00491755234725

توضیحات، کاربردها و راهکارها

توضیحات، کاربردها و راهکارها
خلاصه

سخنرانی‌های آشنایی با روانکاوی سخنرانی ۳۴ توضیحات، کاربردها و راهکارها زیگموند فروید (۱۹۳۳)

7 9 99

سخنرانی‌های آشنایی با روانکاوی

سخنرانی ۳۴

توضیحات، کاربردها و راهکارها

زیگموند فروید (۱۹۳۳)

[این مقاله توسط مرجان پشت مشهدی، خدیجه فدائی، پرویز دباغی و فرزام پروا ترجمه و زیر نظر دکتر میترا کدیور در جلسات مورخ ۸۴/۲/۳- ۸۴/۲/۱۰- ۸۴/۲/۲۴- ۸۴/۲/۳۱ و ۸۴/۳/۷ کلاس‌های عرصه فرویدی – مکتب لکان ایشان تصحیح گردیده است.]

 خانم‌ها و آقایان ـ شاید برای یک بار به من اجازه دهید برای فرار از لحن خشک اینگونه سخنرانی‌ها در مورد موضوعاتی صحبت کنیم که اهمیت تئوریک کمی برایتان دارند، اما به خاطر این که گرایشات دوستانه‌ای به روانکاوی دارید تأثیر بسیاری بر شما دارند. برای مثال، تصور کنید در اوقات بیکاری خود یک رمان آلمانی، انگلیسی، یا امریکایی را انتخاب می‌کنید و انتظار دارید شرحی از مردم و جامعه‌ی معاصر در آن بیابید. بعد از چند صفحه به اولین اظهار نظر در مورد روانکاوی بر می‌خورید و بلافاصله با موارد دیگری از این دست رو به رو می‌شوید حتی اگر که در متن جایی برای نام بردن از روانکاوی نباشد.

نباید تصور کنید این، مسأله‌ی مربوط به کاربرد روانشناسی عمق برای درک بهتر کاراکترها در کتاب یا اعمال آن‌هاست ـ علی‌رغم این که به هرحال، کارهای دیگر و جدی‌تری وجود دارند که تلاشی از این دست در آن‌ها صورت گرفته است. نه، قسمت اعظم این موارد، اظهارات سرگرم کننده‌ای است که توسط نویسنده به کار گرفته شده تا مطالعه گسترده و برتری ذهنی خود را نشان دهد. و مثل همیشه هرگز هم این برداشت را نخواهید داشت که او واقعاً می‌داند دارد راجع به چه چیزی صحبت می‌کند. مجدداً، ممکن است برای تفریح به یک گردهمایی اجتماعی بروید – و این لزوماً در وین اتفاق نمی‌افتد. پس از مدت کوتاهی، مکالمه معطوف به روانکاوی می‌شود و شما می‌شنوید که مردم نظرات متنوعی در مورد آن ابراز می‌کنند که در اکثر موارد با قطعیت ادا می‌شود. این امری کاملاً معمول است که این قضاوت‌ها، تحقیرآمیز یا اغلب اشتباه یا حداقل مثل مورد قبل سرگرم کننده باشد. اگر شما آن‌قدر بی احتیاط باشید که این حقیقت را فاش کنید که چیزی در مورد موضوع می‌دانید، آن‌ها متفقاً به شما حمله خواهند کرد، از شما اطلاعات و توضیحات خواهند خواست و خیلی زود شما متقاعد می‌شوید که این قضاوت‌های سخت، بدون پایه‌ای از دانش است و به ندرت کسی از این منتقدان لای یک کتاب آنالیتیک را باز کرده است، و اگر هم کرده باشد، فراتر از مقاومت اولیه در تماس با این متریال جدید نرفته اند.

و احتمالاً از شما انتظار می‌رود معرفی‌ای در مورد سایکوآنالیز ارائه کنید که حاوی دستورالعمل‌هایی نیز در مورد بحث‌هایی باشد که می‌توانید برای تصحیح این خطاهای آشکار در مورد آنالیز از آن‌ها استفاده کنید، چه کتاب‌هایی برای به دست آوردن اطلاعات دقیق‌تر پیشنهاد می‌کنید، یا حتی چه مثال‌هایی می‌توانید از مطالعه یا تجربه خود در بحث ارائه دهید که این نگرش جمعی را تغییر دهد. من باید از شما خواهش کنم که هیچ یک از این کارها را انجام ندهید. بی فایده خواهد بود. بهترین کار برای شما این است که دانش برتر خود را کاملاً مخفی نگه دارید. اگر این کار میسر نبود خود را به این محدود کنید که بگویید تا جایی که می‌دانید روانکاوی یک شاخه‌ی خاص از دانش است که فهم آن و ابراز نظر در مورد آن بسیار مشکل است زیرا که به موضوعات بسیار جدی می‌پردازد و بنابراین، چند جوک نمی‌تواند آدم را به قلمرو وارد کند – و این که بهتر است چیز دیگری برای سرگرمی جمعی پیدا کنند. و نه البته شما اقدام به تعبیر رؤیاهای دیگران خواهید کرد و در مقابل وسوسه‌هایتان مقاومت می‌کنید از این که گزارشاتی از معالجات روانکاوی را ارائه دهید.

اما باید این سؤال را مطرح کرد که چرا این مردم – هم آن‌هایی که کتاب‌ها را می‌نویسند و هم آن‌هایی که در مورد آن صحبت می‌کنند – این چنین بد رفتار می‌کنند؛ و احتمالاً به این عقیده می‌رسید که مسؤولیت این دروغ‌ها نه تنها متوجه آن‌ها، بلکه به گردن روانکاوی نیز هست. من هم همینطور فکر می‌کنم. آنچه در ادبیات و جامعه به عنوان تعصب با آن برخورد می‌کنید پس-اثر قضاوت اولیه است – قضاوتی که اصطلاحاً توسط نمایندگان دانش رسمی در مورد روانکاوی شکل گرفته است. من یک بار در یک گزارش تاریخی که نوشتم از این موضوع شکایت کردم[۱] و نباید دوباره این کار را بکنم – و دو مرتبه هم نمی‌نویسم – اما این یک حقیقت است که مخالفان روانکاوی در آن زمان از هیچ تخطی در منطق، از هیچ تخطی از ظرافت و ادب نبود که خودشان را محروم کرده باشند. این وضعیت آنچه را که واقعاً در قرون وسطا اتفاق می‌افتاد به خاطر می‌آورد، زمانی که جادوگر، و حتی فقط یک مخالف سیاسی، در یوغ گذاشته می‌شد و توسط مردم مورد بدرفتاری قرار می‌گرفت. شاید به طور واضح تشخیص ندهید که در جامعه ما افرادی با ویژگی‌های اوباش تا چه حد زیادند و مردم مسؤول چه رفتارهای اوباشی هستند وقتی که خود را قسمتی از یک جمع رها از مسؤولیت شخصی می‌دانند. در آغاز آن زمان من کم و بیش تنها بودم و می‌دیدم که آینده‌ای نیز در بحث و جدل وجود ندارد ولی تأسف خوردن و کمک گرفتن از ارواح مهربان‌تر نیز به همان اندازه بی‌معنا بود، زیرا دادگاهی نبود که بتوان در آن این کار را انجام داد. بنابراین من راه دیگری را انتخاب کردم یعنی با توضیح این مسأله به خودم که این رفتار جمع تظاهری از همان مقاومتی است که من در بیمارانم در مقابل آن مبارزه می‌کنم، اولین به کارگیری روانکاوی را انجام دادم. خودم از جدل در حمایت از روانکاوی خودداری کردم و پیروانم را نیز وقتی آرام آرام ظاهر شدند، به همین جهت هدایت کردم. این روش درستی بود. ممنوعیتی که در آن روزها برای روانکاوی وجود داشت از آن موقع تا به حال برداشته شده. اما درست مثل یک ایمان ترک شده که به حیات خود به صورت خرافات ادامه می‌دهد، درست مثل یک تئوری که توسط علم کنار گذاشته شده و به حیات خود به عنوان یک عقیده عوامانه ادامه می‌دهد، متهم کردن بنیادی روانکاوی توسط گروه‌های علمی امروز هم در تلاش سرگرم کننده افراد عامی‌که کتاب می‌نویسند یا در مورد آن صحبت می‌کنند، به حیات خود ادامه می‌دهد. پس این دیگر شما را متعجب نخواهد کرد.

