00491755234725

درسنامه‌های دکتر کدیور: جلسه پنجم دوره اول

درسنامه‌های دکتر کدیور: جلسه پنجم دوره اول
خلاصه

گفتیم که عملکرد فروید تا چه حد اخلاقی بوده است. اما اخلاق روانکاوی ادامه اخلاق ارسطویی یا اخلاق کانتی نیست. اخلاق روانکاوی نه برمبنای وظیفه نه بر مبنای حکم، که بر مبنای اشتیاق است. در واقع نوروتیک کسی است که بیش از حد دغدغه وظیفه و حکم را دارد. نوع وسواسی آن به گونه‌ای و نوع هیستریک‌اش به گونه‌ای دیگر، درست به این دلیل که وظیفه و حکم آنها را از گرفتار شدن در تلاطم‌های اشتیاق محافظت می‌کند.

1 5 99

جلسه پنجم دوره اول (۲۴ خرداد ۱۳۸۰(
از کلاس‌های عرصه فرویدی ـ مکتب لکان
 
 گفتیم که عملکرد فروید تا چه حد اخلاقی بوده است. اما اخلاق روانکاوی ادامه اخلاق ارسطویی یا اخلاق کانتی نیست. اخلاق روانکاوی نه برمبنای وظیفه نه بر مبنای حکم، که بر مبنای اشتیاق است. در واقع نوروتیک کسی است که بیش از حد دغدغه وظیفه و حکم را دارد. نوع وسواسی آن به گونه‌ای و نوع هیستریک‌اش به گونه‌ای دیگر، درست به این دلیل که وظیفه و حکم آنها را از گرفتار شدن در تلاطم‌های اشتیاق محافظت می‌کند. کسی که به حکم و وظیفه عمل می‌کند در برابر دیگری پاسخگوست. اما کسی که به حکم اشتیاق خودش عمل می‌کند، به خودش پاسخگوست اگر چه در نهایت اشتیاق آدمی، اشتیاق دیگری است. اما در اینجا منظور از دیگری، بزرگ دیگری است. هدف از روانکاوی تولید یک مشت افراد تک رو و خود محور نیست که همه ارزش‌ها را با دیده تحقیر بنگرند و هر تلاشی را بیهوده بینگارند. درست است که فروید هم همچون حافظ اعتقاد راسخ داشت که عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی، اما این اعتقاد، هیچ یک از آنها را از تلاش برای گفتن و خوب گفتن direـbien باز نداشت. خوب گفتن ایده‌آل روانکاوی است، بر خلاف هر نوع درمانی که هدفش به اصطلاح خوب زیستن است. خوب زیستن آن چیزی است که بر اساس آموزش‌ها و معیارهای گفتار اربابی تعیین می‌شود. یعنی درست همان چیزی که در قاموس حافظ نیست. حال آن که خوب گفتن یک محصول اخلاقی است. هدف روانکاوی نه تولید انسان‌های استاندارد و چوخ بختیار است و نه مشتی افراد تک رو و خود محور و در نهایت اتیستیک و بدون هیچ گونه رابطه اجتماعی. قبلاً گفتیم که به عقیده لکان روانکاوی دست‌یابی به تفاوت مطلق است و این تفاوت مطلق خود را در نوع خاص ارتباطی که سوژه با سوژه‌های دیگر برقرار می‌کند به ظهور می‌رساند و نه در قطع ارتباط با آن‌ها که این آخری راه معتکفین و عزلت نشینان است. در حقیقت یکی از معیارهایی که پایان روانکاوی را تعیین می‌کند همین مقوله رابطه اجتماعی است [۱] و این همان چیزی است که وجه پلتیک روانکاوی بر آن استوار است و روانکاوی در اکستانسیون[۲] را رقم می‌زند. قرار بر این نیست که از بطن رابطه خصوصی، دو نفره، نزدیک و در هم پیچیده آنالیست و آنالیزان سوژه‌ای سر برآورد که دنیا و هر چه را در آن است نفی کند. گوشه عزلت اختیار کند و بقیه عمر را به قول ولتر صرف گلکاری در باغچه‌اش کند و یا این که حداکثر خودش را در پشت مشتی روابط دو نفره دیگر مخفی کند و بقیه عمر خود را در دفتر روانکاوی‌اش مخفی کند. روانکاوی قبل از هر چیز و بالاتر از هر چیز، یک گفتار است و تنها گفتاری است که این صلابت را دارد که در مقابل گفتار اربابی قد علم کند. گفتاری است که در مقابل گفتار اربابی است، نه ناتوانی گفتار هیستریک را دارد و نه چاکری گفتار دانشگاهی را و همان طور که قبلاً گفته‌ام تنها گفتار اربابی باقی مانده، گفتار کاپیتالیستی است که این قدرت را داشته که سایر گفتارهای اربابی را به نابودی بکشاند و از این رهگذر صیقل هم پیدا کند.
گفت آن یار که از او گشت سر دار بلند                 جرمش این بود که اسرار هویدا می‌کرد
منظور حافظ از هویدا کردن اسرار چیست؟ مگر منصور حلاج چه می‌گفت که مستوجب به دار آویختن بود. این اسراری را که او بدان دست یافته بود مگر چه بود؟ که به شکوه آن‌ها و به شکوه دارنده آن‌ها، چوبه دار عزت یافته و سربلند شده. این آن چیزی است که حافظ و حلاج و مولانا و امام محمد غزالی و دیگران نامش را عشق گذاشته‌اند و فروید به آن نام لیبیدو داده و لکان آن را اشتیاق نامیده است و این‌ها آن چیزهایی هستند که در هیچ یک از محاسبات گفتار اربابی، در هیچ عصر و زمانه‌ای نمی‌گنجیدند. عشق، لیبیدو، اشتیاق یا هر نام دیگری که به آن‌ها داده شود، یعنی جنبش، یعنی تپش، یعنی جستجو، یعنی حرکت، یعنی موتور حیات.
