هر مردی اعتقاد دارد وقتی عاشق زنی است به او اشتیاق میورزد. مرد وقتی که اشتیاق میورزد هرگز با شریکی جز ابژه a که علت اشتیاق اوست، سر و کار ندارد. زن، یک سمبول فقدان برای مرد است، و آن ارزش ژوئیسانس ممنوعهای است
در آموزش لکان عشق ابژه یک سری از تناقضات (پارادوکسها) است، خصوصاً درارتباط با اشتیاق.۱ ما تلاش خواهیم کرد این پارادوکس را نه فقط از منظر اشتیاق بلکه از منظرعشق نشان دهیم. هر مردی اعتقاد دارد وقتی عاشق زنی است به او اشتیاق میورزد.۲ مرد وقتی که اشتیاق میورزد هرگز با شریکی جز ابژه a که علت اشتیاق اوست، سر و کار ندارد. زن، یک سمبول فقدان برای مرد است، و آن ارزش ژوئیسانس ممنوعهای است که توسط فالوسی نمایندگی میشود که بر روی ابژه نمایه شده است. به یک زن مانند یک فتیش، همچون یک قسمت از بدن مرد، همانطور که در انجیل گفته میشود، دنده او، اشتیاق ورزیده میشود.لکان میگوید برای مرد، عشق بدون گفتن،به نقطهای [جایی] میرود که او هیچگونه درکی راجع به آن ندارد.۳
میشود گفت که از همان لحظه اول وضعیت عشق برای یک مرد نارسی سیستیک (خودشیفتهوار) است. اگر مردی برای اشتیاق ورزیدن به یک زن، برای عاشق او شدن، رضایت زن را طلب نکند، همان چیز نیست، زیرا که مرد فقط تا آن حدی عاشق زن است که تصور کند [زن] میتواند او را به صورت نارسی سیستیک در وضعیت فالیکاش حمایت کند. از اینرو علاقه برای زن بیچارهای که میتواند متضاد را فرابخواند ـ برای مرد «داشتن» فالیک اوست. به علاوه، به همین دلیل است که مرد این شرط عاشقی را با یک زن شریک میشود، او عاشق کاستراسیون (اختگی) در دیگری است.
بنابراین، همین ایدهآل سازی زن توسط مرد، وابستگی مرد به اوست که فروید از آن صحبت کرده، وقتی که آن مرد شیفته را به عنوان فروتن و خاضع (مطیع) توصیف میکند.۴
پس وقتی او عشق میورزد، «مرد به زن باور دارد». ۵ لکان میگوید: «یک زن در حیات یک مرد چیزی است که به آن باور دارد. […..] او [مرد] به یک گونه باور دارد [گونهای] از جنس اجنه جاری در هوا یا ارواح آب»، گونهای جادویی و در حال انقراض که از منطقی رمز آلود تبعیت میکند. از این نقطه نظر، یک زن برای یک مرد، افق رهایی است، حالتی شاعرانه؛ اما اگر زن از او فرار کند، او گرفتار است، مسحورشده. بدین ترتیب، در رمان زیبای «اوندین» Ondine اثر فردریک دولا موت ـ فوکه Frédéric de La Motte-Fouqué که بعداً توسط ژیرادو Giraudoux برای تئاتر بازنویسی شد، وقتی شوالیه احساس خطر کرد که اوندین، پری دریایی که تبدیل به زن شده بود، همانند مردم آبی که او را خلق کرده بودند، میتواند فاقد روح باشد، دچار وحشت شدیدی شد. چهره دوگانه انیگما. لکان اضافه میکند که باور یک مرد به یک زن، همانند این است که کسی به سمپتوماش باور داشته باشد.
