پیش فرض بنیادی تفسیر روانکاوانه و فرضیه روانشناختی آن این است که هر محصول نهایی عمل رؤیا و هر محتوای آشکار رؤیا دست کم شامل یک عنصر است که مثل جایگزین موقت و مخفی عمل میکند که کارش نگهداشتن یا استقرار در جای چیزی است که ضرورتاَ در آن محتوی وجود ندارد. این عنصری است که در نگاه اول کاملاَ با کلیت ارگانیک صحنه تخیلی مشهود در رؤیا جور در می آید، اما اغلب در محدوده صحنه جای چیزی را نگه می دارد که این صحنه تخیلی باید به منظور شکل بخشیدن به خودش آن را سرکوب و محکوم و بیرون کند. این نوعی بند ناف است که ساختار خیالی را به فرآیند سرکوفته
بررسیتفاوت های اساسی روانکاوی و رواندرمانیها با استفاده از متونی از ژیژک و فروید
پیش فرض بنیادی تفسیر روانکاوانه و فرضیه روانشناختی آن این است که هر محصول نهایی عمل رؤیا و هر محتوای آشکار رؤیا دست کم شامل یک عنصر است که مثل جایگزین موقت و مخفی عمل میکند که کارش نگهداشتن یا استقرار در جای چیزی است که ضرورتاَ در آن محتوی وجود ندارد. این عنصری است که در نگاه اول کاملاَ با کلیت ارگانیک صحنه تخیلی مشهود در رؤیا جور در می آید، اما اغلب در محدوده صحنه جای چیزی را نگه می دارد که این صحنه تخیلی باید به منظور شکل بخشیدن به خودش آن را سرکوب و محکوم و بیرون کند. این نوعی بند ناف است که ساختار خیالی را به فرآیند سرکوفته ساختار یافتن آن وصل می کند. خلاصه اینکه مکانیسم بازنگری ثانویه هرگز کاملاَ موفق نمی شود و این نه به سبب دلایل تجربی بلکه به سبب یک ضرورت ساختاری پیشینی است. در تحلیل نهایی همیشه یک عنصر به مانند یک دم خروس بیرون میزند و علامتی میشود برای آن خلاء یا فقدانی که برسازنده رؤیا است یعنی که در درون آن رؤیا ظاهر بیرونی اش را بازنمایی کند. در … متناقض نمای کمبود و زیادی همزمان گرفتار می شود و به کمک همین عنصر است که نتیجه نهایی یا متن آشکار رؤیا جفت و جور میشود. بدون آن، چیزی جایش خالی خواهد بود. حضور این عنصر برای خلق اینکه رؤیا یک کلیت ارگانیک باشد ضروری است ولی به محض اینکه عنصر در جای خودش قرار گیرد یک عنصر اضافی خواهد بود و همچون بار اضافه ای مشکلآفرین عمل میکند. ما معتقدیم که در هر ساختاری یک عنصر گول زننده وجود دارد یک جا نگهدار فقدان که توسط امور مشهود شکل میگیرد ولی در عین حال به ضعیف ترین حلقه در زنجیره بالفعل تعلق دارد. در این عنصر سطح مجازی یا فضای ساختاری شده فشرده شده است. این عنصر در متن واقعیت غیرعقلانی است و به واسطه ادغام شدن در واقعیت محل خلاء یا فقدان نهفته در واقعیت را نشان می دهد. گفتن این نکته چندان ضروری نیست که تفسیر رؤیاها باید با جدا کردن عنصر متناقض نما، جا نگهدارنده فقدان یا نقطه بی معنایی دال انجام شود. تفسیر رؤیا با شروع از این نقطه باید به سمت خنثی کردن و محو کردن نمود ظاهری تمامیت معنایی محتوایی مجهول رؤیا حرکت کند یعنی اینکه به درون عمل رؤیا نفوذ کند و آن مونتاژ اجزاء ناهمگون را که توسط نتیجه نهایی خود عمل رؤیا محو و پنهان شده است نمایان سازد. بدین وسیله است که می توانیم به مشابهت های موجود در روش روانکاو و کارآگاه پی ببریم، صحنه جنایتی که کارآگاه با آن مواجه می شود. بنابراین یک قاعده همیشگی در واقع تصویر کاذبی است که جنایتکار برای گمراه کردن و پنهان کردن جنایت سرهم کرده است. سازمان صحنه و کیفیت طبیعی موجود در آن در واقع دامی است که برای