که تدریس در مکتب لکان، در هر دو وجه مطلب، یک روند دیالکتیکی است. از آنجایی که هیچ برنامه از پیش تعیین شدهای وجود ندارد، هیچ سرفصل تکلیف شدهای موجود نیست روند تدریس را جوشش درونی خود آن تعیین میکند. روانکاوی در اکستانسیون از همان منطقی پیروی میکند که روانکاوی در انتانسیون، یعنی جوشش درونی. برای این که شما متوجه بشوید، روانکاوی در انتانسیون آن کاری است که با آنالیزان صورت میگیرد، خود روند درمان، مداوا در روانکاوی و روانکاوی در اکستانسیون این کاری است که الان ما داریم انجام میدهیم. یعنی تدریس یعنی اشاعه روانکاوی در
[مطالب جلسات دوم و سوم در دست نمی باشد.]
گفتیم که تدریس در مکتب لکان، در هر دو وجه مطلب، یک روند دیالکتیکی است. از آنجایی که هیچ برنامه از پیش تعیین شدهای وجود ندارد، هیچ سرفصل تکلیف شدهای موجود نیست روند تدریس را جوشش درونی خود آن تعیین میکند. روانکاوی در اکستانسیون از همان منطقی پیروی میکند که روانکاوی در انتانسیون، یعنی جوشش درونی. برای این که شما متوجه بشوید، روانکاوی در انتانسیون آن کاری است که با آنالیزان صورت میگیرد، خود روند درمان، مداوا در روانکاوی و روانکاوی در اکستانسیون این کاری است که الان ما داریم انجام میدهیم. یعنی تدریس یعنی اشاعه روانکاوی در دادن اطلاعات به یک Public وسیعتر. همانطور که در روند مداوا تنها یک کلمه ادا شده از طرف آنالیزان میتواند یک چرخش صد و هشتاد درجهای به روند کار بدهد، در روند تدریس هم همینطور است و سؤالاتی که از طرف متعلمین ابراز میشود در مسیر کار میتواند تغییر ایجاد کند. یکی از سؤالات مطرح شده در جلسه قبل سؤال خانم ملانقی بود که در مورد کلمه انتانسیون بود و این که به چه دلیل آن را «در شدت» ترجمه کردم. گفتم روانکاوی در اکستانسیون را میتوانیم بگوییم روانکاوی در گسترش و روانکاوی در انتانسیون را میتوانیم بگوییم روانکاوی در درون و در شدت. از آنجایی که زبان علمی شما زبان انگلیسی است، خود به خود هر کلمهای را که من به فرانسه ادا میکنم شما به انگلیسی بر میگردانید تا متوجه معنی آن بشوید که البته در بسیاری از موارد هم این روش کارآمد است اما نه در همه موارد. کلمه انتانسیون در فرانسه به sion- ختم میشود و نه به tion- یعنی معادل intention انگلیسی نیست. بلکه اسمی است که در انگلیسی معادل ندارد ولی در انگلیسی کلمهای است که آن کلمه یک صفت است و آن کلمه Intense است. و به معنای سخت، شدید، جدی است. بنابراین کلمه انتانسیون در فرانسه واقعاً به معنای شدت و جدیت است. حالا وقتی داشتم روی این سؤال فکر میکردم به این نتیجه رسیدم که ترجمه «جدیت» بهتر است تا «شدت». که نه تنها به این معنی است که کار جدی است بلکه نیاز به جدیت و تلاش زیادی هم دارد. انتانسیون همچنین این معنی را القا میکند که تلاش بر روی نقطه خاصی متمرکز شده است درست برخلاف اکستانسیون که تلاش در آن بر روی پهنه وسیعی گسترده شده است. سؤال بعدی از طرف خانم خوانساری بود که در مورد هیستری و در مورد اشتیاق صحبت کردند. در مورد اول خاطر نشان کردم که در مورد آن در کلاسهای قبلی در انجمن صحبت کردم و در اینجا هم صحبت خواهم کرد. اما درباره دومین مورد یعنی اشتیاق، توضیح ندادم و گفتم که نیاز به جلسات خاص و متعددی دارد. در واقع باید این مطلب را اضافه کنم که اشتیاق چیزی است که در پایان کار معنی آن معلوم میشود و آن هم در پایان روانکاوی خود سوژه و نه در پایان این کلاسهای درس. چون که در هر صورت برای این کلاسها و درسها پایانی متصور نیست همانطور که برای دانش بشری پایانی متصور نیست. هگل معتقد است که پایان دانش مساوی است با پایان تاریخ. پایان دانش یعنی زمانی که بشر هر آنچه را که راجع به جهان مادی است دانسته باشد و دیگر هیچ راز نهفتهای در کائنات برایش وجود نداشته باشد. این نکتهای است که نه تنها از نظر امکان حدوث بعید به نظر میرسد و دور از دسترس است بلکه ظاهراً به این معنی است که برای هگل امکان شناخت جهان مادی به معنی واقعی کلمه وجود دارد، و این که این شناخت میتواند بالقوه مستقل باشد. حال آن که همانطور که جای دیگر توضیح دادم، در مقاله عینیت و واقعیت در فیزیک و در روانکاوی، میزان گستردگی معرفت از جهان بستگی به میزان گستردگی بعد سمبولیک دارد و از آنجایی که بعد سمبولیک پایان ناپذیر است، معرفت از جهان مادی هم پایان ناپذیر خواهد بود. البته وقتی که هگل پایان دانش را مترادف با پایان تاریخ قرار میدهد یعنی خود به خود ناممکن بودن چنین فرضی را مطرح میکند.