اما نباید انتظار داشته باشید این اخبار خوشحال کننده را بشنوید که مبارزه بر سر روانکاوی پایان یافته است و به، به رسمیت شناختن آن به عنوان یک علم و پذیرش آن به عنوان موضوع تدریس در دانشگاه انجامیده است. مبارزه ادامه می‌یابد، اگرچه در اشکال مؤدبانه‌تر. آنچه باز هم تازه است این است که نوعی لایه محافظ (buffer layer) در جامعه علمی بین روانکاوی و مخالفان‌اش شکل گرفته است. این، شامل افرادی است که اعتبار بعضی قسمت‌های روانکاوی را قبول می‌کنند و ویژگی‌های جالب‌تر موضوع را می‌پذیرند، اما از سوی دیگر قسمت‌های دیگر آن را رد می‌کنند، واقعیتی که نمی‌توانند با صدای بلند آن را ابراز کنند. این آسان نیست حدس بزنیم چه چیز انتخاب آن‌ها را در این مسأله تعیین می‌کند. به نظر می‌رسد این به احساسات شخصی بستگی دارد. یکی با سکسوالیته مخالفت می‌کند، دیگری با ناخودآگاه؛ آنچه بخصوص رد می‌شود حقیقت سمبولیسم است. اگرچه ساختار روانکاوی هنوز کامل نشده، آن در هر حال، حتی امروز، یک واحد است که اجزایش نمی‌توانند به دلخواه هر کسی که از راه می‌رسد از هم جدا شوند: اما به نظر می‌رسد این التقاطی‌ها این حقیقت را نادیده می‌گیرند. من هرگز این دریافت را نداشته‌ام که این پیروان نصفه نیمه (نیم بند) رد کردن‌شان را بر اساس آزمایش (آزمودن) حقایق بنا کرده‌اند. برخی افراد ممتاز هم در این طبقه جای می‌گیرند. آن‌ها، مطمئناً، با این واقعیت که وقت و علاقه‌شان به چیزهای دیگر تعلق دارد توجیه می‌شوند – چیزهایی که دقیقاً در چیره شدن در آن‌ها پیشرفت‌های زیادی داشته‌اند. اما در این مورد بهتر نبود قضاوت خود را به حال تعلیق در می‌آوردند تا این که تا این اندازه متعصبانه جانب‌داری کنند؟ من یک بار موفق شدم با یکی از این مردان بزرگ مکالمه سریعی داشته باشم. او یک منتقد مشهور بود که جریان‌های معنوی زمان خود را با فهم مهربانانه و نفوذ پیامبرانه دنبال کرده بود. من فقط زمانی که او ۸۰ سالگی خود را رد کرده بود او را شناختم؛ اما او هنوز در کلام‌اش مسحورکننده بود. شما به سادگی حدس می‌زنید منظور من چه کسی است[۲]. این من نبودم که موضوع روانکاوی را پیش کشیدم. این او بود که، با مقایسه خودش با من به روشی بسیار فروتنانه، چنین کرد. او گفت «من فقط یک مرد ادیب هستم اما شما یک دانشمند طبیعی و یک کاشف هستید. اما یک چیز هست که من باید به شما بگویم: من هرگز احساسات جنسی به مادرم نداشته‌ام.» جواب من این بود: «اما هرگز نیازی نیست که شما درباره آن‌ها بدانید، برای افراد بزرگسال آن احساسات ناخودآگاه هستند.». «آه! پس این چیزی است که شما فکر می‌کنید!» او با احساس راحتی این را گفت و دست مرا فشرد. ما به گفتگوی خود به معنای واقعی کلمه برای چند ساعت دیگر ادامه دادیم. من بعداً شنیدم که در سال‌های کوتاه باقی مانده عمرش پس از آن او اغلب از روانکاوی به روشی دوستانه حرف می‌زد و خوشحال بود از این که می‌تواند از کلمه‌ای که برای او جدید بود استفاده کند – «واپس زنی».

یک گفته رایج وجود دارد که می‌گوید ما باید از دشمنان‌مان یاد بگیریم. من باید اعتراف کنم هرگز در این کار موفق نبوده‌ام؛ اما این‌طور فکر کردم که این می‌تواند برای شما آموزنده باشد اگر من مروری بر سرزنش‌ها و مخالفت‌هایی که مخالفان روانکاوی علیه آن برانگیخته‌اند، داشته باشم، و اگر من به اتهامات و بیعدالتی‌ها علیه منطق و استدلال که به سادگی می‌تواند در آن‌ها آشکار شود، اشاره کنم. اما «وقتی دوباره به آن فکر کردم» به خودم گفتم آن به هیچ وجه جالب نیست بلکه طولانی و پریشان‌کننده خواهد بود و همان چیزی است که من در تمام این سال‌ها با دقت از آن اجتناب کرده‌ام. بنابراین باید من را ببخشید اگر این مسیر را بیشتر از این دنبال نمی‌کنم و شما را از به اصطلاح مخالفان علمی‌مان معاف می‌کنم. با این همه تقریباً همیشه سؤال مربوط به افرادی در میان است که یک ویژگی آن‌ها عدم سوگیری‌ای است که آن‌ها به قیمت حفظ فاصله از تجارب روانکاوی آن را حفظ کرده‌اند. اما می‌دانم موارد دیگری وجود دارد که شما اجازه نمی‌دهید من به این سادگی از آن‌ها رد شوم. شما به من خواهید گفت «با این حال تعداد زیادی از افراد وجود دارند که اظهار اخیر شما در مورد آن‌ها صدق نمی‌کند. آن‌ها از تجربه آنالیتیک دوری نجسته‌اند، آن‌ها بیماران را آنالیز کرده‌اند و احتمالاً خودشان هم آنالیز شده‌اند؛ و حتی برای مدتی همکار شما بوده‌اند. با این حال آن‌ها به دیدگاه‌ها و تئوری‌های دیگری رسیده‌اند که بر اساس آن از شما جدا شده‌اند و مکاتب مستقل روانکاوی را پایه‌گذاری کرده‌اند. شما باید برای ما نوری بر امکان و اهمیت این جنبش‌های جدایی‌طلب که در تاریخ روانکاوی این قدر زیادند، بیندازید.»

خب، من سعی خواهم کرد این کار را بکنم؛ اما فقط خلاصه و کوتاه، زیرا آن‌ها کمتر از آنچه شما تصور می‌کنید به ادراک از روانکاوی کمک می‌کنند. من مطمئنم شما در وهله اول به «روانشناسی فردی» آدلر فکر می‌کنید، که برای مثال در آمریکا به عنوان یک خط فکری مرتبط با روانکاوی ما و همسنگ آن و چیزی که گاهی در کنار آن ذکر می‌شود، به حساب می‌آید. در واقع، روانشناسی فردی ربطی به روانکاوی ندارد، اما وقایع خاص تاریخی، منجر به ادامه حیات انگلی آن به خرج روانکاوی شده. تعیین کننده‌هایی که ما به این گروه از مخالفان نسبت داده‌ایم در مورد پایه‌گذاران روانشناسی فردی در حد محدودی کاربرد دارد. خود نام آن نادرست است و به نظر می‌رسد محصول دستپاچگی است. ما نمی‌توانیم به کارگیری مشروع این واژه به عنوان آنتی تز «روانشناسی گروه» را که با آن تداخل می‌کند، بپذیریم؛ به علاوه، کار خود ما تا حد زیادی و از اساس به روانشناسی افراد انسان مربوط است. من نمی‌خواهم امروز وارد انتقاد عینی از روانشناسی فردی آدلر شوم؛ در این سخنرانی‌های آشنایی با روانکاوی جایی برای آن وجود ندارد. به علاوه، من قبلاً یک بار این کار را کردم و قصد ندارم هیچ یک از چیزهایی را که در آن زمان گفتم تغییر دهم[۳]. با این حال، من اثری را که دیدگاه‌های او ایجاد کرده در یک زمان کوتاه در سال‌های قبل از روانکاوی توصیف خواهم کرد.

در همسایگی شهر موراویایی کوچکی که من در آن متولد شدم، و آن را در سه سالگی ترک کردم[۴]، یک آسایشگاه معمولی وجود دارد که به صورت زیبایی درون جنگل قرار گرفته است. طی دوران مدرسه‌ام من بارها در تعطیلات به آنجا رفتم. ۲۰ سال بعد بیماری یکی از بستگان باعث شد دوباره آن‌جا را ببینم. در جریان مکالمه با پزشک مسؤول آسایشگاه که پزشک خویشاوند من بود، در کنار چیزهای دیگر، از رابطه او با کشاورزان رعیت – اسلوواک‌ها، پرسیدم که به باور من مراجعان (clientele) اصلی او را در زمستان تشکیل می‌دادند. او به من گفت که درمان پزشکی او از این قرار است که در ساعت‌های مشاوره او، بیماران وارد اتاق او می‌شوند و به صف می‌ایستند. یکی پس از دیگری جلو می‌آیند و شکایت خود را می‌گویند: کمردرد دارد یا معده‌اش درد می‌کند یا پاهایش خسته هستند و از این قبیل. دکتر او را معاینه می‌کند و پس از اینکه مطمئن شد موضوع چیست تشخیص را می‌گوید، که در همه موارد یکی است. او آن کلمه را برای من ترجمه کرد؛ آن تقریبا به معنی «جادوشده» است. من با حیرت از او پرسیدم کشاورزان هیچ مخالفتی با رأی او نمی‌کنند که در مورد هر بیماری همان است. او پاسخ داد «آه نه! آن‌ها بسیار از آن خشنود می‌شوند: این چیزی است که آن‌ها انتظار داشتند. هر یک از آن‌ها وقتی به جای خود در صف بر می‌گردد با نگاه و اشاره به دیگران می‌گوید که من مردی هستم که می‌فهمد.» در آن زمان حدس نمی‌زدم در چه مواقعی یک بار دیگر به موقعیت مشابهی بر خواهم خورد.