هر یک از ذرات اندر جستجو                                   وز کمال و حسن جوید رنگ و بو
جز فروغ عشق اندر ذره نیست                                 غیر عشق اندر دل هر قطره نیست
نوروتیک کسی است که از اشتیاق خودش جدا افتاده است. و به همین دلیل هم زندگی طاقت فرسایی دارد. نوع وسواسی آن فقط ادای زندگی کردن را در می‌آورد و به بهترین نحو ممکن هم این نقش را بازی می‌کند. اما در اعماق وجودش پوچی و بیهودگی موج می‌زند و سعی می‌کند خلأ درونی‌اش را با به انجام رساندن هرچه بهتر یک سری مناسک که او آن‌ها را رفتار زندگان فرض می‌کند، پر کند. هیستریک با خودش رو راست‌تر است و به همین دلیل آن طور که خود آن‌ها می‌گویند، اساساً پنچر است. هر گونه جنبشی، هر گونه حرکتی انرژی خارق العاده‌ای را از او می‌طلبد و این زمانی اتفاق می‌افتد که هیستریک از گفتار اربابی فاصله گرفته و دیگر نمی‌تواند انرژی خودش را از گفتار اربابی تامین کند، یعنی زمانی که او صاحب گفتار هیستریک شده است به عبارتی دیگر وقتی که سمپتوم دیگر یک علامت نیست و درحال تبدیل شدن به یک تقاضا است.
 
لکان می‌گوید «آن‌چه که اشتیاق نامیده می‌شود باعث می‌شود که زندگی در بزدلی خالی از هر گونه معنا باشد». به خاطر همین است که زندگی یک نوروتیک خالی از هر گونه معناست و این آن چیزی است که یک هملت را از یک آنتیگون مجزا می‌سازد. آنتیگون بر اساس فرمان دیگری عمل نمی‌کند، حتی اگر این دیگری، بزرگترین و قدرتمندترین دیگری‌ها باشد یعنی کرئون، او بر اساس خواسته بزرگ دیگری عمل می‌کند. خواسته خدایان که بر آدمیان مقرر کرده‌اند که مردگان می‌بایست دارای مدفنی باشند. آنتیگون مجری خواسته خدایان است به قیمت زندگی خودش، زیرا که برای او زندگی در بزدلی خالی از هر معنا است. هملت اما موجود قابل ترحمی است که قادر نیست خواسته خدایان یا قانون آن‌ها را اجرا کند. قانونی که در آن کسی که مرتکب قتل شده، مستوجب مرگ است. او در نهایت فقط قادر است که یک انتقام شخصی بگیرد، آن هم در لحظه آخر و وقتی که در می‌یابد که همچون یک بزدل و یک فریب خورده خواهد مرد. و صد البته وفادار به ساختار وسواسی خودش. هملت در مدت کوتاه زندگی‌اش تلاش کامل به خرج داده که به انتظارات دیگران خیانت کند و هم عشق را به سخره بگیرد و هم دوستی را و هم جایگاه خودش را به عنوان وارث تاج و تخت، یعنی حافظ و مجری قانون. لکان زمانی پایان روانکاوی را مصادف با به تحقق رسیدن «وجودی برای مرگ» می‌دانست etre pour la mort یعنی که سوژه با تمام وجودش مرگ را باور کند و زندگی خودش را بر این حقیقت استوار کند که مرگ آرام و با جبروت در انتظارش است و این چیزی است که واقعاً در یک روانکاوی اتفاق می‌افتد. سوژه بالاخره باور می‌کند که میراست. که زمانی محدود برای زیستن در اختیار دارد که تعلل کردن و منتظر فرداهای بهتر نشستن، چیزی جز بزدلی نیست و این حقیقت که همه‌اش همین است، همین زندگی کوتاه. فروید معتقد است ناخودآگاه دانشی را در مورد مرگ خود سوژه در بر نمی‌گیرد. در نتیجه این دانشی است که باید به دست بیاید. هیچ سوژه انسانی مرگ خودش را باور ندارد. همچون انسان‌های گوسفندوار رمان ماشین زمان اچ. جی. ولز که هر روز شاهد آن هستند که یک چندتایی از هم‌قطاران‌شان ناپدید می‌شوند اما هرگز از خودشان سؤال نمی‌کنند که آن‌ها کجا رفتند و چه بر سرشان آمد، تا روزی که نوبت خودشان می‌رسد و به مسلخ برده می‌شوند. آدم‌ها همین جوری هستند، فقط باور مرگ است که به زندگی معنا می‌بخشد. اما وجودی برای مرگ با وجودی در جستجوی مرگ کاملاً متفاوت است. نوروتیک گاه برای پایان دادن به زندگی خالی از معنای خودش، به جستجوی مرگ می‌رود و یک بزدلی را با یک بزدلی دیگر لاپوشانی می‌کند. گاه بدون هیچ گونه صحنه سازی اقدام به خودکشی می‌کند. گاه هر روز مرگ خودش را آرزو می‌کند و گاهی هم اقدام به یک خودکشی در لباس مبدل یک عمل قهرمانانه یا یک عمل ماجراجویانه می‌کند. چه کسی واقعاً می‌تواند تفکیک کند که یک هاراکیری یا یک kamikaze از طرف یک وجودی برای مرگ بوده یا از طرف یک وجودی