کارآگاه افکنده شده است و وظیفه کارآگاه از بین بردن این دام برای کشف جزئیات مبهم موجود در صحنه است که تناسبی با شواهد ظاهری صحنه ندارد. واژگان … یا داستانهای کارآگاهی واجد اصطلاحاتی فنی دقیق برای چنین جزئیاتی است ولی اصطلاح سرنخ که توسط مجموعهای از صفات مشخص میشود؛ قرین، عجین، نابجا، متعارف، مشکوک… ـ بگذریم از توضیحات قویتر از قبیل باور نکردنی، هولناک، محال، … ـ نکتهای که در اینجا با آن سر و کار داریم جزئی است که فی نفسه فاقد اهمیت است. دسته شکسته یک فنجان، تغییر مکان صندلی، اظهارات شاهد و یا حتی یک رویداد عادی یعنی اینکه هیچ اتفاقی نیافتاده است اما به سبب موقعیت ساختاریاش صحنه جنایت را از حالت طبیعی خارج کرده است و جلوهای از بیگانه سازی برشتی را پدید می آورد مثل تغییر یک جزء کوچک در یک تابلوی مشکوک که ناگهان کل تصویر را عجیب و مشکوک مینماید. البته چنین سرنخهایی زمانی آشکار میشود که ما کلیت معنایی صحنه را در پرانتز بگذاریم و توجهمان را بر جزئیات متمرکز کنیم ـ این چیزی است که من بارها بر آن تأکید کردهام ـ توصیه هلمز به واتسن را که هیچ وقت نشانههای کلی و مهم را به خاطر نسپار و به جزئیات توجه کن، که یادآور این گفته فروید است که روانکاوی یعنی تفسیر جزئی و مو به مو و نه تفسیر کلی و در هم. روانکاوی رؤیاها را از همان اول همچون اموری برخوردار از خصلت ترکیبی، همچون توده هایی متراکم از صورتبندی های روانی در نظر می گیرد. کارآگاه که کارش را با پیگیری سرنخ ها آغاز می کند وحدت تصویری صحنه جنایت راکه قاتل ساخته است همچون حجابی کاذب کنار می زند. کارآگاه صحنه را همچون معرق کاری عناصر ناهمگونی تصور می کند که در آن رابطه میان میزانسن و رویدادهای واقعی دقیقاَ مطابق و متناظر است با رابطه میان محتوای مشهود رؤیا و اندیشه مخفی رؤیا، با رابطه میان ﻫﯿﺌت ظاهری انگاره و … این رابطه صرفاَ در کلمات و عبارات دومعنایی خلاصه می شود. – همانکه گفتیم که ناخودآگاه به شکل چند پهلویی بیرون می آید. مثل Satire که به معنی مرد شهوت ران و رقاص است و در مرحله بعد به معنی شهر مال تو است -. ویکتور اشکلفسکی [Viktor Borisovich Shklovsky] ربط این موضوع را با داستان کارآگاهی به خوبی نشان داده است. نویسنده دنبال مواردی است که در آن دو چیز که تناسب و تطابقی ندارد ناگهان بر اساس یک ویژگی خاص به همدیگر منطبق می شوند – و این هم باز یک مورد دیگر است که قبلاَ صحبت آنرا کردیم که وقتی که راجع به رؤیا حرف زدیم که وقتی که دو کلمه فونم مشترکی دارند ایده رویا را به طور کامل تغییر می دهند -. اشکلفسکی همچنین اشاره می کند که منظور از چنین تطابقی بازی واژگان است. او به ماجرای بند خالخالی کانن دایل [Arthur Conan Doyle] که کلید کشف جنایت در جملهای از زن در حال مرگ نهفته است، اشاره می کند. راه حل غلط هنگامی رخ می دهد که ما واژه Band را به همان گروه یا دسته تعبیر کنیم و در نتیجه به این راه حل برسیم که دسته کولی ها که در نزدیکی محل جنایت زندگی می کردند عامل این جنایت بوده اند، در حالی که راه حل صحیح هنگامی به دست می آید که شرلوک هلمز Band را در معنای ثانوی آن یعنی نوار یا بند جوراب معنی می کند. در غالب موارد عنصر دومعنایی، البته دو معنایی شامل موارد غیر زبان شناختی هم هست اما در این مورد هم این عنصر از قبل همچون یک زبان ساختار یافته است. خود اشکلفسکی به یکی از قطعات … اشاره می کند که در آن شباهت بین لباس یک جنتلمن با لباس یکی از پیشخدمتان است. خوب چرا راه حل غلط ضروری است؟ نکته اساسی که باید در تفاوت در صحنه ای که قاتل چیده است و شکل حقیقی حوادث، در نظر داشت ضرورت ساختاری راه حل غلط است که ما را به سبب قانع کننده نمایاندن صحنه جنایت فریب می دهد، دست کم در داستان کلاسیک منطق و مقیاس، و معمولاَ هم از طرف نماینده دانش رسمی یعنی پلیس تایید می شود. راه حل غلط به لحاظ معرفتشناختی رابطهای درونی با راه حل حقیقی و نهایی کارآگاه دارد. نکته کلیدی روش کارآگاه این است که رابطه او با آن راه حل غلط رابطهای بیرونی نیست. کارآگاه، این راه حلها را همچون … بلکه کارآگاه از طریق این راه حلهای غلط است که می تواند به حقیقت ماجرا پی ببرد زیرا هیچ راهی که مستقیماَ به حقیقت ختم شود وجود ندارد. در واقع بر مبنای ضرورت ساختاری همین راه حل غلط است که ما می توانیم نقش دستیار بیتجربه کارآگاه را که یکی از چهرههای کلاسیک و ماندگار داستانهای کارآگاهی است توضیح دهیم، دستیاری که غالباَ نقش راوی داستان را نیز بر عهده دارد مثل واتسون در هلمز و یا هستینگز در پوآرو. در یکی از داستانهای آگاتا کریستی، هستینگز از پوآرو میپرسد که وجود او علیرغم تمام اشتباهات و کند ذهنیهایش در ماجراها به چه درد میخورد. پوآرو در جواب میگوید که چون تو مثل تمام مردم عادی فکر می کنی و در نتیجه راه حل های غلط را بر من آشکار می کنی، چرا که جنایتکار صحنه را طوری می چیند که آدمهایی مثل تو گول بخورند و گول خوردن تو به من کمک میکند تا به فکر قاتل پی ببرم. در یکی ار داستانهای کانن دایل مشتری موسرخی به شرلوک هلمز مراجعه میکند و ماجرای غریبی را برایش تعریف میکند. او در روزنامه آگهی ای خوانده که در آن به یک مرد موسرخ حقوق و مزایای خوبی میدهند. او پس از آنکه به مکان مورد نظر مراجعه می کند از میان تعداد زیادی مراجعهکننده انتخاب میشود. هرچند که موهای تعداد زیادی از آنها از موی سر او سرخ تر بوده است. کار او حقوق خوبی داشته است ولی مشخصاَ کاری پوچ و بی معنی بوده است. هر روز از ساعت ۹ صبح تا ۵ بعداز ظهر او بخش هایی از انجیل را رونویسی می کرده است. هلمز به سرعت معما را حل می کند. در نزدیکی خانه ای که مشتری اش زندگی می کرده است و جایی که اغلب او در هنگام بیکاری استراحت میکرده است بانک بزرگی وجود دارد. تبهکاران آگهی را به روزنامه می دهند بنابراین او دنبال آگهی میرود. قصد تبهکاران این بوده است که مطﻣﺌن شوند که او در طول روز در منزل نبوده است. بنابراین آنها می توانند از درون خانه او به بانک تونل بزنند. در واقع رنگ خاص موهای فرد نکته فریبنده نقشه آنها است. در«جنایت طبق حروف الفبا»ی آگاتاکریستی، تعدادی قتل طبق الگوی الفبایی پیچیده ای اتفاق می افتد. اینگونه جنایت ها موجب می شوند که همه فکر کنند که انگیزه جنایت ها بیمارگونه بوده است اما راه حل نهایی انگیزه کاملاً متفاوتی را نشان می دهد. قاتل قصد داشته که صرفاً شخص خاصی را به قتل برساند. قتل های او انگیزه بیمارگونه نداشته است بلکه به دلایل کاملاً مالی انجام شده است. قاتل برای گمراه کردن پلیس اشخاص دیگر را هم به قتل رسانده است که الگویی الفبایی از نام آنها به دست آید و باعث شود پلیس تصور کند که قتل ها انگیزه بیمارگونه داشته است. این دو داستان در یک چیز مشترک اند؛ در هر مورد فکر گمراه کننده اولیه تصویری از انگیزهای جنون آمیز اراﺋﻪ می کند. الگویی بی سر و ته که شماری از افراد را شامل میشود. موی سرخ و حروف الفبا در حالیکه عمل جنایت به شخص خاصی مربوط است. راه حل از طریق بررسی دقیق معانی نهفته در پس ظاهر سطحی ﻣساله به دست نمی آید، معنای برخورد بیمارگون با مشکل خاص چیست؟ معنای الگو الفبایی چیست؟ دقیقاَ به سبب پیروی از این روش تحقیق و تفکر است که به دام می افتیم. تنها روش درست این است که قلمرو معنا را که با نخستین برداشت فریبنده بر ما تحمیل شده است در پرانتز قرار دهیم سپس تمام توجهات خود را به جزﺋیات معطوف نماییم. آن هم مستقل و متنزع از مصونیت این جزﺋیات در آن قلمرو معنایی تحمیل شده. مثلاَ چرا این مرد برای این شغل بی معنا صرف نظر از موهایش استخدام شده است؟ چه کسی از قتل شخصی خاص نفع می برد؟ به بیان دیگر باید همیشه توجه داشته باشیم که آن حوزه معنایی که بر جنایت چهارچوبی روانی و بیمارگون تحمیل کرده است فقط بدین منظور وجود دارد که دلیل وجودی خود را پنهان کند. معنای این حوزه صرفاَ در این خلاصه می شود که دیگران (عقل سلیم، شعور متعارف) آن را با معنا تلقی خواهند کرد. تنها معنای موی سرخ این است که شخص انتخاب شده برای این کار باور کند که موی سرخ نقش اساسی در انتخاب او داشته است. تنهای معنای الگوی الفبایی این است که پلیس را به این نکته گمراه کند که این الگو…
این بعد میان ذهنی معنا که به تصویر غلط تعلق دارد مشخصاً در داستان ماجرای معجزه در موزه بزرگ که تقلیدی از شرلوک هلمز است.
خوب حالا پس بنابراین در اینجا مقوله ای دیگر را مطرح کرد که مقوله معنا است که من همیشه به آن پرداخته ام که ما در روانکاوی کلاً اصلاً با معنا کاری نداریم و این همان کاری است که در رواندرمانی انجام می شود و این همان راه حل غلط است که ضرورت هم دارد که وقتی که ﻣﺴﺌله در چهارچوب عقل سلیم یا شعور متعارف بررسی می شود، در هر صورت این آن چیزی نیست که راه حل روانکاوی از ﻣساله به دست می دهد. این در واقع در نظر گرفتن بعد میان ذهنی است که باعث می شود که آنچه در نهایت به آن می رسیم و اراﺋﻪ میشود یک راه حل غلط است.
پاسخ به سوال:
منظور این است که اینجا دارد مقایسه می کند، که من بارها گفته ام که اگر شما کتاب های شرلوک هلمز را خوانده بودید، خیلی بیشتر راجع به روانکاوی می دانستید. منظورم این است که در این کتابها عقل سلیم یا شعور متعارف را به سخره میگیرند و آن بعد میان ذهنی را از آن فراتر می روند و اینکه در روانکاوی آنچه را که با آن سر و کار داریم و اینکه با صور مختلفی که دال می تواند به خود بگیرد که در مثال satire می توان آن را تجربه کرد، و یا دوتا دال را باهم ادغام کرد مثل آن…که از کتاب “طنز و رابطه آن با ناخودآگاه” فروید آوردم، مثل famillionaire که از family و millionaire ساخته شده است و یعنی چیزهایی که جزو مکانیسم ناخودآگاه است و فروید اسم آن را گذاشته است «جابجایی» و جزو قوانین دال است و متافور و متونیمی هم بر این اساس به وجود میآید. بنابراین در روانکاوی تعبیر براساس مکانیسمهای دال انجام می شود و نه معنا و یا بعد میان ذهنی و همین است که پوارو لازم دارد که هستینگز را با خود همراه کند زیرا که او به مقوله معنا توجه دارد و پوارو می تواند این مقوله را کنار زند و حالا به آن چیزی بپردازد که در زمینه ورای معنا یا دانش رسمی و عقل متعارف هست.