زیرا، چه فردی همجنس‌گرا باشد چه یک نکروفیلیک (مرده خواه)، یک هیستریک که از اضطراب رنج می‌برد، یک نوروتیک ابسسیونل که از جامعه بریده است، یا یک دیوانه هذیان‌گو، «روانشناسی فردی» مکتب آدلر ادعا خواهد کرد که او آرزو می‌کند خود را ابراز کند یا حقارت خود را بیش جبران کند، «در قله» باقی بماند، از مسیر زنانه به مردانه عبور کند. در سال‌های جوانی که دانشجوی پزشکی بودم، در بخش بیماران سرپایی وقتی یک کیس هیستری معرفی می‌شد، ما عادت داشتیم چیزی را بشنویم که دقیقاً همین بود: به ما گفته می‌شد که بیماران هیستریک سمپتوم‌های خود را به وجود می‌آورند تا خود را جالب نشان دهند، تا جلب توجه کنند. این نکته قابل ملاحظه‌ای است که چگونه این تکه‌های کهن خرد همچنان غیر منتظره سر می‌زنند. اما حتی در همان زمان این تکه از روانشناسی به نظر نمی‌رسید که معمای هیستری را پوشش دهد. آن برای مثال، این را توضیح داده نشده رها می‌کرد که چرا این بیماران از روش‌های دیگر برای دستیابی به هدف خود استفاده نمی‌کنند. البته، باید چیزی درست در این تئوری «روانشناسان فردی» وجود داشته باشد: یک بخش کوچک به کل تعمیم داده شده. سائق صیانت نفس تلاش خواهد کرد که از هر موقعیتی بهره بگیرد؛ ایگو سعی می‌کند حتی از بیماری استفاده کند. اگرچه در واقع وقتی به واقعیت‌های مازوخیسم، به نیاز ناخودآگاه به تنبیه و خود آسیب‌رسانی نوروتیک فکر می‌کنیم، وقتی می‌بینیم غرایزی در جهت مخالف صیانت نفس عمل می‌کنند، از باور خود به اعتبار عمومی‌حقیقت رایجی که ساختار روانشناسی فردی از آن سر بر آورده، تکان می‌خوریم. اما تئوری‌ای از این دست از سوی مردم عامی بسیار مورد استقبال قرار می‌گیرد، تئوری‌ای که هیچ پیچیدگی را باز نمی‌شناسد، که هیچ مفهوم جدیدی را که درک‌اش سخت است معرفی نمی‌کند، که هیچ چیز از ناخودآگاه نمی‌داند، که به چشم بر هم زدنی از مشکل عموماً پریشان کننده سکسوالیته خلاص می‌شود و خود را به کشف امور سطحی‌ای محدود می‌کند که مردم سعی می‌کنند با آن‌ها زندگی را ساده کنند. زیرا خود توده مردم چیزها را آسان می‌گیرند: آن‌ها چیزی بیش از یک دلیل منفرد برای توضیح نمی‌خواهند، آن‌ها از علم به خاطر عمومیت آن خرسند نیستند، آن‌ها می‌خواهند راه حل‌های ساده داشته باشند و بدانند که مشکلات حل خواهند شد. وقتی در نظر بگیریم که تا چه اندازه روانشناسی فردی به این تقاضاها پاسخ می‌دهد، نمی‌توانیم یادآوری یک جمله از والنشتاین را عقب بزنیم:

War der Gedank nicht so verwunscht gesheidt,

Man war versucht, ihn herzlich dumm zu nennen.[۵]

 

انتقادات از سوی گروه‌های متخصص که بر ضد روانکاوی بی نهایت است، در کل روانشناسی فردی را با دستکش کودکانه لمس کرده. این حقیقت دارد که در امریکا یکی از معروف‌ترین روانپزشکان مقاله‌ای علیه آدلر تحت عنوان «کافی است» منتشر کرد که در آن اظهارات پر شوری درباره کسالت خود از «اجبار به تکرار»ی که روانشناسی فردی بدان مبتلاست، بیان کرد. اگر دیگران با آن بسیار دوستانه‌تر رفتار کرده‌اند بدون شک مخالفت آن‌ها با روانکاوی نقش زیادی در این امر داشته است.

نیازی نمی‌بینم که در مورد مکاتب دیگری که از روانکاوی منشعب شده‌اند چیز زیادی بگویم. این واقعیت که آن‌ها چنین کرده‌اند نمی‌تواند له یا علیه اعتبار نظریات روانکاوی مورد استفاده قرار گیرد. کافی است فقط به فاکتورهای هیجانی قوی فکر کنید که این را برای افراد سخت می‌کند که خودشان را با دیگران تطبیق دهند یا مطیع سازند، و هنوز به مشکل بزرگ‌تر فکر کنید که به درستی با این گفته پافشاری می‌کند که [Qout capita tot sensus»[۶» («به تعداد آدم‌ها نظر وجود دارد»). وقتی تفاوت دیدگاه‌ها فراتر از نقطه خاصی می‌رود درست‌ترین کار جدا شدن است و پس از آن ادامه دادن در طول مسیرهای مختلف – به خصوص وقتی اختلافات تئوریک تغییر در روش‌های عملی را به دنبال می‌آورد. برای مثال فرض کنید یک آنالیست[۷] اهمیت کمی به نفوذ گذشته شخصی بیمار می‌دهد و به دنبال علت‌یابی نوروزها منحصراً در انگیزه‌های زمان حال و در انتظارات مربوط به آینده است. در چنین حالتی او از آنالیز کودکی هم غفلت خواهد کرد؛ او ناچار است یک تکنیک اساساً متفاوت اتخاذ کند و مجبور خواهد بود برای پر کردن وقایع حذف شده از آنالیز کودکی نفوذ آموزشی خود را افزایش دهد و مستقیماً اهداف خاصی را در زندگی [بیمار] تعیین کند. در آن صورت ما به سهم خود خواهیم گفت: «این می‌تواند مکتب زندگی (نوعی فرزانگی) باشد؛ اما دیگر روانکاوی نیست.» یا ممکن است کس دیگری[۸] از راه برسد با این دیدگاه که تجربه اضطراب در زمان تولد بذر تمام اختلالات نوروتیک بعدی را می‌کارد. و بر این اساس ممکن است برای او مشروع به نظر برسد که روانکاوی را محدود به پیامدهای این اثر منفرد نماید و موفقیت درمانی را برای درمانی که سه تا چهار ماه طول می‌کشد وعده دهد. همانطور که ملاحظه می‌کنید من دو مثال را انتخاب کردم که از پیش فرض‌های کاملاً متضاد آغاز می‌شوند. این تقریباً ویژگی جهان‌شمول این «جنبش‌های جدایی طلبانه» است که هر یک جزیی از گنجینه موضوعات روانکاوی را بر می‌دارد و خود را بر اساس این قاپیدن مستقل می‌کند – با انتخاب برای مثال غریزه‌ی غلبه یا تعارض اخلاقی یا [اهمیت] مادر یا ژنیتال و از این قبیل. اگر به نظر شما می‌رسد که جدایی طلبی‌ای از این دست امروزه نقداً در تاریخ روانکاوی بیش از دیگر جنبش‌های فکری رایج است، من مطمئن نیستم که با شما موافق باشم، اگر موضوع این باشد مسؤولیت را باید به گردن روابط نزدیکی انداخت که در روانکاوی بین دیدگاه‌های تئوریک و روش درمانی وجود دارد. تفاوت‌هایی که صرفاً ایده‌ای باشد برای مدت طولانی‌تری قابل تحمل است. مردم دوست دارند ما روانکاوان را به عدم تسامح متهم کنند. تنها تظاهر این ویژگی ناخوشایند دقیقاً جدا شدن ما از آن‌هایی بوده که متفاوت از ما فکر می‌کردند. هیچ زیان دیگری به آن‌ها نرسیده است. در مقابل، آن‌ها روی پای خود ایستاده‌اند و خوشحال‌تر از قبل‌اند. زیرا با جدایی‌شان آن‌ها خود را از یکی از بارهایی که ما را پایین می‌کشد آزاد کرده‌اند – کراهت سکسوالیته کودکی شاید، یا یاوه بودن سمبولیسم – و توسط محیط‌شان به عنوان آبرومندان گذرا نگاه می‌شوند در حالی که آن‌هایی از ما که پشت سر مانده‌اند هنوز چنین تلقی نمی‌شوند. به علاوه، جدا از یک استثنای قابل ملاحظه، این آن‌ها بودند که خود را جدا کردند[۹].