در جستجوی مرگ. به گونه‌ای اجتناب ناپذیر رسیدیم به مقوله خودکشی که یکی از بزرگ‌ترین معضلات برای روانپزشکی است، اگر نگوییم بزرگ‌ترین معضل. روانپزشکی با تمام دبدبه و کبکبه خود حتی نتوانسته به آن تمایز و تفکیکی که فرهنگ ژاپنی در مقوله خودکشی و زیر و بم‌های آن قائل شده است، دست پیدا کند، تا چه برسد به مقولات وجودی برای مرگ و وجودی در جستجوی مرگ. مقوله وجودی برای مرگ را مدیون هایدگر هستیم، اما لکان مثل همیشه به آن ابعاد تازه‌ای بخشیده است. وجودی برای مرگ وجودی است که خودش را برای مردن آماده ساخته است، مرگ را باور کرده است و پذیرفته است و به خاطر همین هم به معنی واقعی کلمه زندگی می‌کند. او نه تنها در جستجوی مرگ نیست، بلکه برای این کار دلیلی هم نمی‌بیند زیرا که مرگ محتوم‌ترین محتومیت‌هاست. نیازی به جستجویش نیست چون حضوری قطعی‌تر از مرگ متصور نیست. آن‌چه را که حضور ندارد جستجو می‌کنند اما آن‌چه که هست و در کنار ماست دیگر نیازی به جستجو کردن ندارد. برای چنین شخصی زندگی تمام معنا و تمام عظمت خودش را دارد. در لحظه زندگی می‌کند و بر نامده و گذشته فریاد نمی‌کند. او حتی در صدد هم نیست که بعد از مرگ نامی‌از خودش به جای بگذارد چه برسد به این که به دنبال سایر ظواهر ریز و درشت زندگی باشد. او باز هم بنا به توصیه خیام شیشه نام و ننگ بر سنگ زده یعنی که باور کردن مرگ و محتومیت آن با او این کار را کرده، زندگی بدون شیشه نام و ننگ یعنی خود زندگی، یعنی زندگی براساس اشتیاق. در این حال چنین سوژه‌ای از آن‌جایی که ارزش زندگی را در اشتیاق می‌داند و مرگ را یک محتومیت، هیچ گاه هم دو دستی و به هر قیمتی به زندگی نمی‌چسبد. او قادر است لحظه مرگ خودش را خود انتخاب کند. آنتیگون و منصور حلاج نمونه‌هایی از این سوژه‌ها هستند. باور نکردن مرگ اما از سوژه آن چیزی را می‌سازد که من آن را وجودی در جستجوی مرگ نامیدم. چنین وجودی دو راه در پیش روی دارد:
Flight from death: mere survival
Flight into death: suicide
یا فرار از مرگ و بقای روز به روز و یا فرار در درون مرگ و خودکشی. این تعریف را من از Miedard Boss به امانت گرفتم که ظاهراً یک Dasseinanalyste در زوریخ است. او شاگرد هایدگر بوده و تنها روانپزشکی است که از محضر این فیلسوف بزرگ فارغ التحصیل شده است. بقای روز به روز در واقع مرگ تدریجی است و خودکشی هم الزاماً دارای تمام ظواهر و نشانه‌های خودکشی نیست و می‌تواند صور گوناگونی به خود بگیرد که همانطور که گفتم از جمله یک عمل قهرمانانه یا یک عمل ماجراجویانه. می‌بینیم که زنده ماندن یا به کام مرگ رفتن نیست که وجودی برای مرگ و وجودی در جستجوی مرگ را از هم تفکیک می‌کند، بلکه نوع زندگی و نوع انتخاب مرگ است که این تفکیک را انجام می‌دهد. حال که به مقوله خودکشی رسیدیم بهتر است قدری در آن تأمل کنیم. درباره خودکشی زیاد گفته و زیاد نوشته‌اند، برای آلبر کامو فقط یک سؤال جدی در برابر فلسفه وجود داشت؛ خودکشی. از میان تمام آن‌چه راجع به خودکشی گفته‌اند و نوشته‌اند که بعضی از آن‌ها در خور تأمل هستند، یکی از بهترین و غنی‌ترین مقالات متعلق به «توماس ساس» [۳] است. توماس ساس یک روانکاو آمریکایی و عضو APA  است. [۴] من عمداً مقاله‌ای از او را برای شما انتخاب کردم که به شما نشان دهم که آنالیست‌های فرویدی واقعی در مورد مقولات متعدد به نتایج مشابهی می‌رسند، اگر نه الزاماً یکسان، خواه در مکتب لکان پرورش یافته باشند یا در مکاتب دیگر. البته باید اضافه کنم که نظرات توماس ساس همیشه هم مورد قبول APA نیست و ساس جزو آنالیست‌هایی است که در آمریکا نژادشان در حال انقراض است. او همچنین مولف دو کتاب بسیار جنجال بر انگیز بوده است به نام های افسانه بیماری روانی و افسانه روان درمانی. او در این دو کتاب اثبات می‌کند که نه چیزی به نام بیماری روانی وجود دارد و نه چیزی به نام روان درمانی. یعنی آنچه را که بیماری روانی می‌نامند، بیماری نیست و آنچه را که روان درمانی می‌نامند یک درمان نیست. تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل!