خوب این مقاله تمام نشد. ببینید، هرکلمه ای حتی در عینی ترین آن دارای معنای بسیاری است که حتی گوینده هم متوجه آن نیست، و در این شکی نیست، و همیشه در پس این معنای اولیه یک معنای چندگانه است و ﻣساله این است که در روانکاوی کار در سطح معنا نمی گذرد و این است که باید به Dream Work برسیم، آنچه که ناخودآگاه انجام داده است تا این مقوله را پنهان کند و گفتیم که کار Dream Work این است که افکار پنهانی رویا را به صورتی بیرون بدهد که قابل شناختن نباشد. Dream Work کارش این است که افکاری که مرکزی هستند به حاشیه می روند و این ها همه برای این است که مکانیسم سانسور را، از سطح سانسور خودآگاه، بگذراند تا رویا را بیان کند و برای اینکه برسیم به اصل مطلب باید ببینیم که ناخودآگاه چه کاری انجام داده است. درست مثل این است که ببینیم جنایتکار چه کاری انجام داده تا صحنه جنایت را طوری ترتیب دهد که گول زننده باشد. و اگر آدمی بخواهد آنرا در مقوله معنا تفسیرش کند مثل کتاب آگاتا کریسی که داستان خیلی زیبایی است، به آن صورت است که آنچه را که در مقوله معنا است، به کنار بزند و آنچه را که در پس پرده است را به آن بپردازد و این همان کاری است که درباره رویا انجام می شود. مثلاً آنچه که درباره رؤیا تعریف میکنند کم کم آنالیزان اول رویا را تعریف می کند و بعد از ۷ تا ۸ سال آنالیزان تازه می فهمد که رویا فقط یک کلمه است و آن یک کلمه است که به اصل مطلب راهنمایی می کند و فکر نکنید که، همین رویای ستیر Satire را فکر نکنید که، فقط یک خواب satire است که اسکندر دیده است، زیرا که همان ضرورت دستیابی به وحدت است، یعنی چیزی را تعریف کند که سروته داشته باشد و اتفاقا آنچه که سروته دارد و تعریف شده است بدرد نمی خورد و فقط یک چیزی در این رؤیا هست که در خیلی موارد معنی ندارد و اضافه شده است که جای یک چیز خالی را بپوشاند و همین اضافه شدن آن است و این همان است که ما را به مطلب می رساند. بنابراین بازهم علاوه براین که گفتم یک جمله ای هرچند عینی باشد دارای چندین معناست، همین که داخل یک زبانی انجام می گیرد دارای چند معنا است چرا که هر دالی خودش چند معنی دارد این است که در هرصورت وقتی در دام معنی بیفتید این تمامی ندارد و این همان چیزی است که در رواندرمانی ها و یا روانکاویهای غیرلکانی تمام ماجرا در سطح معنا می گذرد و این است که روانکاوی پایان نمی پذیرد زیرا هر معنایی معنای دیگری در پشت سرش دارد و این چیزی است که لکان آمده و Jouissance را دو قسمت کرده:
Joui – sens یا sens – Joui یعنی لذت بردن از معنا و این کاری است که در روانکاوی غیرلکانی، یک کار، یک مقابله معنایی بین روانکاو و روانکاوی شونده صورت می پذیرد و این تا ابد ادامه می یابد زیرا که مقوله معنا تمامی ندارد. بنابراین منظور از همه اینها این است که از مقوله معنا باید کنار رفت و وقتی که صحبت از جزئیات می شود و گفته می شود که کل صحنه را نگاه نکنید و به جزئیات بپردازید، یکی از داستانهای هلمز این است که در صحنه ای فقط یک دمبل است و برای او عجیب است که یک انسان فقط با یک دمبل کار می کند و یک فقدان وجود دارد و اگر کس دیگری باشد از آن می گذرد ولی این برای شرلوک هلمز مهم است که چیزی است که به مابقی ماجرا نمی خورد. گاهی اوقات این فقدان است که مارا به اصل مطلب هدایت می کند.