در این نقطه، یک مرد به یک زن تا آنجا باور دارد که آن زن بتواند رابطه او با ژوئیسانس فالیک را به وی عرضه کند؛ یک زن برای یک مرد کسی است که او را در بعد واقع لنگر میکند. بنابراین در نمایشنامه شوالیه، با بازی ژان ژیرادو، به اوندین، با بازی اوندین، میگوید: «از دوران کودکیام قلاب ماهیگیری من را از صندلیام، از قایقام، از اسبام کنده است. تو باید من را به سمت خودت بکشانی.»: قلاب سمپتوم، بدین شکل سمپتوم از ناخودآگاه خیلی واقعیتر است. آنچه که زن برای مرد قابل دسترسی میکند، مسیری است که در آن در بعد واقع «… اثر بعد سمبولیک انگاشته شده است.»،۷ زیرا که زن به عنوان یک سمپتوم فقط بسته شدن ناخودآگاه را فراهم میکند. بدین گونه است که باید این اظهار نظر لکان را درک کرد که برای پی بردن به ارزش یک مرد باید به زن او نگاه کرد. ۸ این به معنای آن نیست که مرد شبیه زن به نظر میرسد، بلکه زن در بعد واقع، روش ویژه مرد را در لذت بردن [jouir] از ناخودآگاهش بازنمایی میکند. مرد فکر میکند که زن میخواهد چیزی در مورد آن بگوید، که او میخواهد زن را همانند یک سمپتوم رمزگشایی کند، همانگونه که لکان در مورد سمپتوم میگوید، اما زن ناگشوده باقی میماند، یک نقطه تعلیق، یک سؤال در مورد اینکه رابطه جنسی وجود ندارد. «زن چه میخواهد؟» سؤالی است که مرد از آن آویزان است. و حتی اگر مرد فکر کند که دلیل باور داشتناش را به زن میداند، میپذیرد که میداند وی [مرد] در آنجا بدون هیچ دلیلی فیکس و پرچ شده است. بنابراین، سوان Swann غیرـمتحیر [یادداشت مترجم: در فرانسه désidéré، با واژگون کردن فعلsidérerساخته میشود، در نتیجه خط فاصله (ـ) این کلمه را از اینکه صرفاً به صورت صفت منفی (unstunned) نامتحیر ترجمه شود متمایز میکند. ‘un-‘در اینجا ارزشی معادل ‘undo’ (باطل کردن) دارد]، اظهار میدارد: «باید بگویم که من سالهای عمرم را تلف کردم، که میخواستم بمیرم، که بزرگترین عشقی که داشتم برای زنی بود که من را راضی و خوشنود نمیکرد، که مورد مناسب من نبود». مردها هیچ چیز در مورد معنای عشق نمیدانند.
بنابراین یک مرد برای باور به یک زن، شروع به «اطمینان قلبی به او» میکند. در آنجاست که «سمپتوم از یک حد عبور میکند». در این زمان او دیگر اعتقاد ندارد که زن میخواهد چیزی درست یا غلط بگوید، بلکه اعتقاد دارد زن در حال گفتن چیزی است که مستقیماً مرتبط با بود (وجود) اوست. او با آنچه زن میگوید دلالت مییابد. نه اینکه «منظور او چیست؟» بلکه «این آن چیزی است که او (زن) میگوید…» فارغ از هر معنای دیگر. لکان اضافه میکند، او به آن باور دارد،همانند کسی که به یک صدا باور دارد.وجود غیرقابل توصیفاش، بیان شده توسط یک زن، دقیقاً در همانجایی که مازاد لذت غیرقابل توصیفاش [plus-de-jouir] قرار دارد، گویی توسط یک صدا به او داده شده است.
او با زن (Woman)ـ کسی که وجود ندارد ـ مواجه نمیشود، اما، لکان میگوید، او به زن (Woman) باور دارد: یک باور غلط، که مرد آن را خلق کرده است.۹ مرد باور دارد، اما در اصل، خودش خلق کرده است، او وجود زن (Woman) را به عنوان بزرگ دیگری در بعد واقع خلق کرده است. «اطمینان قلبی به او (زن)، همانند سرپوشی است بر روی باورش به او.»۱۰ «اطمینان قلبی به او» در اینجا با یک پرسشگری مرتبط میشود؛ باور به او (زن) با یک شاخص از یقین مرتبط است. این میتواند به بدترین منجر شود: بنابراین قهرمان رمان ویلیام آیریش William Irish، پری دریایی میسیسیپی The siren of Mississippi، اعتقادش را به جانش ترجیح میدهد. آن زن جسور و دروغگویی که با وی ازدواج کرده، سمپتوم اوست، و اینکه او این را میداند،کافی نیست. او مجبور است که دقیقاً تا انتهای باورش برود؛ تا انتهای جایی که دقیقاً قصد داشته او را باور کند، باور آنچه او گفته است. وقتی که زن صحبت میکند، دانش و حقیقت طرد میشوند. به منظور شنیدن آنچه این صدا میگوید، چند کلمه کوتاه از عشق ـ اهمیت کمی دارد که