 
قسمت‌هایی از مقاله ساس را تحت عنوان اخلاق خودکشی برایتان نقل می‌کنم. [۵] او این طور مقاله‌اش را شروع می‌کند: «در سال ۱۹۶۷ سر مقاله ای در Journal of the Medical Association اعلام کرد که طبیب معاصر خودکشی را به عنوان تظاهرات یک بیماری عاطفی می‌بیند. او به سختی خودکشی را در قلمروی غیر از روانپزشکی در نظر می‌گیرد. ساس می‌گوید: «چنین تعریفی تلویحاً قصد دارد خودکشی را از نظر علمی روزآمد و از نظر اخلاقی منزه سازد.» توضیح می‌دهم در مذهب کاتولیک خودکشی خیلی مذموم و منفور است برای همین ساس می‌گوید: «تلاش می‌کند از نظر اخلاقی منزه گرداند.» و ساس این طور ادامه می‌دهد: « اما من سعی می‌کنم نشان دهم که چنین تعریفی نه تنها هیچ یک از این مقاصد را دنبال نمی‌کند، بلکه بر عکس هم کاذب است هم خبیث. کاذب از این نظر که یک عمل را یک واقعه قلمداد می‌کند و خبیث به این خاطر که در خدمت مشروعیت بخشیدن به قهر و غضب روان پزشکی و توجیه کردن آن به عنوان مراقبت‌های پزشکی و درمان است.» او نقل قول از این مجله را این طور ادامه می‌دهد: «امروزه به سختی می‌توان یک پزشک مسؤول و یا یک روانپزشک را یافت که خودکشی را یک مسأله پزشکی و به ویژه مسأله مربوط به بهداشت روان نداند.» Ilza Veith تاریخ شناس پزشکی اعلام می‌کند: «عمل خودکشی به وضوح یک بیماری است و به واقع جزو درمان ناپذیرترین بیماری‌هاست.» ساس ادامه می‌دهد که: ‌«البته همیشه چنین نبوده است و خود Veith هم اضافه می‌کند، فقط در قرن ۱۹ بود که خودکشی به عنوان یک بیماری روانپزشکی شناخته شد.» خب اگر این طور است، ساس ادامه می‌دهد، باید از خود سؤال کرد که چه چیزی در قرن ۱۹ کشف شد که این اجازه را داد که خودکشی از دسته بندی گناه یا جنایت خارج شده و وارد دسته بندی بیماری‌ها شود؟ پاسخ این است: هیچ «خودکشی به عنوان بیماری کشف نشد، بلکه به عنوان بیماری اعلام شد. بازنامی و طبقه بندی مجدد یک سری رفتارهایی که سابقاً گناهکارانه یا جنایتکارانه محسوب می‌شدند و اکنون به عنوان بیماری شناخته می‌شوند، آن سنگ بنیادی است که تمام روانپزشکی معاصر به آن استوار است.» ساس ادامه می‌دهد و نقل قول می‌کند که برنارد شاچت [۶] روانپزشکی در دانشگاه مریلند تأکید می‌کند که «افسردگی یک بیماری سیستمیک جدی است با تعدادی عوارض فیزیولوژیک و پسیکولوژیک همراه، و خودکشی قسمتی از این سندرم است.» ساس می‌گوید که: «همانطور که بارها و بارها خواهیم دید این ادعا عمدتاً در خدمت این است که مداخلات روانپزشکی ناخواسته را بر روی این به اصطلاح بیماران توجیه کند، به ویژه بستری کردن اجباری آن‌ها را در بیمارستان‌های روانی با این بهانه که «اگر امنیت بیمار در خطر باشد بر بستری کردن او می‌بایست پافشاری کرد.». این هم جمله‌ای از همین روانپزشک مریلندی است. هاروی شاین و الن استون که هر دو روانپزشکان دانشکده پزشکی هاروارد هستند همان نظرات را عنوان می‌کنند. «وقتی که افکار خودکشی بیمار با درمانگر در میان گذاشته شد او می‌بایست برای بیمار روشن کند که او یعنی درمانگر خودکشی را یک عمل غیر انطباقی [۷] و بر خلاف مصالح و اهداف سالم بیمار می‌داند و بنابراین او هر کاری را(sic) انجام خواهد داد تا از آن جلوگیری نماید و این که توجیه یک چنین اعمالی از بیماری او برمی‌خیزد. همچنین الزامی‌است که درمانگر به بنیادهای حرفه‌ای اعتقاد کامل داشته باشد در غیر این صورت او نمی‌بایست اقدام به درمان بیماران در چارچوب انسانی حساس رواندرمانی کند.» (تا اینجا متن نظرات این دو روانپزشک هاروارد است) و ساس می‌گوید که: «برای من مشخص نیست که چرا چنین اعتمادی از طرف بیمار به درمانگرش تا به آنجایی که او را به اعتراف در مورد افکارش درباره خودکشی وا می‌دارد می‌بایست ipso facto و به یکباره بیمار را از تمام حقوقش در مورد این که خود داور آنچه که برایش اصلح است باشد، محروم کند. اما این دقیقاً چیزی است که این دو مؤلف بر آن تأکید دارند و این استدلالات با هدف توجیه کردن و مشروعیت بخشیدن به محروم کردن بیمار از آزادی‌های او است. آزادی انتخاب درمانگر و آزادی اعطا یا پس گرفتن موافقت درمانی.» این دو مؤلف ادامه می‌دهند: «قصد خودکشی می‌بایست به افراد شاخص اطراف بیمار از اعم از حرفه‌ای یا فامیلی انتقال داده شود. قصد خودکشی نمی‌بایست جزو اسرار درمانی تلقی گردد. واضح است که این بیماران می‌بایست بستری گردند. درمانگر می‌بایست آماده بستری کردن، اقدامات ایمنی و تجویز دارو باشد.» ساس می‌گوید که: «می‌توان بسیاری از روانپزشکان نامدار دیگری را نام برد که همین نظرات را در مورد خودکشی دارند. قضات و وکلا نیز مشتاقانه همین نقطه نظرات روانپزشکی را در مورد خودکشی پذیرفته‌اند. همچنان که در مورد بسیاری از مقولات دیگر هم همین کار را کرده اند.» مقاله‌ای در American Bar Association Journal به قلم شولمن که هم یک وکیل دعاوی و هم یک روانشناس است بسیار روشنگراست. شولمن می‌نویسد: «احدی نمی‌بایست خودکشی را جزو حقوق انسانی بداند. هیچ کس در جهان معاصر غربی چنین اعلام نمی‌کند که مردم این اجازه را داشته باشند که هر گاه مایلند دست به خودکشی بزنند بدون این که هیچ اقدامی