حال برگردیم به همان مقوله اشتیاق و این که معنی واقعی آن در پایان روند روانکاوی خود سوژه روشن میشود. اشتیاق آن چیزی است که برای دستیابی به آن و معرفت به آن طی طریق لازم است که یکی از انواع آن روانکاوی است. مقولهای فریبکارتر از اشتیاق وجود ندارد، انسان در هیچ رابطهای فریبکارتر از رابطهاش با اشتیاق خودش نیست و این دقیقاً چیزی است که سوژه در روند روانکاویاش با آن برخورد میکند، برخوردی بسیار دردناک و کمرشکن. سوژه به تدریج متوجه میشود که نه رشته تحصیلیاش را با اشتیاق انتخاب کرده است و نه کارش را، نه برخی وقتها همسرش را و نه بعضی وقتها دوستانش را و نه حتی به اصطلاح تفریحاتش را. در حالی که قبل از آن اعتقاد راسخ داشته که تمام این انتخابها بر اساس اشتیاق بوده است. در انتهای این روند برگ ریزان که سوژه به تدریج در آن از هر پوششی تهی میشود، در عریانی و بی چیزی مطلق آخر کار، در آن لحظه که سوژه خودش را همچون غریقی تنها میبیند، تخته پارهای از جایی سر بر میآورد که آن تخته پاره چیزی نیست جز ابژهای که اشتیاق از آن زاده میشود، که آن را لکان ابژه «a» مینامد. این همان چیزی است که اشتیاق روانکاو نامیده میشود و این همان هدفی است که مسیر را مشخص میکند. بنابراین تا شما به آن نقطه نرسید، نمیتوانید تصوری از آن داشته باشید. این توده آنچنان متراکم و آنچنان غیر قابل رسوخ است که برای رسیدن به آن مدت زمانی به درازای چندین سال لازم است. نکته شگفت انگیز دیگر این که دست یافتن به این توده متراکم و غیرقابل نفوذ، منجر به این میشود که دست یابنده، خودش تماماً تبدیل به آن بشود، همچنان که در افسانهها هست که شیئی این خاصیت را دارد که وقتی کسی به آن دست میزند ماهیتش تغییر میکند و خود تبدیل به همان شیء میشود. در افسانههای تمام فرهنگها هست. سنگ، طلا و یا چنین چیزی، در اینجا هم واقعاً همان اتفاق میافتد، یعنی سوژهای که به این توده متراکم دست پیدا میکند، خودش برای دیگران تبدیل به یک معما میشود، زیرا با هیچ یک از معیارهای آنها قابل تعریف نیست و هرگز آنجایی نیست که انتظارش را دارند. همانطور که آنالیزانهای فروید او را برای ما توصیف میکنند که به این مطلب هم امروز خواهیم پرداخت. اما آنچه که بیش از هرچیز، بیش از سؤالات شما تعیین کننده است، طنزها و شوخیهای شماست که به صورت جرقهای از ناخودآگاه شما ساطع میشود و هزاران نکته در بر دارد. به مقوله طنز هم در یکی از این جلسات خواهیم پرداخت. در اینجا اشارهام به طنز دکتر پرواست در مورد گفتار اربابی در ارتباط با تحمیل مطلب. طنزی که بسیار از آن لذت بردم. باید اذعان کنم که برای من هیچ خلاقیتی، هیچ پردازشی، هیچ اثری زیبایی و شکوه طنز را ندارد. اخیراً کشف کردم که این مطلب در مورد کانت هم صادق بوده است. کشفی که باعث شد، دلبستگی و احترامم به او چند برابر بشود. اما گفتار با رفتار متفاوت است که نباید آنها را با هم اشتباه کرد. توضیح میدهم، در گفتار روانکاوی این ابژه «a»، یعنی ابژهای که اشتیاق از آن زاییده میشود است که تولید دانش و در نتیجه تولید گفتار میکند. این Schema را دوباره به شما نشان میدهم:
گفتار روانکاوی:
گفتار هیستریک:
و در گفتار هیستریک این سوژه است که در جایگاه عامل است. گفتم که ابژه «a» در هیچ تعریفی نمیگنجد، یعنی چیزی که به طور ذاتی یا بطور Semantic سرکش است. وقتی چیزی از لحاظ Semantic قابل تعریف نباشد، مترادف آن است که به طور ماهوی سرکش است و خارج از Norm ، از آنجا که Norm ها و هنجارها همگی محصولات گفتار اربابی هستند، برای ابژه «a» وقتی که در جایگاه عامل قرار میگیرد، پشیزی نمیارزند. ابژه «a» تمام هنجارها را به سخره میگیرد تا حاکمیت خودش را مستقر کند. این است که ابژه«a» یک دیکتاتور به معنی واقعی کلمه است. ابژه «a» وقتی که در جایگاه عامل قرار میگیرد رفتاری را سبب میشود که میتوان آن را در یک طیف گسترده ارزیابی کرد. میتوان این رفتار را قاطعیت نامید یا اقتدار یا دیکتاتوری. میتوان حتی آن را رفتاری مگالومانیک یا ضد اجتماعی نامید. این رفتار را در یک کلام میتوان این طور خلاصه کرد که غافلگیر کننده است، سؤال برانگیز است و تولید طنز میکند و این دقیقاً همان چیزهایی است که مد نظر است. یعنی خارج شدن از مسیر، پرتاب شدن از موضع مستقر، متزلزل شدن تعاریف ساری و جاری و آبکی و جایگزینی آنها با طنز، یعنی پدیدهای که خودش خارج از Norm است. ضمناً ابژه «a» هیچگونه امر مطلق را که در گفتار اربابی بسیار هم جدی است به رسمیت نمیشناسد، چه برسد به کاریکاتورهای امر مطلق که در گفتار دانشگاهی وجود دارند، از جمله کشیکهای شما آقایون. در نتیجه وقتی که میگویم نمیتوان با افراد دیگر از همان ابتدا گفتار روانکاوی داشت منظورم تأکید بر این مطلب است که تا وقتی که دیگری متوجه نشده است که این امور مطلق در گفتار روانکاوی به پشیزی نمیارزند، میبایست اول این مطلب را به آن مخاطب نشان داد. نکته دیگری که میبایست بر