نسل آینده به راحتی روانکاوان دروغین را از روانکاوان راستین تشخیص خواهند داد
اندر احوال روانکاوان دروغین
نویسنده: حسین کهندل
یک سوال که بر لبها مانده و بعدها تبدیل به گلایه بیخوابی می شود شبیه فیلم روشنایی های شهر چارلی چاپلین و یا تاریک خانه صادق هدایت است. اینکه چرا انسان شب را برای خواب و روز را برای فعالیت انتخاب کرده است. گیریم که اجداد ما توی غار لامپ نداشتند، نور نبود، حتی یک چرا زنبوری وجود نداشت، یا فیتیله چراغ انگلیسی دود می کرد. این اجداد غار نشین دلشان را به نور خورشید خوش کرده بودند و اسم آن را میترا گذاشتند. میترا خدای خورشید بود که با تاریخ این سرزمین گره خورده بود و طلسم کور این گره به سرنوشت تاریخ علمی ایران بستگی داشت. زمانی گذشت تا میترا معنی روانکاو را هم به خود گرفت. شبی که آفتاب نمی تابید، باران هم نمی آمد، روانکاوان دروغین تصمیم گرفتند با پنهان کردن میترا خدای خورشید در پستوی آسایشگاه از دست این گره گم خلاص شوند و خودشان را قهرمان علمی معرفی کنند. با دزدیدن خورشید آسمان بی آنکه خودش بخواهد تاریک شد. نظم زمان در هم ریخت. و قرن بیست و یکم با شرمساری به عقب برگشت و دنیا در یک جنگ سرد دو قطبی فرو رفت. دو قطبی در کتاب مقدس دی اس ام اختلال شد و با تعطیلی انجمن میترا نسل ما دوباره شد یک مدل انسانی در آزمایشگاههای علمی روانپزشکان بی اخلاق. از این داروخانه به آن داروخانه، از این دیو به آن دیو، هر چه داروها روی مدل انسانی مثل جنگ جهانی دوم امتحان می شد، شانس نسل سوخته برای دیدن خدای خورشید در آسایشگاه بیشتر می شد. رفته رفته کار به جایی رسید که نخبگان در آسایشگاه بودند و دیوانگان در شهر پرسه می زدند و آخرین خبر علمی جهان را پشت ترافیک های طولانی مثل آواز می خواندند: «آخرین خبر. خبر دزدیدن خورشید در روز روشن. تعطیلی انجمن نور و آگاهی. خبرتوقیف نور» شهر در ظلمت گرفتار شد. و گره کور در تاریکی باز نمی شد. هر چه خودمان را به دیوانگی می زدیم تا بار دیگر خورشید را در آسایشگاه روانکاوی ببینیم سر از وزارت وسواس در می آوردیم که داریم از روانپزشکان دروغین نوبت می گیرم تا با دیوان ملاقات کنیم. نمی دانم تا اینجا از حرف های من چه برداشتی کرده ای اما بعد از آخرین خبر صداهای گوشخراشی در شهر شنیده می شد. گمان می کردیم صدای دیوانگان باشد اما مادرگفت «دیوانگان بی آزارند و این صدای دیوان است که از اسطوره ها پا به شهرها گذاشته اند». صدایش لحنی داشت که برای هیچ یک از زبان های دنیا قابل فهم نبود. این صدا آنقدر تداوم داشت تا از دل اسطوره ها خودش را به کلینیک ها رسانده بود. تا به آن روزهنوز نمی دانستم که همه دیوان در دانه به دانه در سطرهای شاهنامه زنده اند. شاخ ریزی درون موهای وزوزیشان وجود دارد و همین شاخ هاست که آنها را از آدم ها جدا می کند. بین خودمان بماند به گفته دیوانه ای، دیوان همان روانکاوان دروغینند که صبح ها پشت میز طبابت می کنند و شبها با مراجعین دوباره طبابت می کنند. یعنی روزها طبیبند و شبها حبیب که بیمار را که خواب است بیدارش می کنند و بعد با یابو درمانی مست و هوشیار. بیماران هم هذیان گونه همه یک صدا می خوانندند که: «دکی اومده حالتو، احوالتو ببیند برود» نسل ما که تاریخ را خوانده بود می دانست که در دوران ارباب رعیتی که هنوز سجل ها از رعیتی به صنعتی در نیامده بود هنوز شاخ های ریز توی موهای وزوزی روانکاوان دروغین وجود داشت اما توی قرن بیست یکم با پیشرفت علم پزشکی جراحان پلاستیک شاخشان را برایشان جراحی پلاستیک کردند، و برای این که هویت زدایی کنند روزها توی زباله ها پلاستیک جمع می کنند و شب ها با جراحان پلاستیک معامله می کردند و به سرمایه دارها چک می زنند. حالا تشخیص دیوان از آدم ها و آدم ها از روانکاوی وحشی هم سختتر شده بود. سخت بود که ثابت کنی چیزی که به نظر غیر ممکن می آید در واقع غیر ممکن نیست و نسل من باید برای نسل آینده فدا بشود. و مراقبه را به مکاشفه و مکاشفه را حتی توی آسایشگاه به تداعی آزاد بکشاند تا دیگر پرلاشز آسایشگاه نخبگان موزه ای برای سرمایه دارها نشود. این خبر حزن انگیز بود که شاید میترا خدای خورشید دیگر روانکاوی نکند و نسل من هم بسوزد اما راهی را یافته بود که نسل سوخته دوباره زنده شود و پلاستیک ها را از درون زباله جمع می کند تا دست جراحان پلاستیک نیفتد. اینگونه است که نسل آینده به راحتی روانکاوان دروغین را از روانکاوان راستین تشخیص خواهند داد.
منبع:
سایت انجمن فرویدی