پاسخ به سئوال:
در واقع ادامه مطلب را که بخوانیم متوجه می شوید که در اینجا استفاده کردن از آن چیزهایی است که از مکانیسم های زبان است. مثلا می گوید که بند خال خالی بود، بند دو تا معنا دارد و این چیزی است که در واقع این کلمه بند و چند پهلویی آن جلب توجه شما را می کند و شما را به راه حل اصلی می رساند. خوب اینکه در نهایت در آخر کار باید که savoir بیاید بیرون، یعنی شکی نیست که کارآگاه باید بالاخره موضوع را حل کند و برسد به کشف جنایت که یک savoir است و رسیدن به آن از طریق آن است که آن Connaissance را کنار بگذارید.
طرف دیگر نوار:
(مقاله ماورای اصل لذت)
اصلا چطوری به وجود آمده بعد چطور کار کرده بعد مقاله Uncanny را نوشته و در آن فقط Compulsion to repeat است ولی بعداً در نامه ای صحبت از غریزه مرگ می کند و بعد در سخنرانی ای که راجع به رؤیاها صحبت میکند صحبت از این مقاله می کند و اینجا موضوعی است که در این کتاب مطرح است. دوباره فروید همانطور که اسم مقاله نشان می دهد یعنی ماورای اصل لذت، تا این سال یعنی ۱۹۱۹ که او شروع کرده به نوشتن این مقاله. در مقاله ای که در سال ۱۹۱۱ نوشته است معتقد به دو اصل روانی بوده است یکی اصل لذت و دیگری اصل واقعیت که اصل لذت کاملاً حاکم است. ولی کم کم بیشتر به خاطر اینکه بشر نمی تواند فقط با اصل لذت زندگانی کند مجبور می شود که اصل واقعیت را ایجاد کند و به واقعیتهای موجود دنیای اطراف خودش توجه بکند تا زنده بماند و بعد به اصل لذت بپردازد ولی نه به آن معنا. و همانجا فروید می گوید که این اصل واقعیت یک اصل لذت تاخیری یا منحرف شده است یعنی حالا شخص مجبور است که یک دور بزند تا به همان لذتی که دنبالش بوده برسد، و در واقع اصل واقعیت در نهایت این است که شخص به لذت برسد. منتها حالا دیگر در اینجا و زیر توضیح می دهد که دستاوردهای روانکاوی به جایی رسیده است که دیگر به ما این امکان را نمی دهد که باور داشته باشیم که اصل لذت بدون چون و چرا حاکم است و نکات زیادی است که آنها را اسم میبرد که نشاندهنده این است که حاکمیت اصل لذت مطلق نیست و تمام این مقاله در این باره است و این مقاله اوج نوشتههای متاسایکولوژی است و از ۱۹۱۳ شروع شده است.از زمانهای مقاله mental function شروع شده است و به نقطه اوج در این مقاله رسیده است. پس اینها مطالبی است که توی این مقاله رسیده است. بخصوص مقوله ای که برای این چرخش ۱۸۰ درجه تعیین کننده بوده است. مجبور می شود که تجدیدنظر کلی کند و از اینجا است که روانکاوی به معنی واقعی آن متولد می شود و در حقیقت خود فروید هم داشته رواندرمانی می کرده! و همانطور که قبلا گفتم که می شود این مقاله را با چشمه غدیر خم مقایسه کرد، که از اینجا معلوم می شود که چه کسی فرویدی است و چه کسی نه. این است که آنهایی که فرویدی هستند ادامه دادند و آنهایی که تا همین جا ماندند و شیوه قدیمی را دنبال کردند. این مقاله سه مقاله دیگر دارد که پیشروان این مقاله هستند: یکی مقاله «غرابت مشوش کننده» و یکی همان «مکمل تئوری رؤیاها» و یکی هم که هیچکس دلش نمی خواهد درباره آن صحبت کند یعنی مقاله ی «کودکی را می زنند» – و گفتم که همه اینها در ۱۹۱۹ نوشته شده است – فروید به مقوله فانتاسم می رسد و بدون توجه به این مقوله و اکتفا کردن کار روانکاوی به تراوشات ناخودآگاه، کار را به جایی نمی رساند و در روانکاوی در مکتب لکان، در پایان روانکاوی شخص باید از فانتاسم