چه ادعای بیشتری شما به نام تحمل خواهید داشت این که وقتی کسی نظر می‌دهد که به نظر ما کاملاً غلط است، باید به او بگوییم «خیلی متشکرم که نظرتان را راجع به این تناقض ابراز کردید. شما ما را از خطر خشنودی از خود حفظ کردید و به ما این فرصت را دادید که به امریکایی‌ها نشان دهیم که واقعاً ذهنی باز داریم»[۱۰] همانطور که آن‌ها همیشه آرزو دارند. مطمئناً یک کلمه از حرف‌هایی را که شما گفتید باور نداریم اما فرقی نمی‌کند. شاید شما هم به اندازه ما حق داشته باشید. علاوه بر این، چه کسی می‌تواند بگوید حق با چه کسی است؟ علی‌رغم ضدیت‌مان، به ما اجازه دهید دیدگاه شما را در نوشته‌های‌مان بیان کنیم. امیدوارم شما هم به اندازه کافی مهربان باشید و در عوض جایی برای دیدگاه‌های ما که رد‌شان می‌کنید، بگذارید. در آینده وقتی سوء استفاده از نظریه نسبیت اینشتین کامل شود این، به طور آشکارا در تلاش‌های علمی رسمی رایج خواهد شد. درست است، ما در حال حاضر هنوز راه درازی نپیموده‌ایم. ما خودمان را، به روش قدیمی، به ابراز صِرف باورهایمان محدود می‌کنیم، خود را در معرض خطر اشتباه قرار می‌دهیم، زیرا نمی‌توانیم از آن بگریزیم و آنچه را که در تضاد با ماست طرد می‌کنیم. ما از حق تغییر عقاید‌مان در صورتی که فکر کنیم چیز بهتری پیدا کرده‌ایم در روانکاوی استفاده زیادی کرده‌ایم.

یکی از اولین کاربردهای روانکاوی این بود که به ما آموخت مخالفتی را که معاصران ما چون روانکاوی می‌کردیم، با ما داشتند درک کنیم. دیگر کاربردها که ماهیت علنی دارند مدعی جاذبه‌های عمومی‌تری هستند. البته اولین هدف ما این بود که اختلالات روان بشری را بفهمیم، چون تجربه نشان داده بود که در این‌جا درک و معالجه تقریباً بر هم منطبق‌اند، و راهی از یکی به دیگری وجود دارد. و مدت زمان زیادی این تنها هدف ما بود. اما پس از آن ما روابط نزدیک، در واقع هویت درونی بین فرآیند‌های پاتولوژیک و آنچه را که فرآیندهای نرمال دانسته می‌شود، درک کردیم. روانکاوی به روانشناسی عمق تبدیل شد. و از آنجا که هر کاری که بشر انجام دهد یا هر چیزی که بسازد، بدون همکاری روانشناسی قابل درک نیست، کاربردهای روانکاوی در رشته‌های مختلف دانش، به ویژه آن‌هایی که به علوم ذهنی مرتبط‌اند، به خودی خود به وجود آمد، آن‌ها را به جلو هل داد و جا باز کردن را ایجاب کرد. متأسفانه این وظایف با مشکلاتی مواجه شد که آن‌چنان در شرایط ریشه داشتند که تا به امروز نیز حل نشده‌اند. کاربردی از این نوع مستلزم دانشی تخصصی است که روانکاوی ندارد، در حالی که آن‌هایی که چنین تخصصی دارند، متخصصان، چیزی از روانکاوی نمی‌دانند و شاید هم نمی‌خواهند بدانند. نتیجه این می‌شود که روانکاوان مانند آماتورهایی که وسیله‌ای با دقت کم و بیش در دست دارند، با عجله و زحمت، گریزی هم به دیگر شاخه‌های دانش مانند اسطوره شناسی، تاریخ تمدن، قوم شناسی، دانش دین و غیره می‌زنند. متخصصان این حوزه‌ها رفتاری مناسب‌تر از آنچه آماتورها به طور کلی دارند، نداشته‌اند: روش‌ها و یافته‌های آن‌ها تا جایی که توجهات را جلب کرده در همان وهله‌ی اول رد شد. اما این شرایط پیوسته در حال بهبود است و تعداد کسانی که روانکاوی را مطالعه می‌کنند تا از آن برای کاربردش در موضوعی خاص استفاده کنند تا، به عنوان کولونیست، با افراد اولیه جایگزین شود، بیشتر می‌شود. در این مقطع از زمان ما منتظر به بار نشستن اکتشافات جدید هستیم. کاربردهای روانکاوی همیشه مواردی جهت اثبات آن نیز بوده‌اند. همچنین جایی که کار علمی بیشتر از گذشته از فعالیت عملی برداشته شده است، تفاوت‌های اجتناب ناپذیر عقیدتی بدون شک اشکال کمتر تلخی به خود می‌گیرد.

من وسوسه‌ی قوی برای هدایت شما برای تمام کاربردهای روانکاوی که در علوم روانی می‌تواند داشته باشد، در خود احساس می‌کنم. این‌ها چیزهایی هستند که ارزش دانستن توسط هر کسی با علایق فکری را دارند و نشنیدن در مورد نابهنجاری و بیماری برای مدتی یک آرامش است که شایستگی آن را دارد. اما من باید از این ایده چشم پوشی کنم: که بار دیگر ما را از چارچوب سخنرانی خارج می‌کند، و باید صادقانه اذعان کنم که در حد این وظیفه نیستم. این درست است که در موارد معدودی از این حوزه‌ها، خود من اولین گام را برداشتم؛ اما امروزه من همه حوزه‌ها را در برنمی‌گیرم و باید مقدار زیادی مطالعه برای فهم آنچه از ابتدا انجام داده‌ام، داشته باشم تا بتوانم به آنچه از ابتدای کار من انجام گرفته تسلط پیدا کنم. هر کدام از شما که از این امتناع من مأیوس شود، می‌تواند در نشریه ما به نام Imago که برای پوشش دادن به کاربردهای غیر پزشکی روانکاوی طراحی شده، راجع به آن اطلاعات کافی بگیرد.

 

اما یک موضوع هست که نمی‌توانم به آسانی از آن بگذرم – نه برای اینکه به ویژه در مورد این موضوع زیاد می‌دانم یا خیلی رویش کار کرده‌ام؛ برعکس: به ندرت خودم را درگیر آن کرده‌ام.[۱۱] من باید این موضوع را ذکر کنم چون اهمیت زیادی برای آینده آن وجود دارد و شاید مهم‌ترین فعالیت روانکاوی است. آنچه من به آن می‌اندیشم کاربرد روانکاوی در تربیت برای پرورش نسل آینده است. خوشحالم که حداقل بگویم دخترم آنا فروید زندگی‌اش را در مطالعه این موضوع گذاشته و به این گونه، غفلت مرا جبران کرده است.

راهی که به این کاربرد انجامید به آسانی قابل شناسایی است. وقتی در درمان یک نوروتیک بزرگسال به دنبال تعیین کننده‌های سمپتوم‌هایش می‌گردیم، معمولاً به سال‌های اولیه کودکی می‌رسیم. آگاهی به عوامل سبب شناسی متأخرتر برای فهمیدن مورد یا ایجاد یک اثر درمانی کافی نبود. بنابراین، ما مجبور بودیم با مشخصات روانی کودکی آشنا شویم؛ ما در این مورد چیزهای زیادی یاد گرفتیم که به غیر از روانکاوی از هیچ راه دیگری نمی‌توانستیم یاد بگیریم، و توانستیم خیلی از نظراتی را که در مورد کودکی وجود دارد تصحیح کنیم. ما تشخیص دادیم که سال‌های اولیه کودکی – شاید، تا سن ۵ سالگی – به دلایل زیادی از اهمیت زیادی برخوردارند. اول اینکه این سال‌ها، سال‌های اولیه شکوفایی جنسیت هستند و عوامل تحریک کننده زندگی جنسی در بزرگسالی پشت آن قرار دارد. دوم اینکه تأثیرات این دوره به ایگوی نابالغ و ناتوان آسیب می‌زند و مانند تروما بر آن عمل می‌کند. ایگو نمی‌تواند از هیچ راهی طوفان‌های هیجانی را که آن‌ها را به پا می‌کنند دفع کند، مگر با واپس زنی و به این طریق در کودکی کلیه آمادگی‌هایش را برای بیماری‌های بعدی و اختلالات کارکردی کسب می‌کند. ما فهمیدیم که مشکل کودکی در این حقیقت نهفته است که در یک دوره کوتاه زمانی، کودک باید نتایج تکامل فرهنگی را که طی هزاران سال گسترده شده – یا حداقل اولین پیشایندهای آن‌ها را – ضبط کند؛ شامل کنترل روی سائق‌ها، و انطباق با جامعه. او فقط می‌تواند قسمتی از این تغییر (تعدیل) را در طول رشد خود کسب کند؛ مقدار زیادی از آن توسط تربیت به کودک تحمیل می‌شود[۱۲]. متعجب نمی‌شویم که کودکان اغلب این تکلیف را بسیار ناقص انجام می‌دهند. در طول این زمان‌های اولیه، بسیاری از آن‌ها از حالت‌هایی عبور می‌کنند که می‌تواند معادل نوروزها گذاشته شود – و این مطمئناً در بسیاری از آن‌هایی که بعدها بیماری از خود نشان می‌دهند صدق می‌کند. در برخی بچه‌ها بیماری‌های نوروتیک تا بلوغ منتظر نمی‌مانند بلکه پیش از آن در کودکی بروز می‌کنند و والدین و پزشکان را در دردسرهای فراوانی می‌اندازند.