آنها دروغ باشند ـ قهرمان بدترین را میپذیرد: او اجازه خواهد داد که مسموم شود. بدون شک این قصه (fiction) است، اما میشود گفت مرد عاشق بر این باور است که «زن میتواند همه زنان باشد» («Woman to be all women»)، بدون اینکه دریابد که او فقط آنجا یک مجموعه خالی را خلق کرده است. او دال زن (Woman) را خلق کرده و در همان زمان شروع به باور رابطه جنسی کرده است. در طی خلق زن (Woman)، قصهای(fiction) خلق کرده که در آن قصه او در حال جهد و تلاش است. حالا دیگر او زنانه (feminised) است، و این قطعاً آن چیزی است که عشق را مضحک میکند. لکان میگوید، عشق مضحک است، و این کمدی جنون (سایکوز) است.کسی ممکن است این کمدی را در رابطه تصویری: a-a’به چنگ آورد: «زنم میگوید که…»، اما همچنین این ابژه غیرقابل عرضه است و نه فالوس، که در این زمان بر صحنه چیره میشود. مرد از میان این باورش «برای این چیزی که ابژه اوست» تلاش میکند.۱۱ از این رو این نوع بسیار خاصی از کمدی است. بنابراین، آلسسته (Alceste)، آدم مردم گریزی که لکان او را به عنوان فردی هذیانی در نظر میگیرد، سلیمنه (Celimene) را چنین راهنمایی میکند:
«شما قطعاً من را با این کلمات ملایم فریب میدهید. اما من کاری نمیتوانم بکنم، من باید سرنوشت خود را دنبال کنم: روح من برای باور تو رها شده است» (پرده۴، صحنه ۳)
برای یک زن پارادوکس در اینجاست که او فکر میکند، وقتی اشتیاق میورزد، عاشق است. او به فالوسی اشتیاق دارد که، از منظر هویت سازی زن با فقدان در بزرگ دیگری، مرد حامل آن است. لکان میگوید فالوس برای زن همه چیز است. مشکل اینجاست که او میتواند فالوس را قطب نمای خود سازد، که این میتواند از او یک ابله بسازد: همسرم این، همسرم آن. سارتر عادت داشت بگوید از روی این میشود تشخیص داد زنی بورژوا است که به محض اینکه دهان باز کند از شوهرش خواهد گفت. میتوان شکلهای مختلف رابطهای را که یک زن با فالوس حفظ میکند [به چند شکل] کاهش داد: مثل یک ارباب به آن خدمت کند، در هیستری بخواهد که آن را بدزدد ، اما همچنین در تمام روش های ـ اغلب ماهرانهای ـ که زنان برای حفظ آن به کار میبرند، آن را شکارگاه اختصاصی خود میکنند.
در مقابل، یک زن وقتی عاشق مردی است که مرد خود از آنچه میدهد، محروم است. او تا آنجایی که فقدان مرد را تشخیص میدهد عاشق او است. بنابراین، کسی عاشق یک مرد پولدار نمیشود، حتی اگر به او میل داشته باشد. بزرگ دیگری عشق که ماورای فالوس حرکت میکند، باید به پدر ایدهآل ارجاع داده شود. ماورای ابدیت عشق که متوجه بزرگ دیگری مادر است مکان عشق پدر قرار دارد، که او [مادر] تا جایی میدهد که پدر ندارد. به این ترتیب میتوان شکل اروتومانیک عشق در زنان را به حساب آورد، چیزی که لکان در «پیشنهادی برای یک کنفرانس در مورد سکسوالیتی زنانه» از آن صحبت میکند:۱۲ برای شروع، زن همیشه تصور میکند که عاشقاش هستند. این اروتومانیایی که سایکوتیک نیست، در ارتباط با فالوس قابل درک است، زیرا اگر او همان مردی است که عشقاش و اشتیاقاش خطاب به اوست، با فروتنی [pudeur] این را آشکار میکند که «فالوس برای او همه چیز است»، با تصور اینکه بوسیله ی عشق و اشتیاق اولیه یک مرد، خود فالوس شده است؛ او میخواهد کاستراسیون را انجام دهد و در همان زمان، اشتیاق مرد برای فالوس شدن و برای پوشاندن فقدانی که او (زن) را به اشتیاق میآورد، ظاهر میشود. اینجا، در سطح تصویری او متوجه جابجایی عاشق با معشوق میشود و این جابجایی در ارتباط با فالوس، در موقعیتهای بودن و داشتن، به شرطی که زن آن را نداشته باشد، واقع شده. به همین دلیل است که یک زن به سختی عشقاش را قبول میکند؛ مانند آن که در تئاتر ماریواکس (Marivaux) میبینیم، او روشهایی را به کار میبرد تا مرد را وادار کند اول عشقاش را ابراز کند، نه اینکه مرد را برای اشتیاق ورزیدن به خودش جلو بیندازد، اما اوهیچگاه شهامت عاشق شدن را نخواهد داشت مگر با تکیه برآن فرض اولیه.