بگذرد و اکتفا به تراوشات ناخوادآگاه همان روانکاوی پایانناپذیر است و یکی دیگر از تفاوتهای روانکاوی و رواندرمانی نیز در همین است. در مورد مقاله «کودکی را می زنند» جز لکانی ها کسی سراغش نمی رود. Uncanny هم همینطور است. این مقاله، مقالهای نیست که بتوان از کنار آن براحتی گذشت و در همان زمان هم Controversy زیادی بود و میتوان گفت که تقریباً تمامی شاگردان فروید با این مقوله غریزه مرگ موافق نبودند. وقتی شما این مقاله را بخوانید متوجه می شوید چرا و حتی بار صدم هم آدم را اذیت می کند، به خاطر همین است که فروید یک پانویسی اضافه کرده و خودش هم کوتاه آمده است. خوب حالا اینجا این ناشر، مکمل تئوری رؤیاها را آورده است. و می گوید یکی از چیزهایی که اصل لذت را زیر سوال می برد یکی از عواقب آن این است که تئوری رؤیاها را زیر سوال می برد. زیرا که در کتاب تعبیر رؤیا او همه جا گفته است که رؤیا برآورده شدن یک آرزوی ناخودآگاه است. بنابراین رؤیاهای دردناک و کابوس ها باید آنها را، دومرتبه درباره آنها، صحبت کند که آیا اینها هم از همان اصل لذت پیروی می کنند یا نه. و اینجا فروید معتقد است که تمام رؤیاها از همین اصل پیروی می کنند که یکی هم موضوع Punishment dream است که باید فکر کنیم که شخص در رؤیا تنبیه می شود، باید فکر کنیم که Ideal ego است، ولی در این مقاله توضیح می دهد که یک آرزوی نهفته را بجای اینکه در رؤیا آورد، تنبیهی که مترادف این آرزوست می آورد و در حقیقت همان آرزو برآورده می شود. و لکان در دو کلمه گفته است که وقتی شما در انگلستان هستید اگر توهین به ملکه انگلستان مجازات آن سربریدن باشد حالا شخصی که آرزویش این باشد که بگوید ملکه انگلستان یک گوساله است خواب می بیند که سرش از تنش جدا شده است، و بجای دیدن خواب مستقیم مجازات آن را در خواب می بیند. و دیگر اینکه اشاره ای هم به کار آقای دکتر … می کند. این فرد گفته است که موقع خوابیدن افکار دیگری هم هست که نام آنرا گذاشته است Autistic thinking و فروید گفته است که بله همه اینها درست ولی هیچ ربطی به رؤیا ندارد. اینهایی که این آقا گفته است کار ناخودآگاه است ولی هرکار ناخودآگاهی کار رؤیا نیست و صحبت آن را کردهایم.
تاریخ چاپ Project for a scientific psychologyو ۱۹۵۰a است یعنی فروید آن را به چاپ نرسانده و بعد از مرگ وی چاپ شده است ولی در ۱۸۹۵ نوشته است. این Project for a scientific psychology را میتوانیم بگوییم که محشرترین اثر فروید است و بسیاری از صحبتهایی که فروید میکند مثل یک کریستال است و بقدری پیچیده است که سختترین اثر فروید است.
در تئوری روانکاوی این یک اصل اثبات شده است که سیستم روانی تمام کارهایی که می کند تحت اصل لذت است و کار سیستم روانی این است که از ناخوشی دوری کند و به سمت خوشی برود و اینها هرچه که بود یک توضیح اکونومیک بود و حالا می گوید که اگر یک توضیح توپوگرافیک و داینامیک را هم اضافه کنیم کامل می شود. اینکه فروید می گوید که اصل لذت است که به سیستم روانی حاکم است ممکن است ما را به یاد سیستم های فلسفی بیاندازد. این سیستم ها در شرق چندان رایج نیست ولی در غرب هست مثل هگلسیم که می گوید بشر فقط بدنبال لذت است. فروید می گوید که روانکاوی بدنبال این نیست که یک اصل اوریجینال و جدید بدهد و بدنبال هیج منوپولی (انحصار طلبی) نیستیم و اگر فلسفه یا دیدگاهی هست که بتواند به ما کمک کند ما از آن استفاده می کنیم.