آن تاکید کنم، این است که برای آنالیست، هویت سازیهای گوناگون آنالیزان نه تنها جایی از اعراب ندارد بلکه یکی از اهداف و وظایف آنالیست این است که آنالیزان را به جایی هدایت کند که خودش تمام هویت سازیهایش را به زیر سؤال ببرد. کار آنالیست، متزلزل کردن هویت سازیها است نه مستحکم کردن آنها. برای آنالیست، آنالیزانهایش، وجود آنالیزانش خلاصه میشود به وجود اشتیاقی او و به وجود ژوئیسانسی او و هیچ یک از هویت سازیهایش برای آنالیست رسمیت ندارد. برای نامیدن یک وجودی که چنین مختصر است و متبلور و بدون حشو و زواید، مختصرترین نام ممکن کفایت میکند که همان نام کوچک هر سوژه است. بنابراین برای آنالیست، آنالیزانهایش نه خانم فلان، آقای بهمان، خانم دکتر، آقای مهندس، پسر صدر اعظم، دختر رییس جمهور هیچکدام از اینها نیست. بلکه نام کوچک آنها برای گفتن کل مطلب کفایت میکند. بنابراین اگر گاهی وقتها میبینید من شما را با نام کوچکتان صدا میکنم، علتش همین است. در رابطه معلم و متعلم در مکتب لکان هم همین امر صادق است زیرا که در مکتب لکان معلم، روانکاو است و متعلم یک آنالیزان بالقوه یا بالفعل. اما مهمترین درس جلسه قبل آن واقعهای بود که رخ داد، درست همزمان با مطلبی که راجع به آن صحبت میکردیم یعنی مقوله متقاضی و مشتری در مکتب لکان. گفتم که در مکتب لکان متقاضی را رد نمیکنند ولی مشتری را چرا. مثال دوستی را در نیویورک آوردم و ملاقاتش را با یک آنالیست لکانی و پذیرفته نشدنش را. و نیز جواب فروید به نامه ورتیس را که انگشت بر صرف نظر کردن او میگذاشت و تشکر میکرد که از ملاقاتش صرف نظر کرده است. در مکتب لکان آن چیزی که قبل از هرچیز مورد بررسی قرار میگیرد همین موضوع تقاضا است و آن چیزی که برای مدرس یا روانکاو در تصمیمش برای پذیرش یا رد یک سوژه اساسی است. وقتی که تقاضا مورد ارزیابی قرار گرفت و صداقت آن به اثبات رسید، سوژه این امکان را خواهد داشت که از تسهیلات و امکانات ویژهای برخوردار بشود و حالا مثالش، گفتم که این اتفاق افتاد، خود خانم جلیلوند اینجا حضور ندارند، به هر دلیل، ایشان از همه تسهیلاتی برخوردار میشوند که همه شما، چون که یک متقاضی واقعی این جوری رفتار میکند. دوست من در نیویورک با این اطمینان نزد آنالیست رفته بود که صد در صد مورد قبول واقع میشود، چون به عنوان یک مشتری رفته بود، در فرهنگ آمریکایی، و ذرهای هم تردید نداشت که ادامه کار فقط و فقط به تصمیم شخص او بستگی دارد و به معنای واقعی کلمه به عنوان یک مشتری رفته بود که کالایی را که آنجا در معرض خرید گذاشته بودند از آن خود بکند، با این استدلال آمریکایی که خب جنس داخل مغازه است و پول توی جیب من، بنابراین دیگر مشکلی نیست. اولین و شاید تنها درس آنالیست به او یک تیپای محکم به ایگویش بود. خانم جلیلوند بر عکس، حرکتی درست برخلاف این داشت او با وجودی که میدانست ممکن است پذیرفته نشود، مراجعه کرد و ایگوی خودش را وجه المصالحه قرار داد و این یعنی متقاضی بودن. در یک روانکاوی آنالیزان مجبور است که بپردازد و پول کمترین و بیارزشترین چیزی است که میپردازد. این واقعیتی است که برای بسیاری به کلی قابل درک نیست، زیرا پول در گفتار اربابی تنها ارزش و معیار تمام ارزشهاست. حالا برمیگردیم به ادامه مطلبمان در مورد کتاب خاطرات آنالیزانهای فروید، که راجع به آنالیزشان نوشتهاند. یکی از نکات شگفت انگیزی که در این کتاب وجود دارد این است که این آنالیزانها در تلاشاند که آنچه بر آنها رفته است، درک کنند، یک ادراک بسیار تأخیری. آنالیز آنها با فروید در سنین جوانیشان یعنی در سنین ۳۰ ـ ۲۰ سالگی صورت گرفته و نوشتن خاطراتشان در کهنسالی. و وقتی که آنها برای ما صحبت میکنند به نظر میرسد که کل زندگی آنها یک پرانتزی بین این دو نقطه است و گویی که آنها این مدت را لازم داشتهاند که بتوانند به یک نتیجه گیری برسند و به خصوص بتوانند راجع به آن صحبت کنند راجع به این نتیجه گیریشان. آدم در خلال این کتاب متوجه میشود که آنها بعد از یک عمر هنوز تحت تأثیر انتقالاند و کاملاً واقف بر این نکته که ملاقاتشان با فروید زندگیشان را به کلی تغییر داده است. نکته بسیار با اهمیت دیگر این کتاب در این است که به تعریف این آنالیزانها فروید هرگز در آنجایی نیست که انتظار میرود. همین مطلبی که الان راجع به آن صحبت کردم. فروید سالخورده و بیمار در این سالها یعنی بین ۱۹۲۷ و ۱۹۳۸، هرگز قابل پیش بینی نیست. ثمربخشی فرویدی از نوع دیگری است. یکی دیگر از این آنالیزانها که در کتاب صحبت میکند ابرام کاردینگر است که بعدها یکی از پیشکسوتان Culturalism در آمریکا میشود. او اولین جلسات خود را در روانکاوی این طور تعریف میکند. فروید صحبتهای او را قطع میکند که از او سؤال کند که از روانکاوی قبلیاش با دکتر Frink در آمریکا چه بهرهای برده است. کاردینگر جواب میدهد، هیچ. چهل دقیقه بعد فروید به او میگوید به نظر من شما شخصیت جالبی هستید و میتوان با شما کار کرد، اما شما قبلاً مطلبی را گفتید که من باید تصحیح کنم. شما گفتید که از آنالیزتان با فرینک هیچ بهرهای نبردید. این درست نیست شما چیزی از او به دست آوردید. کاردینگر میپرسد چه چیزی؟ و فروید جواب میدهد یک نوروز کوچولو. برای فروید روانکاوی دارای اثراتی است که میتوانند تراپوتیک باشند یا پاتولوژیک و او هر دوی آنها را به عنوان اثرات روانکاوی به رسمیت میشناسد. ولی برای هیچکدام از آنها بهای خارج از اندازهای قایل نیست. آنچه که از تعریف خاطرات این آنالیزانها استنباط میشود، این است که برای فروید فراز و نشیبهای سمپتوم یعنی به وجود آمدن، از بین رفتن، تغییر شکل دادن آن با استناد به یک ثمر بخشی متکی بر بهبودی یا خوشبختی یا تطابق تعریف نمیشود. همچنین خاطرات هیلدا دولیتل و اس. بلانتون به خوبی نشان میدهد که علیرغم توجه و شفقت فروید به درد و رنج بیمار او نشان میدهد که اساس کار جای دیگری است. آنچه که بارها تکرار کردهام، قضیه در جای دیگری است. و این جای دیگر، آن چیزی است که موجب بهت و شگفتی آنالیزانهای اوست که در همان سالها هم به طور منظم در کافه ای در Wahringerstrasse گرد هم جمع میشدند که زوایای این معما را بررسی کنند. کاردینگر همچنین در مورد یک آنالیزان آمریکایی دیگر صحبت میکند که از مدتی پیش آنالیزش را با فروید به اتمام رسانده بود ولی همچنان در وین باقی مانده و با زنی جوان روابط عاشقانه برقرار کرده بود. همسر این مرد از ماجرا با خبر میشود و خودش را به وین میرساند. این مرد در مواجهه با همسرش با کمال تعجب مشاهده میکند که دچار ناتوانی جنسی شده است در حالی که او شخصی بوده که در مورد توانایی خود در این زمینه همیشه خیلی لاف میزده. او بعد از چند تلاش ناموفق به کلی خود را میبازد و از خود میپرسد، چطور ممکن است، ناتوانی جنسی آن هم بعد از یک آنالیز؟ او بالاخره نامهای به فروید مینویسد و فروید هم به او یک قرار ملاقات میدهد. او فکر میکند که بعد از تعریف ماجرا برای فروید او دچار قصور شدیدی میشود و دوباره او را در آنالیز میگیرد. فروید اما در پایان جلسه از جای خود بر میخیزد، طبق معمول با آنالیزان دست میدهد و به او میگوید که «خب، حالا میبینم که شما جوان شجاعی هستید». و او را به طرف در راهنمایی میکند. درمان کردن این ناتوانی گذرا برای فروید هیچ مفهومی ندارد، اساس کار جای دیگری است. پایان روانکاوی برای فروید، صدها فرسنگ با آن بهشت ژنیتال که پستفرویدی ها وعدهاش را میدهند و آن را به عنوان نهایت ثمر بخشی روانکاوی میدانند، فاصله دارد. برای فروید هیچ ثمر بخشی جز ثمر بخشی Ethic متصور نیست، جز ثمر بخشی اخلاقی. و این یعنی گره خوردن اشتیاق به کاستراسیون. آنچه که برای فروید اهمیت دارد این است که این آنالیزان، اگر چه به صورت تأخیری، با کاستراسیون و با نقطه ناممکن آن مواجه شود، که این کاستراسیون و نقطه ناممکن آن برای هر سوژه ویژگی خاص خودش را دارد. کاردینگر همچنین جملهای را از فروید نقل میکند که به او گفته بود: «من از چندتایی معلولیت رنج میبرم (یعنی فروید) که مانع از آن میشوند که من آنالیست بزرگی بشوم، زیرا که راستش را بخواهید، مسایل تراپوتیک برای من اهمیت چندانی ندارند». فروید این جمله را در سالهای ۱۹۲۰ ادا کرده است. یعنی بعد از کشف فانتاسم و بعد از کشف غریزه مرگ، بعد از ماورای اصل لذت. آنچه که برای فروید اهمیت دارد، متحول شدن موضع گیری سوبژکتیو سوژه است و جهت گیری آن در راستای اشتیاق. آنچه که به روند روانکاوی سمت و سو میدهد منطق ناخودآگاه است. او فرمولی، دستورالعملی، نسخهای برای روانکاوی ندارد، فروید در جستجوی فرمول خاص سوژه است که لاینقطع به صورت پدیده تکرار بروز میکند و دانش ناخودآگاهی را میسازد که سوژه بنده آن است.
هوریک زکریان معتقد است که در متن تقاضا برای روانکاوی که در آن سوژه میخواهد حرف بزند تا سمپتومش بر طرف شود، تمام پارادوکس سوژه نهفته است. در واقع چطور ممکن است که حرف زدن باعث از بین رفتن سمپتوم بشود، در حالی که سمپتوم بنیادی نفس حرف زدن است، یعنی قرار داشتن در قلمرو کلام؟ با چنین تعریفی سوژه پسیکوتیک را میتوان نرمال تلقی کرد زیرا که از این سمپتوم بنیادی رنج نمیبرد. با این همه سوژههای پسیکوتیکی هستند که درخواست روانکاوی میکنند. به نظر میشل سیلوستر سمپتوم پسیکوتیک این است که نزد او دلالت یا Signification در حال تعلیق است. این دلالت معلق و تهدیدآمیز هرگز قادر نیست که به سرانجامی برسد چون یک دال اساسی یعنی «نام پدر» غایب است. سوژه پسیکوتیک در نتیجه دست به ایجاد یک متافور جایگزین میزند، متافوری که جایگزین نام پدر میگردد. با این ترتیب میتوان صحبت از سمپتوم جایگزین نزد پسیکوتیک کرد. بدبخت کسی که سمپتومی ندارد، از سمپتوم نمیتوان صرف نظر کرد، حتی نرمالیته خودش یک سمپتوم است و شاید خطرناکترین آنها. بنابراین اگر سمپتوم الزامی است در جریان یک روانکاوی چه بر سر آن میآید و پایان کار به کجا میکشد؟ لکان در سمینار RSI میگوید: «من سمپتوم را این گونه تعریف میکنم: روش هر کس برای لذت بردن از ناخودآگاه، آن گونه که ناخودآگاه او را تعیین میکند». روش هر کس برای لذت بردن از ناخودآگاه، این تعریف سمپتوم است. تعریف سمپتوم به عنوان صور مختلف لذت بردن یا ژوئیسانس به این معنی است که سمپتوم در نفس خودش حاوی «غیرقابل درمان» است. زیرا که به هر صورت و به هر شکل بالاخره نوعی ژوئیسانس باقی میماند، اگرچه که اشکال مختلف ژوئیسانس دارای ارزشهای مساوی نیستند. پس اگر برای سوژه در جریان روانکاوی چیزی در ارتباط با سمپتوم تغییر میکند آن چیز در نحوه لذت بردن سوژه است. وقتی که کسی به روانکاو مراجعه میکند، درخواست درمان دارد، تقاضای روانکاوی میکند، در واقع او به دنبال دانش است، دانش آنالیست و نه دانش ناخودآگاه خودش. در حقیقت از این دومی یعنی دانش ناخودآگاه خودش هیچ چیز نمیخواهد بداند. از این دانشی که در جایگاه حقیقت قرار گرفته و او با زحمت زیاد سعی میکند که از آن حذر کند و آن را با کمال دقت در پشت سمپتومش مخفی میکند. این دانش یک شقاق است، یک شکاف است که او از این که سوژه آن باشد امتناع میورزد، از آن احساس گناه میکند، سعی در حذر کردن، پوشاندن، انکار کردن این دانش به قیمت درد و رنج فراوان دارد و این امر او را وادار میکند که از اشتیاق خود صرف نظر کرده و به ژوئیسانس سمپتوم پناه ببرد. از طریق درخواست، درخواست از آنالیست، درخواست از دانش فرض شده او، رابطهای با دانش برقرار میشود، رابطه با دال، با Signifier ، و به این ترتیب است که سوژه وارد عشق انتقال میشود، وارد Transferance میشود. انتقال شرط لازم برای انجام یک روانکاوی است ولی نه شرط کافی آن. برای انجام یک روانکاوی عشق انتقال ضروری است ولی این به آن معنی نیست که آنجایی که انتقال برقرار شده است حتماً یک روانکاوی صورت میگیرد. تمام روشهای درمانی که بر اساس تلقین عمل میکنند، همچنین در همه رواندرمانیها وجود انتقال ضروری است و به برکت همین انتقال است که نوعی بهبودی صورت میگیرد. عشق انتقال سمپتوم جدید سوژه است یا بهتر بگوییم دومین مرحله سمپتوم. انتقال الان همان عملکرد را دارد که قبلاً سمپتوم داشت. یعنی پوشاندن و مستور کردن شقاق سوژه، منتهی این بار بدون درد و رنج. آنچه را که در روانکاویها در رواندرمانیها بهبودی یا تخفیف سمپتوم میدانند، در واقع چیزی نیست جز گذر سمپتوم از مرحله اول به مرحله دوم، همین. درمان در رواندرمانی یعنی همین و تمام هنر درمانگر در این است که تا جایی که امکان دارد این انتقال را کش دهد و تا زمانی که این انتقال برقرار است سوژه هم در یک تعادل شکننده قرار دارد. این وضعیت البته میتواند تا ابد ادامه پیدا کند. کافی است که درمانگر مهارتهای لازم را برای تغذیه کردن و بر قرار نگه داشتن انتقال داشته باشد. آن مناسک وسواس آمیزی که جلسه قبل به آن اشاره کردم نیز از اینجا ناشی میشود و برای این است که این انتقال ادامه پیدا کند. چهارچوب درمانی یک صحنه تئاتر است که در آن درمانگر، رلش این است که هرچه دوست داشتنیتر باشد، پر ابهت باشد و نتیجه آن همان آفتابه ـ لگن، هفت دست. و درمانگر هم که هر روز در همان جای معهود نشسته و همان سیمای پر از خیرخواهی و همدردی را عرضه میکند. این با تیپا زدن به ایگوی بیمار زمین تا آسمان فرق دارد. منتهی ناخودآگاه بازیهای خاص خودش را دارد. قبلاً گفتم که انتقال عشقی است که معطوف به دانش است. از لکان نقل قول کردم. سوژه در این انتقالی که خودش خواسته به آنالیستاش تقدیم کند، در این انتقال دانش میطلبد، میبایست چیزی به او عرضه شود که او بتواند به آن نام دانش بدهد. درمانگر هم برای این کار یک سری فرمولهای از پیش تعیین شده دارد که در زمان مناسب آنها را یک به یک رو میکند. هرچه که این فرمولها و دانش کتابتی درمانگر گستردهتر باشد، رابطهای که بر اساس انتقال است طولانیتر میشود. مدت زمان یک درمان در ارتباط مستقیم با میزان دانش کتابتی درمانگر است. یعنی هرچه فرمولهایش بیشتر باشد، مدت زمان بیشتری بتواند فرمولها را ارائه بدهد، رابطه طولانیتر میشود. به خاطر همین است که درمانگران قادرند از پیش مدت درمان را تعیین کنند. چه کسی بهتر از خود آنها به گستردگی فرمولهایشان واقف است؟ و در واقع علاقه شدید و بیش از پیش درمانگران هم به کوتاه کردن طول درمان از همین جا ناشی میشود نه به خاطر دغدغههای آنها برای کیف پول بیمار. به مرور زمان فرمولهای درمانگران کاهش مییابد و در نتیجه کاهش طول درمان را اقتضا میکند. این است که امروز شاهد مسابقه بیامان برای کوتاه کردن طول درمان هستیم. یک درمانگر وعده درمان سه ماهه را میدهد، درمانگر بعدی آن را به شش هفته تقلیل میدهد و درمانگر سوم ادعا میکند که در سه جلسه میتواند درمان قطعی کند. این یک دلیل برای کوتاه کردن، یعنی سعی در کوتاه کردن طول درمان است. دلیل دیگری هم برای کوتاه کردن طول درمان وجود دارد. درست است که متقاضی درخواست دانش دارد ولی سؤال او در واقع در مورد وجودش است، در مورد وجود ژوئیسانسیاش و در مورد حقیقت اشتیاقش. سوژه مدتی را در انتقال استراحت میکند اما بعداً جواب لازم دارد. اگر این سوژه بعد از مدتی جواب لازم را در مورد وجودش دریافت نکند از خودش واکنش نشان میدهد. نارضایتی به صورت دلسردی و گاه تهاجم Agressivity بروز میکند و تمام نتایج به اصطلاح درمانی را که به دست آمده بود از بین میبرد. این است که قبل از این که چنین واکنشهایی تظاهر پیدا کند باید ماجرا را درز گرفت. اذعان میکنم که تمام این تلاشها بر اساس یک منطق است، بر اساس منطق ناخودآگاه. منتهی با هدف دور زدن این منطق نه با هدف پذیرفتن و تمکین کردن به آن. همانطور که قبلاً هم گفتهام گفتار علمی از مواجهه با سوژه هراس دارد و سوژه یعنی ناخودآگاه. با این توضیحات متوجه میشویم که برقرار شدن انتقال به خودی خود اثرات درمانی دارد و خود را به صورت تخفیف درد و رنج بروز میدهد. سوژه از این بهبودی نسبی استقبال میکند و دیگر تمایلی به پیشرفت ندارد. سوژه که سالها با سمپتوم خود تلاش کرده بود شقاق وجودش را مسدود کند و موفق نشده بود یا به قیمت درد و رنج فراوان موفق به این کار شده بود، حال به کمک انتقال همان کار را میکند. حالا انتقال برای او شقاقش را مسدود میکند اما بدون رنج و درد. این یک وضعیت ایدهآل است. بنابراین چه دلیلی دارد که بخواهد بیش از این پیش برود. او به گونهای حس میکند که پیش رفتن یعنی بازگشت درد و رنج. پیش رفتن یعنی مواجه شدن با شقاق وجود. او میل دارد که به انتقال لم بدهد و کیف کند. این است که فروید اعلام میکند که «انتقال در یک وجهش سدی است در راه پیشرفت روانکاوی». اگر یک روانکاوی صورت میپذیرد به خاطر این نیست که متقاضی، مشتاق روانکاوی شدن است. بلکه به این دلیل است که روانکاو مشتاق روانکاوی کردن است. هیچگونه روانکاویای بدون اشتیاق روانکاو صورت نمیپذیرد. اگر بیمار میپذیرد که قدمی به جلو برداشته و دست به رمزگشایی بزند، همان کاری که در تداعی آزاد انجام میشود، در واقع منظورش رمزگشایی ناخودآگاه خودش نیست بلکه رمزگشایی این توده متراکمی است که او خود را با آن مواجه میبیند. وقتی که لکان اعلام میکند که «روانکاوی آن کاری است که یک روانکاو میکند» ـ از لکان سؤال میکنند روانکاوی چیست؟ جواب میدهد روانکاوی کاری است که یک روانکاو میکند ـ به همین اشتیاق اشاره دارد. همین اشتیاق است که یک روانکاو را از یک درمانگر متمایز میکند. انتقال به قول لکان «صحنه جدیدی است برای دروغهای جدید و مقاومتهای جدید» که به کمک آن سوژه از روبرو شدن با حقیقت خود حذر میکند. درمانگر او را هرچه بیشتر در این صحنه نگه میدارد و روانکاو او را از این صحنه بیرون میکشد. این حرکت روانکاو که سعی میکند سوژه را از درون انتقال بیرون بکشد، نه تنها برای سوژه بسیار دردناک است بلکه برایش بسیار سؤال برانگیز هم است. او از خود میپرسد که چرا او با من این کار را میکند؟ به نظر او این حرکت روانکاو یک حرکت جفاکارانه است و او را به شدت حیرتزده میکند. به خصوص اگر قبلاً تجربهای هم در روشهای متکی بر Empathy داشته باشد، متکی بر همدلی. روانکاو سعی دارد شقاق سوژه را در محل عامل قرار بدهد تا از آن گفتاری برخیزد، گفتار هیستریک. این آن چیزی است که فروید آن را هیستریزه کردن بیمار مینامد. در گفتار هیستریک این شقاق سوژه است که تولید دانش میکند. $ تبدیل به S1 میشود. $ یعنی سوژه خط خورده، سوژه شقاقدار و S1 هم یعنی Signifier شماره ۱ یعنی ارباب دال. روانکاو این شقاق را هرچه بیشتر فعال میکند و بر عمق و شدت آن میافزاید. روانکاو برعکس درمانگر در صدد یکپارچگی ایگو نیست، بلکه هدف او بیرون کشیدن ابژه اشتیاق از شکاف سوژه است. برای دسترسی به این هدف این شکاف میبایست هرچه عمیقتر گردد نه این که مسدود شود. خود سوژه به اندازه کافی در صدد مسدود کردن آن هست. برای این کار نیازی به روانکاو نیست. همدلی کردن با سوژه یعنی مسدود کردن شقاق او که بسیار برای بیمار لذتبخش است. از یک طرف در انتقال مستقر شده است، درد و رنجش پایان یافته است، لم داده است به انتقال و از طرف دیگر با او همدلی میشود. بنابراین چه وضعیتی از این ایدهآلتر. ولی آیا هرگز شنیدهاید فروید صحبتی از همدلی کرده باشد؟ همدلی با چی؟ با ژوئیسانس سمپتوم؟ این را که بیمار خودش قبلاً داشت، قبل از این که سمپتومش برایش مسألهساز شود و موضوع یک تقاضا گردد. زمانی که سمپتوم علامتی بیش نبود، در آن زمان بیمار با سمپتومش همدلی میکرد. اما حالا که او یک متقاضی شده است، دیگر قادر به این کار نیست. در واقع چون دیگر قادر به این کار نبوده، قادر به همدلی کردن با سمپتومش نبوده، متقاضی شده است. آیا باید او را به نقطه صفر برگرداند؟ و برای چه مدت او در این نقطه باقی خواهد ماند؟ همدلی کردن یعنی سلب مسؤولیت کردن از سوژه در رابطه با انتخابی که او برای ژوئیسانس خود کرده است. سوژه خیلی دوست دارد فکر کند که نابسامانیهای زندگیاش در رابطه با دیگران است. او دوست دارد فکر کند که چون مادرش به اندازه کافی دوستش نداشته یا پدرش کتکش میزده یا همسری مطابق میلش پیدا نکرده است در این وضعیت به سر میبرد. او هرگز نمیخواهد این را قبول کند که خودش مسؤول نوع ژوئیسانساش است. خود مسؤول ژوئیسانسی است که در سمپتومش نهفته است. منظور من این نیست که بگویم تاریخچه سوژه در به وجود آمدن وضعیت فعلی او بیاثر بوده است، اما تاریخچه او فقط او را به نوعی انتخاب هدایت کرده است. در یک روانکاوی لازم است که سوژه مسؤولیتش را به عهده بگیرد، مسؤولیت این انتخابش را. این انتخاب چیزی نیست جز انتخاب نوعی از ژوئیسانس و پاسخ به این سؤال که چه جایگاهی در اشتیاق بزرگ دیگری دارد و این یعنی همان ادیپ فرویدی. هدف از یک روانکاوی، متحول کردن نوع ژوئیسانس است یا به عبارت دیگر کاستراسیون ژوئیسانس و یا به عبارت کاملتر، کاستراسیون ژوئیسانس و گره زدن آن به اشتیاق ناخودآگاه و این کار با همدلی میسر نیست. در پاسخ به سؤال: سمپتوم خودش یک ژوئیسانس محدود است. یعنی یک ژوئیسانس بیپایان و لایتناهی که میبایست قاعدتاً وجود میداشت (وقتی صحبت از تمدن بکنیم، بیشتر به این مطلب خواهیم پرداخت). اگر که Civilization نبود بشر یک ژوئیسانس لایتناهی میداشت. Civilization باعث شده است که بشر این ژوئیسانس را محدود کند. یعنی بعد سمبولیک آمده و این ژوئیسانس را محدود کرده است. سمپتوم خاص سوژه، محدود کردن ژوئیسانس توسط بعد سمبولیک است که خاص این سوژه است. این خود هنوز یک ژوئیسانس زیادی است و در روند روانکاوی یک کاستراسیون هم بر روی آن انجام میشود، کاستراسیون ژوئیسانس، یعنی از آنچه که هست محدودتر میشود و میتوان گفت متمدنتر میشود. اگر بخواهم به طور خلاصه پاسخ بدهم. در مورد مرحله اول البته من صحبت از کاستراسیون نکردم، گفتم مهار ژوئیسانس توسط بعد سمبولیک. کاستراسیون واقعی در جریان روانکاوی است. آنچه منظور فروید بوده و کلمهاش هم یک اصطلاح فرویدی است. ولی آنچه در Civilization انجام میشود مهار کردن ژوئیسانس است. برای لکان آدمها به دو دسته تقسیم میشوند: نوروتیکها و پسیکوتیکها. یعنی اصلاً چیزی به اسم نرمالیته برای لکان وجود ندارد. و من وقتی که میگویم بدبخت کسی که سمپتومی ندارد، یعنی این که اصلاً آدمی که سمپتومی نداشته باشد، وجود ندارد. سمپتوم یک جور ژوئیسانس است. هر آدمی هم باید ژوئیسانس داشته باشد. بنابراین نمیشود سمپتوم نداشته باشد، نمیشود آدمی را پیدا کرد که ژوئیسانس نداشته باشد. بنابراین اگر آدمی بدون سمپتوم پیدا کنیم که بخواهیم اسمش را بگذاریم نرمال، یعنی آدمی که ژوئیسانس ندارد، یعنی خطرناکترین نوع سمپتوم. که البته از نظر امکان وجود، احتمالش صفر است اما از لحاظ تئوریک یعنی این که این خودش خطرناکترین سمپتوم است.
پاسخ به سؤال: خوب گفتن یعنی خوب گفتن بعد واقع. بعد به آن میپردازیم. در پاسخ به سؤال: تعریف من این است، رسیدن به اشتیاق خاص سوژه و کاستراسیون ژوئیسانساش. ژوئیسانس در روند کار، مثل تیشهای که یک مجسمهساز به سنگ میزند، از مقدارش کاسته میشود. مدام تیشه میخورد و فرو میریزد تا در آخر کار یک مجسمه صیقل یافته خیلی کوچک بر جای میماند که حالا دیگر عذاب دهنده نیست و سوژه آن را با همان وضعیتی که هست میپذیرد و آن را میخواهد. یک لذتی دارد که آن را میخواهد. ابژه a در تئوری لکان، یک زمان همان ژوئیسانس صیقل خورده است و در عین حال همان ابژهای است که اشتیاق از آن زاییده میشود. به این ترتیب است که اشتیاق و ژوئیسانس به هم وصل میشوند. گفتم که هدف از یک روانکاوی متحول کردن نوعی ژوئیسانس است. یعنی کاستراسیون ژوئیسانس و گره زدن آن به اشتیاق ناخودآگاه. فروید به بهترین نحو این موضوع را در پراتیکاش نشان میدهد یعنی در آنچه که آنالیزانهایش از پراتیک او نقل کردهاند زیرا که او خودش از پراتیکاش هیچ زمان حرفی نزده است. اما او هرگز فرصت نیافت آنچه را که در پراتیکاش انجام میداده، تئوریزه کند. یعنی کار را میکرده است بدون این که تئوریزهاش کرده باشد و در اختیار ما گذاشته باشد. شاید اگر فروید چند سالی بیشتر زندگی میکرد موفق میشد این کار را انجام دهد. در هر صورت برای فروید موضوع پایان روانکاوی به صورت عاجلترین سؤالی در آمده بود که پاسخی را میطلبید. یعنی عاجلترین سؤالی که روانکاوی با آن روبرو بود و این را میتوان از آخرین کتابش با عنوان «روانکاوی پایان یافته و روانکاوی پایان ناپذیر» دریافت. این کتاب را همانطور که قبلاً هم گفتهام میتوان وصیتنامه فروید تلقی کرد و این که فروید در آن راهی را مشخص میکند برای پیروانش، جهتی را برای ادامه دادن راه. یافتن پاسخ این سؤال، یعنی پایان روانکاوی، چالش عظیمی در برابر ادامه دهندگان راه او بود. تا جایی که من میدانم تنها لکان بود که این چالش را پذیرفت و برای آن پاسخی ارائه کرد. همین مطلب که برای بسیاری از مکاتب، پایان روانکاوی یک پایان