ما هیچ شکی در زمینه به کارگیری درمان آنالیتیک در مورد بچه‌هایی که یا علایم نوروتیک آشکار نشان می‌دادند و یا در مسیر رشد نامناسب کاراکتر قرار گرفته بودند، نداریم. بی اساس بودن ناراحتی ابراز شده از سوی مخالفان آنالیز مبنی بر اینکه آنالیز به کودکان آسیب می‌رساند، اثبات شد. ماحصل این کار این بود که توانستیم نتایجی را در مورد سوژه زنده اثبات کنیم که در مورد بزرگسالان (از مدارک به اصطلاح تاریخی) نتیجه گیری کرده بودیم. اما، نتیجه به دست آمده برای کودکان بسیار راضی کننده بود. این نتیجه نشان داد کودک یک سوژه بسیار مناسب برای درمان آنالیتیک است؛ نتایج عمیق و پایاست. البته، تکنیک درمانی که در مورد بزرگسالان به کار می‌رود باید تا حد زیادی برای کودکان تغییر کند. کودک از نظر روانشناختی یک ابژه متفاوت از بزرگسال است. چون کودک هنوز سوپرایگو ندارد، روش تداعی آزاد چندان مناسب او نیست، ترانسفرنس ( چون هنوز والدین آن دور و برها هستند) نقش متفاوتی بازی می‌کند. مقاومت‌های درونی که ما در بزرگسالان علیه آن مبارزه می‌کنیم، در کودکان تا حد زیادی با مشکلات بیرونی جایگزین می‌شود. اگر والدین خودشان را به ابزار مقاومت تبدیل کنند، هدف آنالیز – و حتی خود آنالیز – اغلب در خطر قرار می‌گیرد. بر همین اساس، اغلب ضروری است که در کنار آنالیز کودک، تا حدی نفوذ آنالیتیک روی والدین نیز اعمال شود. از سوی دیگر، جدایی‌های اجتناب ناپذیر آنالیز کودکان از آنالیز بزرگسالان تحت تأثیر شواهدی از بین می‌رود که نشان می‌دهد برخی بیماران ما بسیاری ویژگی‌های کودکانه را حفظ کرده‌اند که آنالیست (باز هم با تطبیق دادن خودش با سوژه اش) نمی‌تواند در مورد آن‌ها از به کارگیری تعدادی از تکنیک‌های مربوط به آنالیز کودک خودداری کند. این رخداد خود به خود اتفاق افتاده که آنالیز کودک به حوزه آنالیست‌های زن تبدیل شده و بدون شک همین‌طور باقی خواهد ماند.

تشخیص اینکه بیشتر کودکان ما در مسیر رشدشان از یک فاز نوروتیک گذر می‌کنند، همراه خود نطفه یک چالش بهداشتی دارد. این سؤال ممکن است پیش بیاید که آیا به مصلحت نیست که با آنالیز، به کمک کودک بیاییم حتی اگر هیچ نشانه‌ای از اختلال بروز نمی‌دهد، فقط به عنوان وسیله‌ای برای حفاظت از سلامتی‌اش، همانطور که امروزه کودکان سالم را علیه دیفتری واکسینه می‌کنیم بدون آنکه منتظر باشیم ببینیم آیا مریض می‌شوند یا خیر. بحث درباره این سؤال در حال حاضر فقط از لحاظ آکادمیک جالب است ولی من می‌خواهم در اینجا به آن بپردازم. خود این پیشنهاد از نظر بسیاری از افراد هم عصر ما یک اهانت اهریمنی است، و با در نظر گرفتن نگرشی که بسیاری از مردم در جایگاه والدینی به آنالیز دارند، هرگونه امیدی را به اجرای چنین عقیده‌ای باید رها کرد. پیشگیری از این دست در مقابل بیماری نوروتیک، که می‌تواند بسیار مؤثر باشد، نیز فرض را بر آن می‌گذارد که جامعه ساختارهای دیگری داشته باشد. کلمه رمز به کارگیری سایکوآنالیز در تربیت را نیز امروز باید در جای دیگری پیدا کرد. اجازه دهید ابتدا برای خودمان روشن کنیم که اولین تکلیف تربیت چیست. کودک باید یاد بگیرد که سائق‌هایش را کنترل کند. این غیرممکن است که به او آزادی دهیم به تمام تکانه‌هایش بدون محدودیت عمل کند. انجام چنین کاری برای روانشناسان کودک یک آزمایش بسیار آموزنده خواهد بود؛ اما زندگی برای والدین غیرممکن می‌شود و خود کودکان آسیب شدیدی خواهند خورد که قسمتی از این آسیب در زمان حال و قسمتی در سال‌های بعدی خود را نشان خوهد داد. بر این اساس، تربیت باید بازداری، ممنوع، و سرکوب کند، و این به وفور در تمام دوره‌های تاریخ دیده شده است. اما، ما از آنالیز آموخته ایم که دقیقاً این سرکوبی سائق‌ها، خطر بیماری نوروتیک را در بر دارد. همانطور که به یاد خواهید آورد ما به تفصیل به این پرداخته‌ایم که این مسأله چگونه اتفاق می‌افتد.[۱۳] پس تربیت باید راهش را بین دو ورطه عدم مداخله و قدغن کردن پیدا کند. اگر این مشکل کاملاً غیرقابل حل نباشد، یک حالت بهینه قابل دستیابی است که تربیت را قادر می‌سازد بیشترین را به دست بیاورد و حداقل آسیب را برساند. بنابراین، موضوع، تصمیم گیری در این مورد است که چقدر ممنوعیت باشد، در چه زمان‌هایی، و با چه وسایلی. و به علاوه، باید این حقیقت را به حساب آوریم که ابژه‌های نفوذ تربیتی ما تمایلات سرشتی درونی بسیار متفاوتی دارند، و این کاملاً غیر ممکن است که یک نوع روش تربیتی بتواند برای همه کودکان خوب باشد. یک لحظه تأمل به ما می‌گوید که تربیت تا کنون تکلیف خود را بسیار بد انجام داده و آسیب زیادی به کودکان زده است. اگر تربیت بتواند راه بهینه را پیدا کند و کارش را به طور ایده‌آل انجام دهد، این امید وجود خواهد داشت که بتوانیم یکی از عوامل را در سبب شناسی بیمار شدن از بین ببریم – یعنی نفوذ تروماهای تصادفی کودکی را. هیچ راهی برای رهایی از عوامل دیگر نیست – یعنی قدرت ساختار سائقی طغیان‌گر. اگر حالا مشکلات مهمی را که در مقابل مربی است در نظر بگیریم – این که چگونه او باید فردیت سرشتی کودک را به رسمیت بشناسد، چگونه از نشانه‌های کوچک بفهمد چه در ذهن نابالغ کودک می‌گذرد، چگونه باید میزان مناسبی عشق به او تقدیم کند و با این حال حد مناسبی از اوتوریته را حفظ کند – به خودمان می‌گوییم که تنها راه آمادگی مناسب برای حرفه تربیت یک راه تربیت روانکاوانه کامل و عمیق است. بهتر است خود وی آنالیز شود، زیرا وقتی هر چیزی گفته یا انجام شود، غیرممکن خواهد بود بدون تجربه شخصی آنالیزان بتوان آن را درک کرد (هضم و جذب کرد). به نظر می‌رسد آنالیز معلمان و مدرسان روش پیشگیرانه مؤثرتری نسبت به آنالیز خود کودکان است و مشکلات کمتری بر سر راه انجام آن وجود دارد.

ما باید، حتی به عنوان یک مسأله جانبی، به راه غیر مستقیمی اشاره کنیم که در آن توسط آنالیز، به پرورش کودکان کمک می‌شود و با گذشت زمان نفوذ بیشتری کسب خواهد کرد. والدینی که خودشان روانکاوی شده‌اند و چیزهای زیادی را مدیون آن هستند، از جمله بینش نسبت به اشتباهات مربوط به پرورش خودشان را، درک بهتری از کودکان‌شان خواهند داشت و کودکان‌شان را از چیزهایی معاف خواهند کرد که خودشان از آن معاف نشده‌اند.