برای جلوگیری از این خودکشی ها به عمل آید. حتی اگر شخصی برای زندگی خودش ارزش قائل نباشد. جامعه غربی برای زندگی همه کس ارزش قائل است.» ساس می‌گوید: « اما من دقیقاً همین را اعلام می‌کنم همان طور که دیگران قبل از من اعلام کرده‌اند، همان چیزی را که شولمن ادعا می‌کند هیچ کس اعلام نمی‌کند. به علاوه اگر شولمن ادعا می‌کند که جامعه غربی، که ایالات متحده را با تاریخ بردگی‌اش، آلمان را با تاریخ نازیسم‌اش و روسیه را با تاریخ کمونیسم‌اش در بر می‌گیرد، واقعاً برای زندگی همه کس ارزش قائل است، بگذار چنین ادعایی را بکند. اما پذیرفتن چنین ادعایی یعنی فرار کردن از مقابل عریان‌ترین حقایق بی‌رحمانه‌ی تاریخ»، و ساس ادامه می‌دهد که: «آن طور که شولمن قضیه را مطرح می‌کند، بسیار ریا کارانه هم هست زیرا کسی که اقدام به خودکشی می‌کند، الزاماً این طور نیست که برای زندگی خودش ارزش قائل نباشد. بلکه شاید او دیگر نمی‌خواهد آن طوری زندگی کند که مجبور است زندگی کند و این که پایان دادن به آن برای او ارزش بیشتری دارد تا ادامه دادن آن.» ساس می‌گوید: «نتیجه گیری شولمن و توصیه‌های او را در مورد درمان بشنوید: برای آن‌هایی که خودکشی را به سرانجام می‌رسانند، به نتیجه‌ای می‌رسند که به وضوح نیت آن را داشته‌اند. اما برای خودکشی‌های ناموفق قانون باید اقداماتی را در نظر بگیرد که این افراد زیر نظر مؤسسات مدد رسانی مناسب قرار بگیرند. این بدان معنا نیست که امداد باید به این افراد تحمیل شود. بلکه می‌بایست در دسترس آن‌ها قرار گیرد.» ساس ادامه می‌دهد: «با خواندن چنین مطلبی در American Bar Association Journal ناگهان مستی از سر آدم می‌پرد و به یاد حقیقتی می‌افتد که می‌بایست آن را یازدهمین فرمان نامید: بپا گیر نیفتی.» «موفقیت اعجاب انگیز ایدئولوژی روانپزشکی در تبدیل کردن یک عمل به یک واقعه و یک انتخاب باطنی به یک بیماری طبی با این باور عمومی چه در حوزه پزشکی و چه در حوزه قانونی نشان داده می‌شود که در آن خودکشی یک بیماری است که در آن بیمار مسؤول نیست. بنابراین اگر بیمار مسؤول آن نیست کسی یا چیزی می‌بایست مسؤول آن باشد. بارها شاهد آن بودیم که بستگان فردی که اقدام به خودکشی کرده از بیمارستان‌های روانی یا روانپزشکان به علت قصور در انجام وظیفه به مراجع قضایی شکایت کرده و ادعای خسارت می‌کنند و اغلب هم محق شناخته می‌شوند
 
ساس در اینجا چند نمونه ارائه می‌دهد و بعد این طور ادامه می‌دهد: «می‌بایست تأکید کنم که من نه تنها هیچ مخالفتی با اعمالی نظیر مشاوره، متقاعد کردن، رواندرمانی و هر نوع اقدام خواسته، به خصوص برای اشخاصی که از تمایلات خود به سمت خودکشی در رنج هستند و به دنبال امداد هستند، ندارم، بلکه این اعمال را تشویق هم می‌کنم. اما پزشکان و روانپزشکان معمولاً از اکتفا کردن به این اقدامات راضی نیستند، دلیلش هم واضح است. از چنین اقداماتی ممکن است فرد نه تنها تمایل به زیستن پیدا نکند بلکه میل به مردن در او تقویت شود. اما آن‌چه را که من با آن سخت مخالفم، اقدامات درمانی ناخواسته است. از جمله بستری کردن اجباری در بیمارستان روانی.» من فعلاً نقل قول از مقاله ساس را متوقف می‌کنم، تا توضیحاتی را ارائه بدهم و مرزهایی را مشخص کنم. در مورد اشخاص و در مورد اقدامات. اولاً در مورد اشخاصی که اقدام به خودکشی می‌کنند یا قصد آن را دارند می‌بایست دو دسته را از هم تفکیک کرد: آن‌هایی که قصد خودشان را با هیچ کس در میان نمی‌گذارند و آن‌هایی که قصد خودشان را با دیگری در میان می‌گذارند. این دو دسته از هر نظر با هم متفاوتند. کسی که قصد خودکشی خودش را با هیچ کس در میان نمی‌گذارد و بدون گذشتن از مسیر دیگری و دخالت دادن او در نیت خود، اقدام به خودکشی می‌کند، کسی است که در مورد اقدامش می‌توان واژه‌های به کار گرفته شده از طرف ساس را بجا تلقی کرد؛ یعنی این که اقدام او یک عمل است نه یک واقعه. و این که بر اساس یک انتخاب باطنی بوده است. حتی اگر در مورد این شخص یک اختلال جسمی و یا یک اختلال روانی کاملاً شناخته شده وجود داشته باشد عمل او را می‌بایست یک انتخاب تلقی کرد و نه یک بیماری. حتی اگر این شخص تحت نظر روان پزشک بوده باشد. از آنجا که نیت خودش را با پزشک خود در میان ننهاده به این معنی است که هیچ گونه درخواست کمکی در این رابطه نداشته است. البته خود در میان نهادن هم یک مقوله است که بسیار هم پیچیده است و به آن هم خواهیم پرداخت. اما دسته دیگر افرادی هستند که قصد خودشان را با دیگری در میان می‌گذارند و این دسته افراد بسیار بیشتری را در بر می‌گیرد. به قول لکان: «دهان گشودن یعنی درخواست کردن.» وقتی که فردی قصد خودکشی خود را با دیگری در میان می‌گذارد با همین در میان گذاشتن، درخواستی را ارائه می‌کند، چیزی را می‌طلبد، چیزی را می‌خواهد یا کمکی را می‌طلبد. یا باج می‌خواهد و یا به چالش وامی‌دارد و در این حالت می‌توان ادعا کرد که این دیگری است که به طور خواسته یا ناخواسته درگیر می‌شود و طبیعی است که به خاطر درگیر شدن عکس‌العملی از خود نشان دهد. یعنی آن شخصی که تمایلات خودکشی خودش را با دیگری در میان می‌گذارد، دیگری را بدون این که خودش