00491755234725

درسنامه‌های دکتر کدیور: Suggestion

درسنامه‌های دکتر کدیور: Suggestion
خلاصه

روانکاو باید این نکته را به رسمیت بشناسد که “پس مانده ای” از resistance (مقاومت) در ساختار روان باقی می ماند که آنالیز پذیر نیست و در ارتباط با بعد واقع است. اما گاه تعبیر در راستای “دلالت” است، درحالی که باید دید تعبیر (interpretation) در چه چارچوبی قرار دارد. آیا در چارچوب دلالت است یا در چارچوب معنا و بی معنایی.

11 6 00

از کلاس‌های عرصه فرویدی  مکتب لکان

Suggestion

روانکاو باید این نکته را به رسمیت بشناسد که “پس مانده ای” از resistance (مقاومت) در ساختار روان باقی می ماند که آنالیز پذیر نیست و در ارتباط با بعد واقع است. اما گاه تعبیر در راستای “دلالت” است، درحالی که باید دید تعبیر  (interpretation)  در چه چارچوبی قرار دارد. آیا در چارچوب دلالت است یا در چارچوب معنا و بی معنایی. اگر در چارچوب دلالت باشد، یعنی تعبیری در بعد تصویری است، اما اگر در چارچوب معنا و بی معنایی باشد، می توان گفت در حقیقت در مرز بعد سمبولیک و بعد واقع قرار دارد (معنا در بعد سمبولیک بروز می یابد و بی معنایی در بعد واقع).

اینجا مقوله non-sense اهمیت پیدا میکند. انسانهای امروزی انتظار دارند که از طریق کلام همواره منظوری انتقال یابد، و تصور میکنند که هدف از حرف زدن ارتباط[i] است، در حالی که متکلمین می دانسته اند چنین نیست، و “علم الاسرار” در همین راستا است. نکته اینجا است که “کلمه” می تواند چیزی را انتقال ندهد، بلکه برعکس مخفی کننده باشد، و بدین صورت به شکل یک معما و راز در می آید. یعنی کلام علاوه بر دلالتهایی (signification) که همراه دارد و معناهایی که بر دوش میکشد، می تواند تعدادی enigma نیز به وجود آورد و “جای خالی” باقی بگذارد. این نکته هسته علم الاسرار را تشکیل می دهد.

تلقین یا القاء (suggestion) اصولا مقوله ای است که مرز میان روان درمانی و روانکاوی را مشخص می کند. در روان درمانی آنچه روی می دهد القاء  است، حتی اگر در ظاهر این گونه به نظر نرسد. مثلا، طی روند هیپنوز فرد را به صورت ساده لوحانه ای می خوابانند و تحت تلقین قرار میدهند. اما در روان درمانی این روش زیرکانه تر و هوشمندانه تر می شود ولی همچنان در طبقۀ القاء قرار میگیرد. در حالی که روانکاری به القاءاعتقاد ندارد و این موضوع چند دلیل دارد:

۱) القاء با این پیش فرض انجام می شود که یک نقطه ایده آل (ideal) وجود دارد که شخص باید به آنجا برسد. استانداردهایی موجودند که باید با تلقین شخص را به سوی آنها بکشانند (این روند اصطلاحاً “هدایت کردن بیمار” نام دارد)، و در روان درمانی این نقطه مورد نظر از پیش برای درمانگر مشخص است. یعنی درمانجو باید متوجه برخی نکات بشود و درمانگر هم از پیش می داند اینها چه نکاتی هستند!! در حالی که در روانکاوی موضوع کاملاً متفاوت است. لکان چنین اظهار می کند: “روانکاو باید روند درمان و نه بیمار را هدایت کند.”

۲) روانکاوی روند نرمال سازی[ii] نیست که در یک چارچوب اجتماعی (social) قابل گنجاندن باشد.

۳)  وجود مقاومت: مکاتب غیرلکانی روانکاوی در مرحله مادون “ماورای اصل لذت” قرار دارند، و در جریان آنالیز غالباً به مقوله مقاومت می پردازند. لکان در مقاله ای می گوید “ما در مکتب خویش از این مرحله گذشته ایم، اما شما که در آن باقی مانده اید بدانید که بخشی از مقاومت در هر حال برجای می ماند”. این همان بخشی است که در حیطه القاء از آن غفلت می شود. یعنی در القاء چون “دلالت ” را عمده میکنند، پس جایی برای “بی معنایی” – که فارغ از دلالتها است – باقی نمی ماند، و از آن جای خالی (؟؟؟) پرهیز می شود. در حالی که در روانکاوی باید این سئوالات (ابهامات) دائما ایجاد شوند. این تفاوت ناشی از تفاوت هدف دو روند فوق است. در روان درمانی هدف عبارت از ارائه تعدادی داده (data) و اشراف یافتن به برخی نکات است (دست یابی به دانش یا کونسانس)، درحالی که در روانکاوی هدف عبارت از به حرکت افتادن زنجیره دالها و ادامه این حرکت است، به گونه ای که در هیچ نقطه ای متوقف نشود. بنابراین وجود جای خالی به صورت  enigma  یک ضرورت است.