به موازات تلاش روانکاوان برای تحت تأثیر قرار دادن تربیت، تحقیقاتی در مورد منشأ و پیش‌گیری از بزهکاری و جنایت انجام می‌شود. در اینجا من دوباره در را برایتان باز می‌کنم و اتاق‌هایی را که پشت آن است به شما نشان می‌دهم، بدون آن که شما را به درون هدایت کنم.[۱۴] من مطمئنم که اگر شما به علاقه خود به روانکاوی وفادار بمانید، می‌توانید چیزهای زیادی در این مورد یاد بگیرید که جدید و ارزشمندند. اما من نباید موضوع تربیت را بدون اشاره به یک جنبه خاص آن رها کنم. گفته شده – و بدون شک درست است – که هر تربیتی یک هدف مغرضانه دارد، که تلاش می‌کند کودک را به وسیله نظم جا افتاده اجتماع به راه بیاورد، بدون در نظر گرفتن اینکه این نظم به خودی خود چقدر ارزشمند یا چقدر با ثبات است. [بحث شده] که اگر فردی متوجه نقایص موجود در نظم اجتماعی کنونی شود، تربیت در راستای روانکاوی نمی‌تواند به صورت قابل توجیهی برای وی نیز به کار رود: باید هدف دیگر و بالاتری به آن داد، آزاد از نیازهای کنونی جامعه. اما از نظر من چنین بحثی جایی ندارد. چنین تقاضایی فراتر از عملکرد مشروع آنالیز است. به همین قیاس، این کار یک دکتر که برای معالجه یک پنومونی فرا خوانده شده، نیست که خود را در این مورد نگران کند که آیا بیمار یک فرد راستگوست یا خودکشی می‌کند یا جنایتکار است، آیا شایستگی زنده ماندن را دارد یا باید آرزوی زنده ماندن او را داشت یا خیر. این هدف دیگر که خواسته می‌شود به تربیت داده شود نیز می‌تواند نوعی هدف مغرضانه باشد و این کار آنالیست نیست که بین افراد درگیر تصمیم گیری کند. من پرداختن به این مسأله را به طور کلی کنار می‌گذارم که روانکاوی امکان این را که هرگونه تأثیری روی تربیت داشته باشد از دست خواهد داد، اگر متوجه شوند که روانکاوی مقاصدی دارد که با نظم اجتماعی هماهنگی ندارد. تربیت روانکاوانه یک مسؤولیت نابجا را برای خود تقبل خواهد کرد اگر شاگردانش تبدیل به شورشی شوند. روانکاوی نقش خود را ایفا کرده اگر آن‌ها را تا حد ممکن سالم و کارآمد بیرون بفرستد. خود آن به حد کافی واجد عوامل انقلابی هست که اطمینان داشته باشد هیچ یک از افرادی که توسط آن تربیت شده اند، بعدها در زندگی طرف ارتجاع و سرکوبی را نمی‌گیرند. حتی عقیده من این است که کودکان انقلابی از هیچ جنبه‌ای ضروری نیستند.

من می‌خواهم، خانم‌ها و آقایان، چند کلمه‌ای در مورد روانکاوی به عنوان یک فرم درمان برایتان بگویم. من جنبه تئوریک این پرسش را پانزده سال پیش مورد بحث قرار داده ام[۱۵] و نمی‌توانم آن را امروز به هیچ روش دیگری فرمول بندی کنم؛ حالا باید در مورد تجربه‌مان طی این فاصله زمانی برایتان بگویم. همانطور که می‌دانید آنالیز به عنوان یک روش درمان پایه گذاری شده؛ ولی حالا خیلی از آن سرریزتر شده است اما اساس خود را ترک نکرده و هنوز به ارتباطش با بیماران، برای عمیق‌تر کردن آن و رشد بیشتر، ادامه می‌دهد. تأثیرات انبوه که ما نظریات‌مان را از آن اقتباس کرده‌ایم، به هیچ طریق دیگری نمی‌توانست حاصل شود. شکست‌هایی که ما به عنوان درمانگر با آن روبرو می‌شویم، پیوسته تکالیف جدیدی برای ما ایجاد می‌کنند و تقاضاهای زندگی واقعی، یک محافظ در مقابل رشد بیش از اندازه گمانه زنی است، که در هر صورت بدون آن نمی‌توانیم کارمان را انجام دهیم. من مدت‌ها پیش در مورد روش‌های مورد استفاده‌ی روانکاوی در کمک به بیماران، وقتی واقعاً به آن‌ها کمک می‌کند، و روش انجام این کار صحبت کرده ام؛[۱۶] امروز باید ببینیم چقدر به این هدف دست یافته است.

شاید شما از این مطلب آگاه باشید که من هرگز یک هیجان زده (شوریده) درمان نبوده‌ام؛ هیچ خطری در سوء استفاده من از این سخنرانی با وارد شدن به ستایش وجود ندارد. نه تنها اغراق نخواهم کرد بلکه کم هم خواهم گذاشت. طی دوره‌ای که من تنها آنالیست بودم، افرادی که بطور مصرانه نسبت به عقاید من دوستانه بودند به من می‌گفتند: «این بسیار خوب و هوشمندانه است اما کسی را به من نشان بده که با آنالیز درمان شده باشد.» این، یکی از کلیشه‌های بسیار بود که در سیر زمان پشت سر هم قرار می‌گرفتند تا عمل کنار زدن این بدعت ناخوشایند را انجام دهند. امروزه این کار مثل خیلی از چیزهای دیگر از مد افتاده است: آنالیست نیز توده‌ای از نامه در فایل‌هایش از سوی بیماران سپاسگزاری دارد که معالجه شده‌اند. این قیاس در این‌جا متوقف نمی‌شود. روانکاوی واقعاً یک روش درمانی مثل سایر روش‌هاست. موفقیت‌ها و شکست‌ها، مشکلات، محدودیت‌ها، و الزامات خودش را دارد. زمانی شکایتی علیه روانکاوی شد مبنی بر این که نباید به عنوان روش درمان جدی گرفته شود زیرا هیچ آماری از موفقیت‌هایش اعلام نکرده است. از آن وقت تا به حال، انستیتو روانکاوی در برلین که توسط دکتر ماکس Eitingon پایه‌گذاری شده، گزارشی در مورد نتایج خود طی ده سال اول فعالیت، منتشر کرده است.[۱۷] موفقیت‌های درمانی آن نه جایی برای افتخار و غرور دارد و نه جایی برای شرمندگی. اما آماری از این دست به طور کلی غیرآموزشی است؛ متریالی که روی آن کار می‌شود آنقدر متنوع است که فقط ارقام بسیار زیاد چیزی را نشان خواهد داد. عاقلانه‌تر است که فرد تجربیات شخصی خود را آزمایش کند. و در اینجا من می‌خواهم اضافه کنم که فکر نمی‌کنم معالجات ما قادر به رقابت با درمان‌های Lourds باشد، تعداد بسیار زیادتری هستند که به معجزات باکره مقدس اعتقاد دارند تا به وجود ناخودآگاه. اگر ما به سمت رقبای زمینی‌مان برگردیم، امروزه روش‌های فیزیکی و ارگانیک درمان حالت‌های نوروتیک اصلاً به ندرت نیاز به ذکر دارند. آنالیز به عنوان یک روند رواندرمانی در مقابل روش‌های دیگر به کار رفته در این حوزه خاص پزشکی نمی‌ایستد؛ روانکاوی منکر ارزش آن‌ها نیست و آن‌ها را طرد هم نمی‌کند. هیچ ناهماهنگی تئوریک در پزشکی نیست که خودش را رواندرمانگری می‌داند که روانکاوی را در کنار دیگر روش‌های درمان، بسته به خاص بودن کیس و وقایع بیرونی مناسب یا نامناسب، روی بیمارانش به کار می‌گیرد. در واقع، روانکاوی تکنیکی است که مستلزم تخصص در حرفه پزشکی است و بر این اساس، به همان نحو که جراحی و ارتوپدی مجبور شدند از هم جدا شوند، کار روانکاوی کار طاقت فرسا و مهارت طلبی است؛ نمی‌تواند مثل عینکی باشد که فرد برای خواندن به چشم می‌گذارد و وقتی برای قدم زدن می‌رود آن را بر می‌دارد. به عنوان یک قانون، روانکاوی یا یک پزشک را به طور کامل تسخیر می‌کند یا اصلاً. آن دسته از رواندرمانگرانی که در کنار روش‌های دیگر گاه به گاه از آنالیز استفاده می‌کنند، بر اساس دانش من بر پایه آنالیتیک محکمی قرار نگرفته‌اند، آن‌ها کلیت روانکاوی را قبول نکرده‌اند بلکه آن را رقیق کرده‌اند – شاید، دندان‌های آن را کشیده‌‌اند؛ این افراد نمی‌‌توانند آنالیست به حساب بیایند. از نظر من این، جای تأسف دارد. اما همکاری در حرفه پزشکی بین یک روانکاو و یک رواندرمانگر که خود را محدود به تکنیک‌های دیگر می‌‌کند، می‌تواند هدف مفیدی باشد.