بخواهد درگیر مسأله خود می‌کند و طبیعی است که دیگری بالاخره کاری را انجام دهد، چون که اغلب به طور ناخواسته درگیر شده است. حالا بسته به این که این دیگری که به این ترتیب درگیر شده یک فرد به اصطلاح حرفه‌ای باشد یا نه قضیه فرق می‌کند. خود ساس در مقاله‌اش عنوان می‌کند که در بسیاری موارد افرادی که اقدام به خودکشی می‌کنند در همان روز خودکشی به یک یا چند پزشک، روانپزشک یا روانشناس مراجعه کرده‌اند، از لحاظ آماری این مسأله مطالعه شده است. چنین اقدامی نه تنها به این معنی است که آنها درخواستی داشته‌اند بلکه به این معنی هم هست که آن‌ها خودشان هم، خودشان را بیمار تلقی می‌کرده‌اند و یا افکار و نیت خودشان را بیمارگونه می‌دانستند و البته این در صورتی است که سوژه برای درخواست کمک مراجعه کرده باشد و به قصد چالش این کار را نکرده باشد. وقتی که سوژه قصد خودکشی خود را با اشخاص غیر حرفه‌ای در میان می‌گذارد، از جمله بستگان نزدیک و دوستان، این در میان گذاشتن می‌تواند با هدف درخواست کمک باشد یا با هدف شانتاژ و باج گیری. طبیعی است که در چنین مواردی این اشخاص غیر حرفه‌ای خودشان از اشخاص حرفه‌ای کمک بگیرند و مداخله آن‌ها را خواستار بشوند. و در اینجا می‌رسیم به مقوله مداخلات و اقدامات حرفه‌ای که به گفته ساس و به تجربه همگان در یک اقدام خلاصه می‌شود و آن بستری کردن عاجل به همراه دارو درمانی یا شوک درمانی و یا هر دو است و به نظر می‌رسد این اقدام در حقیقت همان چیزی است که ساس با آن به مخالفت برمی‌خیزد و مقاله خودش را برای مبارزه با آن نوشته است. اما سؤال این است که روانپزشکی چه جایگزینی برای این اقدام دارد؟ و چه کار دیگری از دستش ساخته است؟ به قول معروف، از کوزه همان برون تراود که در اوست. آیا روانپزشکی در مقامی هست که به آن‌چه به قول کامو تنها سؤال جدی در برابر فلسفه است پاسخی بدهد، چه برسد به این که راه حلی برای آن ارائه دهد؟ آیا روانپزشکی توانسته برای هیچ یک از مقولاتی که اقدامات هر روزه‌اش بر آن‌ها متمرکز است پاسخی بیابد و توضیحی ارائه کند؟ خودکشی را اگر یک بیماری به حساب بیاوریم، تنها بیماری کشنده در قلمرو روانپزشکی است. بسیار طبیعی است که روانپزشکی آن را سرسری نگیرد و هر آن‌چه را که در چنته دارد در مقابلش ارائه بدهد. خود ساس هم معتقد است که مشاوره، متقاعد کردن و رواندرمانی در پاره‌ای موارد باعث راسخ‌تر شدن شخص در تصمیم برای مردن می‌شود. بنابراین طبیعی است که روانپزشکی حداقل در مورد این بیماری کشنده از دست زدن به آن‌ها خودداری بورزد و مسأله را جدی‌تر از معمول تلقی کند. مشاوره، متقاعد کردن، مطرح کردن در گروه، نصیحت کردن، نظر خواستن، تمام این‌ها تا جایی جایز هستند که خطر جانی در بر نداشته باشند و مسأله‌ای جدی در کار نباشد. در غیر این صورت این اقدامات به سرعت تعطیل می‌شوند و جای خودشان را به تنها اقدام جدی در روانپزشکی می‌دهند، یعنی بستری کردن و بقیه قضایا. اما موضوع اینجاست که این تنها اقدام جدی فقط در پاره‌ای از موارد کارساز است. در پاره‌ای دیگر فقط یک نوع به تعویق انداختن است و در مواردی هم آن‌چنان ضربه هولناکی است که سوژه را به مراتب در تصمیم خود برای مردن راسخ تر می‌کند. ساس نمونه مرلین مونرو و ارنست همینگوی را مثال می‌آورد که برخوردشان با سیستم روانپزشکی تا چه حد در تصمیم‌شان تعیین کننده بوده است. البته این سه نوع احتمال مواردی را شامل می‌شود که در میان گذاشتن قصد خودکشی از جانب سوژه با هدف جلب کمک انجام گرفته باشد. در مواردی که در میان گذاشتن با هدف باج گیری یا چالش است می‌توان باور کرد که بستری کردن اجباری در اکثر قریب به اتفاق موارد نتیجه مطلوب را داراست که همانا صرف نظر کردن سوژه است. البته این‌جا روانپزشک تصور می‌کند که سوژه از هدف اقدام به خودکشی منصرف شده است، در حالی که او در واقع از اقدام به باج گیری منصرف شده است، از اقدام به باج گیری و به چالش انداختن. و این منصرف شدن در واقع صرف نظر کردن از نوع خاصی از ژوئی‌سانس است و تمام مطلب هم همین جاست: ژوئی‌سانس. خودکشی نه اعتراض به زندگی است و نه پشت کردن به زندگی. بلکه اعتراض به نوعی خاص از زندگی و پشت کردن به نوعی خاص از زیستن است. نوع خاص از زندگی که سوژه قادر به تغییر آن نیست. این نوع خاصی از زندگی را می‌بایست نوع خاصی از ژوئی‌سانس نامید. به جای این که بگوییم سوژه قادر به تغییر آن نیست می‌بایست بگوییم سوژه خواستار تغییر در آن نیست. ژوئی‌سانس همانطور که بارها تأکید کرده‌ام لذتی است که خود را به صورت درد و رنج نشان می‌دهد. لذتی که آن‌چنان عمیق و ریشه دار است که سوژه ترک زندگی را به ترک آن ترجیح می‌دهد و این رجحان دادنی است که در سطح ناخودآگاه صورت می‌گیرد و نه در سطح خودآگاه. ژوئی‌سانس لذتی است مخرب و در پاره‌ای موارد مرگبار. روانپزشکی برای کشف لذت مرگبار موجود در سادیسم و مازوخیسم منتظر ظهور روانکاوی نماند. اما روانپزشکی با پرستش کردن ایده‌آل نرمالیته موفق شده است که خود را متقاعد کند که این نوع ژوئی‌سانس مرگبار فقط محدود به همین دو موردی است که به آن‌ها اصطلاحاً انحرافات جنسی هم می‌گوید.