بعداً، زمانی که لکان فرمول جنسی سازی (sexuation) خود را پیش کشید که در آن میان روشهای مختلف جبران کردن رابطه جنسی ناممکن بین دو جنس و رابطه آنها با عملکرد فالیک، تمایز میگذارد، آنگاه، فکر کردن به صورتی متفاوت درباره دوگانگی متناقض عشق و اشتیاق اهمیت پیدا کرد. عشق یک زن دیگر نه به عنوان چیزی که اشتیاق معطوف به فالوس را میپوشاند، بلکه به عنوان چیزی وابسته به احتمال ، به عنوان یک رخداد که در آن زنی که کاملاً تسلیم عملکرد فالیک نشده، خودش را به مرد اینگونه عرضه میکند که حداقل یکی است که میتواند دربست تسلیم آن [عملکرد فالیک] نباشد.اما اگر وجود این مرد، در یک موقعیت یگانه، به کسی که زن خود را به او عرضه کرده، لازم باشد، در همان زمان ناممکن است، زیرا امکان ندارد که مردی از کل زنان لذت ببرد [jouisse] ـ «کل» زنانی وجود ندارد، آنها فقط یکی یکی وجود دارند. بنابراین با یک زن، حتی اگر ژوئیسانس آن یگانه (the One) حذف شود، در هر صورت، این غیرممکن است. زن استثناء را باقی نمیگذارد، و وقتی که او استثنای آن یگانه (the One) را از جایگاه ژوئیسانساش، از یک «ژوئیسانس ناکل» (not-all jouissance)، مورد خطاب قرار میدهد، با بزرگ دیگری فقدان مواجه میشود. پس آنچه او با آن مواجه میشود، یک فقدان است: بزرگ دیگری را نمیتوان یافت. شاید همین دلیل خصلتِ به ظاهر شوریدهوار عشق و ژوئیسانس زنانه است.ارتباط یک زن با (S(A او را به خارج از حوزه فالوس میبرد. اینجا زن مرزهای ژوئیسانس را لمس میکندو با مرزهای عشق لایتناهی که از عشق لایتناهی سایکوتیک متفاوت است، تماس مییابد که در آن او هیچ معنایی [دلالتی] را به آن نسبت نمیدهد و این ژوئیسانس را در بزرگ دیگری محدود نمیکند. در اینجا به ژوئیسانس نیم نگاهی شده است، اما آن فقط نگاهی گذراست، به عنوان [چیزی] ماورای یک حد و مرز. آن نوعی اشاره به بی کرانگی عشق است اما نه مانند آنچه در هیستری دیده میشود، تلاشی برای به وجود آوردن رابطه جنسی. دیگر نه عشق ایدهآلیزه شده پدر، بلکه عشقی است با بُعد شاعرانه، dilectio، یک موج خروشان خالص روح. در هر موردی، شاید، این تنها عشقی است که از حوزه نارسیسیسم میگریزد؛ [عشقی که] قادر است گرانبهاترین چیز را فدا کند. بنابراین برداشتی دیگر از گفته لکان در مورد فرم اروتومانیک عشق زنانه این میتواند باشد که عشقی است خطاب به بزرگ دیگری فقدان. این دقیقاً به آن خاطر است که او نمیتواند هیچ چیز در مورد این «مخلوط عشق و ژوئیسانس»۱۳ بگوید، چیزی که زن گمان میکند در ابتدا از بزرگ دیگری میآید. او فقط به بزرگ دیگری ژوئیسانس (the Other jouissance) با فرض ژوئیسانس بزرگ دیگری (the jouissanceof the Other) میرسد. او فقط میتواند فرض کند بزرگ دیگری قادر خواهد بود آنچه را که نمیتواند راجع به آن صحبت کند، برایش انجام میدهد. آن همانند دوست داشتن خداست با عشقی که به وسیله آن خدا تو را دوست دارد، اگر بخواهیم فرمولی را از استاد اکهارتEckhart بدزدیم: «چشمیکه با آن خدا را مینگرم، همان چشمیاست که خدا با آن من را مینگرد».۱۴ در حالی که مرد به معانی [دلالتهایی] که زن به او عرضه میکند باور دارد، زن کلمه عشق را به وجود میآورد که میتواند او را به مکان بی نامی ببرد که در آن قرار دارد. بنابراین در خلوت این عشق ماورای فالوس، در مکان بزرگ دیگری، او خوب گفته شده [bien dire= خوب گفتن] را فرا میخواند تا کلمهی عشق را بگوید «که همیشه از نو آغاز میشود».