در مقایسه با سایر روش‌های رواندرمانگری، روانکاوی بی شک قوی‌ترین است. بنابراین، منصفانه است که این‌طور باشد، و باید هم این‌طور باشد، زیرا که روانکاوی پر زحمت‌ترین و زمان‌بر‌ترین نیز هست؛ و نباید در موارد کم اهمیت به کار رود. در موارد مناسب، این امکان وجود دارد که به وسیله آن از اختلالات خلاص شد و تغییراتی را ایجاد کرد که در زمان‌های پیش از آنالیز کسی جرأت امید داشتن به آن را هم نداشت. اما روانکاوی محدودیت‌های قابل ملاحظه خودش را دارد. جاه طلبی درمانی برخی از طرفداران من منجر به تلاش‌های بسیار برای غلبه بر این موانع شده تا هر نوع اختلال نوروتیکی را بتوان با روانکاوی قابل درمان کرد. آن‌ها تلاش کرده‌اند که کار آنالیز را به یک دوره زمانی کوتاه‌تر فشرده کنند، انتقال را تشدید کنند تا بتواند بر هر مقاومتی غلبه کند، اشکال دیگر نفوذ را با آن یکی کنند تا زورکی یک شفا از فرد بیرون بکشند. این تلاش‌ها یقیناً قابل تقدیر است اما از نظر من بیهوده‌اند. آن‌ها با خود این خطر را نیز دارند که فرد خود را از آنالیز دور کند و به درون یک ورطه بی پایان آزمایش کردن بیفتد.[۱۸] این انتظار که هر پدیده نوروتیکی بتواند معالجه شود، از نظر من از این عقیده عامیانه آمده که نوروز چیزی کاملاً غیر ضروری است که به هیچ صورتی حقی برای بقا ندارد. در حالی که در حقیقت، نوروزها بیماری‌های شدیدی هستند که از لحاظ سرشتی تثبیت شده‌اند و به ندرت خود را فقط به حملات اندک محدود می‌کنند بلکه به عنوان یک قانون طی دوره‌های طولانی یا سراسر زندگی پایدار می‌مانند. تجربه آنالیتیک ما در این مورد که می‌توان نوروزها را تا حد زیادی تحت تأثیر قرار داد، اگر بتوانیم روی علل تسریع کننده و عوامل جانبی بیماری کار کنیم، باعث شده که در کار درمان‌‌مان عامل سرشتی را نادیده بگیریم که در هر صورت کاری نمی‌‌توانیم برای آن بکنیم؛ اما در تئوری باید همیشه این عامل را در نظر داشته باشیم. عدم دسترسی اساسی پسیکوزها به درمان آنالیتیک باید، با توجه به ارتباط نزدیک‌‌شان با نوروزها، ادعاهای ما را در این موارد اخیر محدود نماید. اثر بخشی درمانی روانکاوی توسط تعدادی از عوامل قابل ملاحظه که به ندرت قابل حل هستند، محدود باقی می‌‌ماند. در مورد کودکان، جایی که می‌‌توان روی موفقیت بیشتر آن حساب کرد، مشکلات، بیرونی هستند و به ارتباط کودک با والدین‌اش مربوط می‌‌شوند، اگرچه این مشکلات به هر حال یک قسمت ضروری کودک بودن می‌‌باشند. در مورد بزرگسالان این مشکلات ابتدائاً از دو عامل نشأت می‌‌گیرند: میزان تصلب روانی موجود و فرم بیماری همراه با تمام تعیین کننده‌‌های عمیق‌تر آن.

اولین عامل از این دو فاکتور اغلب غیر منصفانه نادیده گرفته می‌‌شود. هر چقدر انعطاف پذیری زندگی روانی و امکان زنده کردن وضعیت‌های قدیمی زیاد باشد، نمی‌توان همه چیز را دوباره زنده کرد. برخی از تغییرات به نظر می‌‌رسد قطعی و مشابه جای زخم‌‌هایی هستند که در زمانی که یک فرایند روند خود را پیموده است، بر جای می‌مانند. در بقیه موارد دیگر به نظر می‌‌رسد یک خشکی عمومی در زندگی روانی ایجاد شده؛ فرایندهای روانی، که آنالیست به خوبی می‌تواند مسیرهای دیگری را برای آن‌ها نشان دهد، ظاهراً قادر به ترک راه‌های قدیمی نیستند. اما شاید این مانند همان چیزی باشد که من همین حالا به آن اشاره کردم، تنها از منظر دیگری به آن نگاه کردم. تقریباً همیشه می‌‌توان دید فقط فقدان نیروی انگیزشی ضروری برای درمان است که مانع ایجاد تغییر می‌شود. یک ارتباط وابسته خاص، یک جزء سائقی خاص، در مقایسه، بسیار قوی‌‌تر از نیروهای مخالفی است که ما قادر به بسیج آن هستیم. این عموماً در مورد پسیکوزها صادق است. ما آن‌ها را به حد کافی می‌شناسیم که بدانیم در کدام نقطه باید از اهرم‌ها استفاده کنیم ولی این اهرم‌‌ها قادر به حرکت دادن وزنه نخواهند بود. در واقع، در این‌جاست که امید برای آینده وجود دارد: امکان این که دانش ما در مورد عملکرد هورمون‌ها (می‌‌دانید که چه هستند) ممکن است به ما ابزاری برای مبارزه موفق با عوامل کمّی بیماری بدهد: اما امروزه از آن دوریم. من می‌‌دانم که تردید در این زمینه‌‌ها یک ترغیب همیشگی در راه به کمال رساندن روانکاوی و به خصوص انتقال است. مبتدیان در روانکاوی، به خصوص در صورت شکست، در تردید باقی می‌مانند که آیا باید غرایب مورد را مقصر بدانند یا بی‌ مهارتی خودشان را در روند درمانی. اما، همان طور که قبلاً گفتم، من فکر نمی‌‌کنم با تلاش در این جهت بتوان چیز زیادی به دست آورد.

دومین محدودیت بر سر راه موفقیت‌های آنالیتیک توسط فرم بیماری ایجاد می‌شود. شما از قبل می‌‌دانید که حوزه کاربرد درمان روانکاوی در نوروزهای انتقال قرار دارد – فوبی‌ها، هیستری، نوروزهای وسواسی – و علاوه بر این، نابهنجاری‌‌های کاراکتر که به جای این بیماری‌ها رشد کرده است. هر چیز متفاوت با این موارد، حالت‌‌های نارسیسیستیک و پسیکوتیک، کم و بیش نامناسب‌اند. این کاملاً قابل توجیه است که با استثنا کردن این موارد از شکست اجتناب کنیم. این اقدام محتاطانه منجر به بهبود قابل ملاحظه در آمار روانکاوی خواهد شد. اما در اینجا یک مشکل وجود دارد. تشخیص‌‌های ما در اغلب موارد پس از واقعه گذاشته می‌‌شود. این تشخیص‌ها مشابه تست پادشاه اسکاتلند برای شناسایی جادوگران است که من در ویکتور هوگو در مورد آن خوانده‌‌ام.[۱۹] این پادشاه اظهار کرد که او یک روش بدون خطا برای شناسایی جادوگر در اختیار دارد. او زنان را در یک دیگ آب جوش آهسته می‌جوشاند و سپس سوپ را می‌‌چشید. بعد از آن می‌توانست بگوید: «او یک جادوگر بود» یا «نه، او جادوگر نبود». در مورد ما هم همین طور است جز آن که اینجا ما آن قربانی هستیم. ما نمی‌‌توانیم در مورد بیماری که برای درمان آمده (یا به همین ترتیب، کاندیدایی که برای آموزش آمده است) تا وقتی او را طی چند هفته یا ماه مطالعه روانکاوانه نکرده باشیم، قضاوت کنیم. ما در واقع ندیده معامله می‌‌کنیم. بیمار همراه خود بیماری‌های کلی نامشخصی را می‌‌آورد که یک تشخیص قطعی را تأیید نمی‌کند. بعد از این دوره تست کردن ممکن است مشخص شود این مورد، نامناسب است. در این صورت اگر او یک کاندیدا باشد ما او را جواب می‌‌کنیم، یا اگر بیمار باشد آزمایش‌‌مان را کمی بیشتر ادامه می‌‌دهیم با این احتمال که ممکن است چیزها را در روشنایی مناسب‌‌تری ببینیم. بیمار انتقام خود را با اضافه شدن به لیست شکست‌های ما می‌گیرد، و کاندیدای رد شده شاید، اگر پارانویید باشد، این کار را با نوشتن کتاب‌‌هایی در مورد روانکاوی انجام می‌دهد. همان طور که می‌بینید احتیاط‌های ما فایده ‌ای نداشت.