پیدایش انتقال(transference  ) زمینه را برای القاء (suggestion)  فراهم می کند و اگر اولی نباشد دومی هم وجود نخواهد داشت. زیرا طی روند transference درمانجو سعی میکند درمانگر را در جایگاه ego ideal قرار دهد و وقتی درمانگر در این جایگاه قرار گرفت به راحتی از آنجا اقدام به القاء میکند. تفاوت روانکاوی با روان درمانی آن است که روانکاو می داند که در جایگاه مذکور قرار ندارد و این آنالیزان است که او را در این جایگاه قرار داده است.

در واقع روان درمانگر می داند که آنالیزان را به کجا باید ببرد و از پیش چنین تصمیمی گرفته است، اما روانکاو این را نمی داند و چنین تصمیمی ندارد و تنها می داند پایان روانکاری کجاست. اما این که در این مسیر از چه نقاطی باید بگذرد و چه گونه دانشی (knowledge) به سطح می آید، برای او از پیش روشن نیست. در روانکاوی “دانش” نزد آنالیزان است ولی او آن را به آنالیست نسبت می دهد. آنالیست این نکته را می داند و بنابراین از القاء پرهیز می کند.

در مقاله” Group Psychology And The Analysis of the ego”    بسیاری از نکات در ارتباط با مسائل فوق مطرح می شوند. در این مقاله ساختار “گروه” مورد بررسی قرار میگیرد (این که در درون یک گروه چه اتفاقی می افتد). یکی از دلایلی که درمانگران هرچه بیشتر به گروه درمانی روی می آورند و از درمان فردی فاصله می گیرند آن است که در گروه (نسبت به یک رابطه دو نفره) کار القاء کردن را بسیار آسانتر می توانند انجام دهند.

به جمله بسیار زیبای فروید در این مقاله دقت کنید”متوسط شعور گروه از شعور تک تک افراد گروه پایین تر است”.

و این یک حقیقت است، زیرا درون گروه در سطح خودِ افراد القاء روی میدهد، یعنی آنها یکدیگر را مورد القاء قرار می دهند و به طور گروهی leader را در جایگاه ego ideal قرار میدهند .القاء موجود درون گروه جایگاه “ایده آل من” را بیشتر تثبیت میکند. اصولا در سطح گروه حالتی شبیه هیپنوز وجود دارد، و میزان بالایی از suggestibility’  [iii]‘ برقرار است، و درمانگر نیز همواره در آن جایگاه رهبر قرار دارد. در اینجا القاء از جانب سوژه بر می خیزد، یعنی از جانب رعیت. افراد گروه به گونه ای در حکم رعیت leader هستند.

تمام افرادی که گروه درمانی می کنند، اگرچه مقالات فروید را نخوانده اند، می دانند که گروه باید پس از مدتی متلاشی شود. و آنهایی که از یک دیدگاه اخلاقی در روان درمانی برخوردارند به این نکته آگاهند که تشکیل گروه ضوابطی دارد، و یکی از نکات مهم آن است که افراد گروه در خارج از آن نباید با هم تماس داشته باشند (زیرا موجب افزایش تلقین پذیری می شود)، و مدت برپایی گروه نیز باید محدود باشد.

با مطالعه مقاله فوق برخی از ایده آل های ذهنی در مورد گروه فرو خواهند پاشید.