زمانی است نشانه ناتوانی و شانه خالی کردن آنها در یافتن پاسخی برای این سؤال است. در برخی مکاتب پایان روانکاوی مصادف است با همانند شدن ایگوی آنالیزان با ایگوی آنالیست، یعنی نوعی تولید زنجیرهای. در این مکاتب این تولید زنجیرهای را اسمش را گذاشتهاند نرمال سازی. نرمال سازی برای لکان یعنی منطبق شدن هرچه بیشتر با گفتار اربابی. همان گفتاری که فروید در اولین سالهای کارش مجذوب آن بود ولی به سرعت آن را رها کرد. حالا منطبق شدن با همان گفتار اربابی شده اساس کار برخی از مکاتب روانکاوی. چه پسرفت عظیمی نسبت به مسیر پیموده شده توسط فروید. فاصله گرفتن از فروید و پس رفتن تدریجی به سمت گفتار اربابی روند خاص خودش را دارد. اول پستفرویدیها سبز میشوند، بعداً نئوفرویدیها سر بر میآورند و بعد نوبت به کسانی میرسد که اصلاً فروید را قبول ندارند و او را دِمُده میدانند. اما نکته جالب توجه این که هیچ کدام از این مکاتب از عنوان روانکاوی دست بر نمیدارند. انقلاب فرویدی به این کلمه آنچنان اعتباری بخشیده که دست کشیدن از آن خودکشی محض است. بدون عنوان روانکاوی این مکاتب همچون برف در آفتاب تموز هستند. بیخبر از آن که روانکاوی بدون فروید یا با فروید تکه تکه شده، رنگ و جلا دادن هرچه بیشتر به گفتار اربابی است. غایت آمال گفتار اربابی ساختن انسانهای ماشینی است. انسانهایی بسیار فرمانبردار و بسیار با کفایت efficient که هرگز از خود سؤالی نمیکنند و وضع موجود را همواره بهترین وضع میدانند. کار کردن آنها بر اساس یک برنامه تنظیم شده است. تفریح کردن آنها برنامه ریزی شده است. تولید مثل کردنشان با مجوز است و قس علیهذا. خلاصه در یک کلام انسانهای نرمال و جامعه برتر. روانکاوی فاصله گرفته از فروید یعنی منطبق کردن ایدهآل روانکاوی با ایدهآل فاشیستی انسان بهتر ـ جامعه برتر، ولی با فرم و شکل مقبولتر و با ابزار و وسایل ملایمتر. اینجاست که لکان صحبت از اخلاق روانکاوی میکند و مسؤولیتی که بر عهده گفتار روانکاوی است. در زمانهای که گفتار علمی چهارنعل به طرف تحقق بخشیدن این ایدهآل میرود. آنجایی که بالاترین هدف و برگزیدهترین دستاورد علمی شبیهسازی انسان تلقی میشود، مسؤولیت بزرگی به گردن گفتار روانکاوی است. به وجود آوردن انسان بهتر همیشه یکی از آرزوهای بشر بوده است. اما در اعصار مختلف تعریفهای متفاوتی از این انسان بهتر ارائه شده است. تعریفهایی که گاه در نقطه مقابل یکدیگر بودهاند. یک مقایسه سرسری بین حکمت گلستان و تستهای روانشناسی مورد استفاده در بنگاههای کارپردازی آمریکایی این مطلب را به خوبی نشان میدهد. راههایی را که سعدی برای بهتر زیستن پیشنهاد میکند بنگرید و آنها را با American way of life مقایسه کنید. فریادهای اعتراضآمیزی را از هر طرف میشنوم که میگویند: «اما دوره و زمانه سعدی سپری شده است. دیگر نمیتوان بر طبق حکمت او زیست». جواب من به این فریادها این است: «شمایی که فریاد میزنید فقط کمی بیشتر گفتار اربابی زمانه خود را باور کردهاید و با آن منطبق شدهاید». در عین حال اضافه میکنم که مطمئناً در رسیدن به ایدهآلهای گفتار اربابی و بهشت موعودش نیز با شکست مواجه شدهاید و گرنه اصلاً گوشتان به حرفهای من بدهکار نبود که بعداً بخواهید اعتراض کنید. اما در واقع شما اصل قضیه را ملتفت نشدهاید. اصل قضیه این است که روانکاو هیچ راه از پیش تعیین شدهای را تجویز نمیکند، حتی اگر این راه از آن سعدی باشد. راههای متفاوتی وجود دارند که بعضیها شریف تر از آنهای دیگر هستند. اما کار روانکاو این است که امکانات لازم را فراهم آورد تا سوژه راه خودش را بیابد که ممکن است در نهایت راه پیشنهادی سعدی باشد یا نباشد. کار روانکاو این نیست که ایدهآلهای خود را به آنالیزان تلقین کند. کار او این است که شرایطی فراهم آورد تا آنالیزان بتواند همه همانند سازیهایش را به زیر سؤال ببرد و تمام ایدهآلهایش را مورد بازبینی قرار دهد. کار روانکاو این نیست که یک سری افراد مؤمن به روانکاوی پرورش دهد، بلکه برعکس اجازه دهد که آنالیزان به آن پشت کند و هر راهی که خود میخواهد برگزیند، حتی اگر این راه در جهت مخالف روانکاوی باشد. این هم یکی دیگر از پارادوکسهای روانکاوی است که در آن گاه یک روانکاوی موفق به همان نتایجی منجر میشود که یک روانکاوی کاملاً ناموفق. نکته اینجاست که هیچ مقصد از پیش تعیین شدهای جز اشتیاق سوژه وجود ندارد و این نکته اساس عملکرد اخلاق روانکاو است. تا وقتی که سوژه Wortis از آنالیز خود حرف نزده است نمیتوان تصمیم گرفت که آیا روانکاوی او موفق بوده است یا نه. اما زمانی که او جزییات آنالیزش را برملا میسازد متوجه میشویم که عملکرد فروید تا چه حد بر اساس اخلاق روانکاوی بوده است. بدین ترتیب میتوان ادعا کرد که روانکاوی او موفق بوده. Wortis بعدها کاملاً از پسیکانالیز دور شد و دستاوردهای آن را مورد تردید و انتقاد قرار داد، اما این امر هیچ تغییری در اصل قضیه نمیدهد.
منبع:
انجمن فرویدی