 
آیا روانپزشکی توانسته سادیسم بزک کرده، محجبه و مزورانه obsessional را ببیند که نه تنها منحصر به قلمرو جنسی نیست بلکه حتی لذت جنسی را هم وسیله‌ای می‌داند برای رسیدن به دیگر آزاری. برای obsessional نه تنها آزار دیگری وسیله‌ای برای کسب لذت جنسی نیست، بلکه رابطه جنسی و عمل جنسی فقط یکی از ابزارهای متعددی است که او برای دیگر آزاری در اختیار دارد. ژوئی‌سانس مخرب و مرگبار obsessional خیلی عمیق‌تر و بنیادی‌تر از لذت جنسی پیش پا افتاده و معمولی افراد ساده لوحی است که تصور می‌کنند لذت جنسی بالاترین لذت‌هاست. اگر روانپزشکی با میل به خودکشی هم همان رفتاری را دارد که با هر یک از انواع سمپتوم، آیا جای تعجبی هست؟ برای روانپزشکی و برای تمام حشو و زواید آن سمپتوم پدیده‌ای است که باید از بین برود، باید محو و نابود شود. سمپتوم خارج از نُرم است پس مذموم و منفور است، پس باید اصلاح شود. روانپزشکی و ضمائم آن عیناً همین طرز تلقی را از میل به خودکشی دارند و نه چیز بیشتر. پس چه جای تعجب است که همان ابزار و وسایل را در این مورد به کار بگیرند. روانپزشکی چیزی را بیشتر از این در اختیار ندارد و هر آنچه در چنته دارد را به کار می‌گیرد. منتها سؤال این است که وقتی که کسی این چنین تهی‌دست است چرا تا این حد قیل و قال دارد؟ برای این که بهتر متوجه مطلب بشویم من صحنه‌ای را برای شما بازسازی می‌کنم. سوژه‌ای را در نظر بگیرید که به خاطر درد و رنج ناشی از سمپتومش به درمانگری اعم از روانپزشک، روانشناس، رواندرمانگر و امثالهم مراجعه می‌کند و تقاضای درمان دارد. اگر او نزد این درمانگر دوام بیاورد به این معنی است که او این درمانگر را از میان خیل درمانگران به عنوان معتمد خود و به عنوان «کسی که فرض می‌شود می‌داند» انتخاب کرده. سوژه به درمانگر اعتماد می‌کند و به او امید می‌بندد و وقتی که این رابطه دوام می‌آورد، یعنی نوعی انتقال هم پدید می‌آید. که همان طور که قبلاً هم گفتم خود این انتقال باعث تخفیف درد و رنج می‌شود. سوژه ضمناً این احساس را به دست می‌آورد که در درد و رنج خود تنها نیست و به حال خود واگذار نشده است. کسی وجود دارد که می‌تواند و می‌خواهد به او کمک کند. کسی که همیشه در دسترس است و می‌توان خلأ وجود و احساس رها شدگی را با وجود او پر کرد. سوژه کم کم به درمانگرش اعتماد می‌کند و به کندی و با تعلل زیاد مکنونات قلبی خود را برای او فاش می‌کند. او کم کم و با کمال تعجب مشاهده می‌کند که درمانگرش بسیاری از آنچه را که او شرم آور تلقی می‌کرده، طبیعی و معمولی می‌داند و این امر به او جرأت می‌دهد که هر چه بیشتر اسرار درونی‌اش را فاش سازد تا روزی که او این شهامت را پیدا می‌کند که در مورد افکارش در مورد خودکشی صحبت کند. در این‌جا ناگهان همه چیز واژگون می‌شود، آن کاخ پوشالی خیالی اعتماد و رازداری ویران می‌شود. درمانگری که تا آن روز در مورد همه چیز با او همدلی می‌کرد، ناگهان سیمای واقعی خود را نشان می‌دهد و مداخله‌گر می‌شود. او که مهم ترین خصیصه‌اش حضور مطمئن‌اش بود ناگهان جایگاه خود را ترک می‌کند، در مقابل این اقرار وحشت زده می‌شود و عقب نشینی می‌کند، از مسؤولیت خود دست شسته و آن را به تخت بیمارستان و اتاق شوک واگذار می‌کند. اطرافیان بیمار را با خبر می‌کند، همان اطرافیانی را که سوژه دقیقاً به منظور فاصله گرفتن از آن‌ها به درمانگر مراجعه و اطمینان کرده است. و تمام این چرخش ۱۸۰ درجه‌ای درمانگر فقط در عرض چند دقیقه صورت می‌گیرد و سوژه را در مقابل آن‌چنان احساسی از فریب خوردگی و رها شدگی و بر باد رفتن تمام امیدها و باورها قرار می‌دهد که جای تعجبی نیست که اگر او در قصد خود در مورد خودکشی راسخ‌تر هم بشود. سوژه به احتمال زیاد متعاقب چنین عکس‌العملی بستری می‌شود و متحمل شوک درمانی و بقیه اعمال به اصطلاح درمانی هم می‌شود. اما بعد از مرخص شدن از بیمارستان نه تنها هرگز به این درمانگر مراجعه نمی‌کند، بلکه در بسیاری از موارد به هیچ درمانگر دیگری هم مراجعه نمی‌کند و ممکن است به تدریج داخل آن دسته افرادی شود که خودکشی برایشان یک انتخاب باطنی می‌شود و اقدام به