بت پرستی در شکل نوین خویش به گروه پرستی تبدیل شده است. همه انسانها باید به یک گروه تعلق داشته باشند وگرنه احساس گناه می کنند. در حالی که استناد به همان جمله معروف فروید کافی است تا فرد را از عضویت در یک گروه باز دارد. بهترین نمونه از این دست وضعیت سازمان مجاهدین خلق است. تاریخچه این گروه تاریخچه نسل ماست. با دقت در وضعیت این گروه متوجه می شویم که گروه واقعا چه تأثیری می تواند داشته باشد. گروههای دیگری نیز هستند که کارشان گاه به یک “خودکشی دسته جمعی” منتهی می شود. در اینجا یک هیپنوز فراگیر وجود دارد، که در مورد گروه یادشده ۲۴ سال به طول انجامیده است. آنها ۲۴ سال یک فرد را در یک جایگاه ego ideal قرار داده اند. برخی از گروههای مخفی (زیرزمینی) جنایتکار نیز ابتدا بصورت گروههای انقلابی تشکیل شده اند (در این زمینه بررسی گروه “حسن صباح” پس از فوت او حائز اهمیت است). افراد گروه با انزوایی که پیدا میکنند بتدریج دچار این استحاله می شوند. بدین ترتیب رهبر گروه در جایگاه “قدرت مطلق” قرار میگیرد، و افراد گروه نیز در یک حالت هیپنوز دائم به سر می برند. در اینجا چیزی در سطح ناخوداگاه روی می دهد که منجر به چنان استحاله ای می شود. این خاصیت گروه است. بنابراین گونه ای ethics لازمه روند گروه درمانی است.

مسئله الزام مقطعی بودن گروه از نظر زمانی هم در روانکاوی وجود دارد و هم در تصوف. در تصوف نیز رهبر گروه در زمان خاصی حلقۀ خویش را منحل میکند زیرا قرار بر آن نبوده است که این “حلقه” تا پایان دنیا پابرجا بماند. حلقه قبلی منحل و حلقه جدیدی با یک “پیر” دیگر تشکیل می شود. در حیطه روانکاوی، لکان نیز به دلیل پرهیز از ویژگیهایی که خاص گروه هستند، در اواخر عمر خویش Ecole اولیه را منحل کرده و سپس یک Ecole جدید تأسیس کرد. این کار حتما باید در سطح هر گروه انجام شود. حال وقتی گروه در معرض فعل و انفعالات دنیای خارج قرار داشته باشد این کار خودبخود صورت میگیرد (در سطح سیاسی، فرهنگی، یا هنری). اما وقتی یک گروه حالت زیرزمینی و مخفی پیدا کرد دچار آن استحاله ای می شود که مورد اشاره قرار گرفت.

گروه غالبا در ابتدا توسط انسانهایی تشکیل می شود که از درد مشترکی رنج می برند و به هم متقابلا یاری می رسانند: “بیا سوته دلان گرد هم آییم”. این روند منطقی و انساندوستانه بنظر می رسد، و در این حد نمی توان بر آن خرده گرفت. مشکل زمانی پدید می آید که این مجموع حالتی پیدا کند که فروید نام “گروه” را بر آن می گذارد. یعنی وقتی که تعدادی از اشخاص از بقیه انسانها جدا شوند و یک leader با آن شرایط خاص برای خویش انتخاب کنند و به گفته فروید “روانشناسی توده ها” پا به عرصه بگذارد. فروید در این زمینه دو گروه تیپیک را به عنوان نمونه ذکر می کند: ۱- ارتش ۲- کلیسا. فروید گروههای دیگری را نیز بر می شمارد که درون آنها یک ارتباط لیبیدویی برقرار است، یعنی گروه به صورت یک هرم است و یک leader  دارد، و افراد گروه میان خود و نیز رهبر ارتباطاتی افقی و عمودی برقرار می کنند. در این وضعیت شخص اخلاق و معیارهای قضاوت خویش را زیر پا می گذارد و به تصمیمات گروه تسلیم می شود، و اگر لحظه ای هم تردید کند، با اعتراض سایر افراد گروه روبرو می شود.

مثلا، در گروه (فرقه) اسماعیلیه، افراد تقریبا هیچ گونه رابطه لیبیدویی (libidinal) با خارج نداشته اند (یا این رابطه بسیار محدود بوده است)، که این موضوع خطر آفرین است. در حالی که اگر رابطه آزاد و غیروابسته باشد جنبه همکاری متقابل به خود می گیرد که قابل پذیرش است.

یکی از فواید دموکراسی آن است که انسانها بتدریج از این گرایش که یک نفر را در جایگاه ego ideal قرار دهند و چشم و گوش بسته از او پیروی کنند فاصله می گیرند، چون آزادی بیان و مطبوعات و… به هیچ کس امکان نمی دهد مدت زیادی در آن جایگاه باقی بماند.

[i] – communication

[ii] -normalization

[iii] به عنوان یک شوربختی

منبع:

انجمن فرویدی 


 

دیدگاه کاربران
(مورد نیاز)
(مورد نیاز)