متأسفم که این بحث‌های طولانی علاقه شما را از بین می‌‌برد. اما باید بیشتر متأسف باشم اگر فکر کرده باشید قصد من این بوده که اعتقاد شما را به آنالیز به عنوان یک درمان کم کنم. شاید شروع ناشیانه‌‌ای داشتم. چون من می‌‌خواستم عکس این را انجام دهم: یعنی توجیه محدودیت‌‌های آنالیز با اشاره به اجتناب ناپذیر بودن آن‌ها. با همین هدف من به موضوع دیگری می‌پردازم: انتقاد علیه درمان آنالیتیک مبنی بر این که به طور نامناسبی زمان زیادی می‌‌گیرد. در این مورد باید گفت تغییرات روانی هم در حقیقت فقط به آهستگی صورت می‌گیرند؛ اگر ناگهانی و به سرعت رخ دهند علامت بدی است. درست است که درمان یک نوروز نسبتاً شدید به راحتی سال‌ها به طول می‌‌انجامد؛ اما در نظر بگیرید، در صورت موفقیت، بیماری چقدر می‌توانست طول بکشد. احتمالاً یک دهه برای هر سال درمان: بیماری، باید گفت (همان طور که اغلب در موارد درمان نشده می‌بینیم) هرگز هم پایان نمی‌‌پذیرفت. در بعضی موارد ما دلایلی برای شروع مجدد آن چند سال بعد داریم. زندگی واکنش‌‌های پاتولوژیک جدید به علت‌های تسریع کننده جدید داده؛ اما در زمان بینابینی بیمار ما خوب بوده است. آنالیز اولیه در واقع تمام آمادگی‌های پاتولوژیک او را نشان نداده، و طبیعی بوده که پس از دستیابی به موفقیت، آنالیز متوقف شده باشد. افرادی نیز وجود دارند که به شدت معلول‌اند و سراسر زندگی‌‌شان تحت سرپرستی روانکاوی قرار می‌گیرند و گاه به گاه به آنالیز بر می‌گردند. اما این افراد در غیر این صورت قادر به ادامه موجودیت نمی‌‌بودند و ما باید خوشحال باشیم که آن‌ها می‌‌توانند با این درمان تکه تکه و برگشتی سر پا نگه داشته شوند. آنالیز اختلالات کاراکتر نیز نیازمند درمان دراز مدت است؛ اما اغلب موفق است؛ و آیا شما درمان دیگری را می‌‌شناسید که حتی بتواند به چنین تکلیفی نزدیک شود؟ جاه ‌طلبی درمانی ممکن است از این نتایج ناراضی باشد؛ ولی ما از مثال سل و لوپوس یاد گرفته ‌ایم که موفقیت تنها وقتی به دست می‌‌آید که درمان، خود را با ویژگی‌های بیماری انطباق داده باشد[۲۰].

به شما گفته‌‌ام که روانکاوی به عنوان یک روش درمان آغاز شد؛ اما من نمی‌‌خواهم آن را به عنوان یک روش درمان به شما توصیه کنم؛ بلکه بر اساس حقایقی که در آن وجود دارد، بر اساس اطلاعاتی که در مورد بیشترین دغدغه‌های بشر به ما می‌دهد – یعنی ماهیت خودش – و بر اساس ارتباطاتی که بین فعالیت‌های بسیار متفاوت انسان آشکار می‌‌کند. به عنوان یک روش درمان، روانکاوی یکی از چندین روش است، اگرچه مطمئناً  اولین رتبه را دارد. اگر فاقد ارزش درمانی بود، به اصطلاح، در ارتباط با افراد بیمار کشف نمی‌شد و به رشد خود طی بیش از سی سال ادامه نمی‌‌داد.

 

[۱] [«درباره‌ی تاریخ جنبش روانکاوی» (۱۹۱۴d)، استاندارد ادیشن، جلد ۱۴، صص ۳-۲۱ و ۴۰-۳۸.]

[۲] [او جورج براندس بود، استاد برجسته و مشهور دانمارکی (۱۹۲۷-۱۸۴۲) که فروید همیشه او را تحسین می‌کرد. فروید سخنرانی او را در وین در مارس ۱۹۰۰ شنید. او مسحور کننده بود و بنا به پیشنهاد همسرش، فروید یک کپی از تعبیر رؤیاها را برای براندس در هتلش فرستاد؛ اما ولی معلوم نیست براندس واکنشی به آن نشان داد یا خیر. نامه ۱۳۱ از مکاتبات فیلیس را ببینید (فروید، ۱۹۰۵a) ارنست جونز به این ملاقات اشاره می‌کند (که در سال ۱۹۲۵ اتفاق افتاد) در جلد سوم از بیوگرافی‌اش (۱۹۵۷، ۱۲۰). فروید اشاره دیگری به آن در نامه ۱۹ آوریل ۱۹۲۷ به یکی از خواهرزاده (یا برادرزاده)‌هایش کرده است (نامه ۲۲۹ در فروید، ۱۹۶۰a ).]

[۳]  [اولین انتقاد فروید به دیدگاه‌های آدلر در «درباره‌ی تاریخ جنبش روانکاوی» (۱۹۱۴d)، استاندارد ادیشن، جلد ۱۴، صص ۸-۵۰ آمده است. در یادداشت ناشر به آن مقاله (همان‌جا، ۵-۴) منابعی به بخش‌های دیگر نوشته‌های فروید جایی که این موضوع مورد بحث قرار گرفته، آورده شده است. این شاید تعجب آور به نظر برسد که جدایی یونگ در مقاله حاضر مورد اشاره قرار نگرفته است، جدا از اشاره نامشخص کوتاهی در صفحه ۱۴۳ پایین، و این که فروید انتظار داشته دیدگاه‌های آدلر برای خوانندگان او در جایگاه اول باشد. این در هماهنگی با برخی اظهارات در «تاریخ» است که در آن او می‌گوید که «از دو جنبش مورد بحث، دیدگاه آدلر بدون شک اهمیت بیشتری دارد» (همانجا، ۶۰).]

[۴] [فری برگ، که پس از آن دوباره پریبور نامگذاری شد. استاندارد ادیشن را ببینید، جلد ۲۱، صفحه ۲۵۹.]

[۵] [اگر ایده‌ای خیلی هم زیرکانه نبود، مایلم آن را واقعاً ابلهانه بنامم.]

[۶] [بیشتر به این شکل آمده ( برگرفته از, Phormio, Terence، II، ۴) «Qout homines tot sententiae (به تعداد آدم‌ها نظر وجود دارد)».]

[۷] [منتسب به یونگ است.]

[۸]  [این‌جا اشاره به رنک است.]

[۹] [این احتمالاً به اشتکل اشاره دارد.]

[۱۰] [در مقاله اصلی به انگلیسی]

[۱۱]  [اگرچه این شاید طولانی‌ترین بحث فروید در مورد ارتباط بین آنالیز و تربیت باشد، آن در واقع به هیچ وجه تنها مورد آن نیست. جدا از ارجاعات گذرا، این سؤال توسط او به تفصیل در بخش سوم از فصل ۳ تاریخچه موردی «هانس کوچولو» (۱۹۰۹b)، استاندارد ادیشن، جلد ۱۰، صص ۷-۱۴۱ آمده است؛ و او دوباره در مقدمه‌های دو کتابش به آن پرداخته است، یکی توسط پفیستر (۱۹۱۳b)، همان‌جا، جلد ۱۲، صص ۳۱-۳۲۹، و بار دیگر توسط آیخ هورن (۱۹۲۵f) همان‌جا، جلد ۱۹، صص -۵-۲۷۳. مسائل مهم مرتبط با تربیت جنسی موضوع مقاله پیشترش در باب «روشنگری جنسی کودکان» (۱۹۰۷c) بود و دوباره سی سال بعد در پاراگراف آخر بخش IV «آنالیز با پایان و آنالیز بدون پایان» (۱۹۳۷c) به آن پرداخت. در آخر این باید گفته شود که سؤال مربوط به تربیت مذهبی در چند جا در فصول IX و X  آینده یک وهم (۱۹۲۷c) آمده است.]

[۱۲] [کلمه آلمانی «Erziehung» که این‌جا و آن‌جا در این بحث به «آموزش» ترجمه شده، معنای گسترده‌تری از کلمه انگلیسی آن دارد و شامل «upbringing» («پرورش دادن») در معنای کلی است.]

[۱۳]  [سخنرانی‌های آشنایی با روانکاوی را نگاه کنید، به خصوص سخنرانی‌های ۲۲ و ۲۳، بن بست تربیت در آنجا بحث شده در استاندارد ادیشن، جلد ۱۶، صفحه ۳۶۵.]

[۱۴] [در این ارتباط مقدمه فروید را بر مقاله جوانی وحشی اثر آیخ هورن ببینید (فروید، ۱۹۲۵f).]

[۱۵] [در سخنرانی‌های آشنایی با روانکاوی، ۲۷ و ۲۸.]

[۱۶] [پانوشت آخر و مقاله‌های مربوط به تکنیک را از جلد ۱۲ استاندارد ادیشن ببینید.]

[۱۷] [فروید یک مقدمه بر آن نوشت( ۱۹۳۰b)]

[۱۸] [ممکن است فروید در زمان نوشتن این جملات دوستش فرنزی را در نظر داشته است که آگهی ترحیم او، که چند ماه بعد ناچار به نوشتن آن شد، حاوی انعکاسی از این عقاید است. پایین را ببینید، صفحه ۲۲۹.]

[۱۹] [اساس این داستان پیدا نشده است. فروید قبلاً در مقاله‌اش در مورد استمنا از آن استفاده کرده است ( ۱۹۱۲f)، استاندارد ادیشن، جلد ۱۲، صفحه ۲۵۳.]

[۲۰] [یکی از آخرین نوشته‌های فروید «آنالیز با پایان و آنالیز بدون پایان» ( ۱۹۳۷c) به بحث طولانی در مورد محدودیت‌های درمان روانکاوی اختصاص یافته است.]

منبع:
انجمن فرویدی

دیدگاه کاربران
(مورد نیاز)
(مورد نیاز)