آن می‌کنند بدون این که قصد خودشان را با کسی در میان بگذارند. هدف من از بیان کردن این مطلب این نیست که روانپزشکان و روانشناسان را از اقدام به بستری کردن بیماری که قصد خودکشی دارد، باز دارم. بلکه هدفم آن است که به آنها نشان دهم که، وقتی که قرار است کار به این‌جا بکشد، چرا بیخود بیمار را امیدوار می‌کنند و به او در باغ سبز نشان می‌دهند. چرا در جایگاهی تکیه می‌زنند که به محض بروز کوچک ترین دشواری از آن پا به فرار می‌گذارند. وقتی که فروید می‌گوید: «افرادی که آموزش کافی برای روانکاو شدن ندیده‌اند، عمل‌شان مثل کسی است که دیوهایی را از بند آزاد می‌کند و چون قادر به کنترل آن‌ها نیست از مقابل‌شان می‌گریزند.» به همین وضعیت اشاره می‌کند. اگر کسی این نکته را می‌داند که در لحظات بحران چیزی جز بستری کردن و شوک درمانی برای عرضه ندارد، چرا باید خودش را و بیمارش را فریب بدهد و کسی را که به او پناه آورده این چنین ناامید و مأیوس کند. آیا او لحظه‌ای به عواقب این یأس و ناامیدی اندیشیده که چنین بی مهابا خودش را در معرض عشق انتقال قرار می‌دهد. در بسیاری از موارد میل به خودکشی ناشی از یک احساس پوچی و بیهودگی است. ناشی از یأس و ناامیدی و احساس بی کسی و بی پناهی است. هدف از آن، گاه رها شدن از شر اطرافیان و به بن بست رسیدن چرخه زندگی است. حتی گاه، هدف از آن تنبیه کردن و انتقام گرفتن از همان «افراد شاخص اطراف بیمار» است که روانپزشکان هارواردی از آن‌ها صحبت می‌کنند. حال تصور کنید که درمانگر با حرکت خود به تمام این وقایع دامن می‌زند و دیگر هیچ گونه راه گریزی را برای سوژه باقی نمی‌گذارد. نتیجه کار در دراز مدت قابل پیش بینی است. روانپزشکی بیش از هر چیز نیاز دارد که پاره‌ای از ارزش‌های پزشکی را برای خود زنده کند. مهم‌تر از همه تواضع و اقرار به ناتوانی در مقابل وضعیت‌های خاص. این ارزش‌هایی را که پزشکی داخلی به آن‌ها مزین است. اگر چه ممکن است این تواضع و اقرار به ناتوانی در پزشکی عمومی هم چندان دوام نیاورد و قربانی مگالومانی رو به رشد گفتار علمی‌شود. وقتی که سرمقاله Journal of the American Medical اعلام می‌دارد که «طبیب معاصر خودکشی را به عنوان تظاهرات یک بیماری عاطفی می‌بیند، او به سختی خودکشی را در قلمروی غیر از روانپزشکی در نظر می‌گیرد»، فقط یک قدم تا جمله بعدی فاصله دارد. این جمله: «طبیب معاصر مرگ را به سختی در قلمروی غیر از پزشکی در نظر می‌گیرد.» جمله‌ای که علناً هنوز به زبان آورده نشده است. حداقل تا جایی که من اطلاع دارم. اما رفتار پزشکی در زنده نگه داشتن آدم‌ها به هر قیمتی که شده، خود مبین همین طرز تلقی است. وقتی که می‌گویم به هر قیمتی یعنی واقعاً به هر قیمتی. چون که وقتی که کسی پولش را داشته باشد، در سن ۸۰ سالگی مدت‌ها در کمای عمیق و به کمک قلب و ریه و کلیه مصنوعی زنده نگه داشته می‌شود و وقتی که پولش را نداشته باشد «همچون دختر رحمان از یک تب ۲ ساعته می‌میرد.» جنبش اوتانازی یا مرگ با عزت را نیز می‌بایست تلاشی از جانب طرفداران آن برای خارج کردن مرگ از مقوله انحصاری پزشکی قلمداد کرد. خوشبختانه مقوله مرگ با عزت مفهومی‌است که در فرهنگ ما هنوز جایگاه خودش را حفظ کرده و نیازی به جنبشی به نام اوتانازی برای زنده کردن آن نیست. همین طور بسیاری از پزشکان ما تواضع و اقرار به ناتوانی در مقابل وضعیت‌های خاص را حفظ کرده و در گرداب مگالومانی گفتار علمی نیفتاده‌اند. این آن چیزی است که به آن فرهنگ می‌گویند که چارچوب عملکرد تکنولوژی را بنیان می‌نهد. یعنی گفتاری جمعی که به تکنولوژی که خود فاقد هر گونه هویتی است، هویت می‌بخشد. گفتار جمعی در واقع آن چیزی است که به هرج و مرج بعد سمبلیک پایان می‌دهد و بر حرکت بی پایان متافورها و متونیمی‌ها نقطه گذاری می‌کند. دالی را به مدلول خاصی می‌چسباند و رابطه‌ای اجتماعی را تولید می‌کند.
 
[۱] Lien social
[۲] Extension
[۳] Thomas Szasz
[۴] American Psychoanalytical Association
[۵] The Ethic of Suicide
[۶] Bernard S. Schochet
[۷] Maladaptive

منبع:
انجمن فرویدی

دیدگاه کاربران
(مورد نیاز)
(مورد نیاز)