همچنین میتوان ویرانیای را در نظر گرفت که توسط یک مرد دقیقاً معکوس با شکل اروتومانیک عشق یک زن برانگیخته میشود. لکان «ویرانی» را به عنوان یک رنج تعریف میکند که از سمپتوم بدتر است، اما فرد مجبور شده آن را به عنوان یک سمپتوم شاخص کند. اگرآن ویرانی که مرد بر میانگیزد تنها به عنوان یک سمپتوم قابل آنالیز باشد، میتواند در رابطه زن با بزرگ دیگری فقدان نیز به چنگ آید. میتوانم بگویم که، برخلاف اروتومانیا، ویرانی با سکوت مواجه میشود و نه با فرمان بزرگ دیگری. در «نامه یک ناشناس» [اثر] اشتفان زوییگ Stephan Zweig او بازگو میکند که چگونه زنی به خاطر اینکه هیچگاه توسط مردی که همیشه عاشقش بوده، درک نشده یا به رسمیت شناخته نشده، مردی که فقط یک بار با او بوده، میتواند به منتهی درجه ویرانی و محرومیت (فقدان) در زندگی خود برود.
بنابراین تا آنجاییکه عشقِ اشباع شده با باور مد نظر است، میشود گفت که خارج از حوزه معناست و لکان همچنین میگوید خارج از حوزه سکس (رابطه جنسی) است، یک پدیده حد و مرزدار. آیا میشود این ویژگی را به حساب آورد؟ لکان در سمینارش با عنوان منطق فانتزی آن را همانند verwerfung توصیف میکند، از [درون] ارتباط سوژه ناخودآگاه با بزرگ دیگری. ناخودآگاه فرض میکند «تو نیستی، بنابراین من نیستم» (A->$)،اماعشق بامادیت بخشیدن به وجود (بود) بزرگ دیگری و با رد ناخودآگاه، این رابطه را طرد میکند. لکان حقیقت این گریه (یا زاری) عشق: «اگر تو نباشی، من مردهام» را ترجمه میکند: «تو فقط آنچه هستی که من هستم». در نهایت حقیقت عشق این است: «تو هیچ نیستی جز آنچه من هستم». آنجلوسیلسیوسAngelus Silesius، وقتی خدا را خطاب قرار میداد، اشارهای به آن داشت، او حقیقیترین فرمول را برای عشق عرضه کرد: «اگر من آنجا نبودم، شما، خدا، خدایی که اینچنین وجود دارد، شما هم نمیبودی». در عشق، کل دیالتیکِ از سوژه به بزرگ دیگری رد میشود، و در همین رابطه، عشق کاستراسیون را هم رد میکند. وقتی لکان در آخرین بخش آموزشاش، فرمول طرد گسترده رابطه جنسی را بسط میدهد، دیگر اصطلاح Verwerfung نیست که عشق را توصیف میکند بلکه [عشق] را بیشتر تلاشی برای جبران غیرممکن بودن رابطه جنسی، به خاطر معمای آن دو [میداند] (for the mystery of the two). عشق خارج از ریشههای این ناممکن متولد میشود.۱۵ البته، عشق وعده داده است که معنای جنسی متوقف خواهد شد نه اینکه در احتمال رویارویی تحریر شده باشد و اینکه آن ضروری خواهد شد. «راه سراب»: رابطه جنسی نمیتواند تحریر شود، بشر از آن تبعید شده است. عشق، در حقیقت، «معنای جنسی را به تعلیق در میآورد.» او به خودش جلوه حقیقت داده است، اما بعد تصویری در آن حقیقت هیچ نیست جز «یک لحظه کاذب در ارتباط با بعد واقع».۱۶عشق به این ترتیب به وعده خود پایبند نمیماند و همانطور که دروغ بخشی از حقیقت است، عشق به گفته آراگون «به راستی دروغ گفتن است». بنابراین مردی باور دارد که به زنی اشتیاق دارد، زنی باور دارد که عاشق است، و این باور پارادوکسیکال، اساساً به دروغ عشق چسبیده است.
عشق یک پدیده مرزی است. آن محدودههای ناممکن را جستجو میکند. صرفاً، مگر اینکه «ترکهای روی دیوار […]، تنها بتواند یک برآمدگی بر روی پیشانی ایجاد کند».۱۷