سیکوتیک به دلیل اینکه نام پدرش برایش فونکسیون (کارکرد) ندارد بعد سمبولیک در او به کلی مختل است، یعنی آنچه سنگ بنای بعد سمبولیک است کار نمی کند. بنابراین بعد سمبولیک در وی مختل است
کلاس های عرصه فرویدی – مکتب لکان
جلسه مورخ ۸۱/۳/۷
معرفی بیمار و ادامه مقاله “ماورای اصل لذت”
معرفی بیمار
اگر خاطرتان باشد در کتاب دایره المعارف جامع اسلامی من به دنبال کلمه هُجر گشتم و در آن کتاب به معنی هذیان گفتن بود. شاید آن موقع توضیح ندادم که پزشکان اسلامی همه تقریبا همین ملاک را داشتند و برای تشخیص جنون یا مهجور بودن گفتار بیمار را ملاک قرار می دادند یعنی کسی مهجور است که هذیان می گوید. درصورتیکه در عرض این همه سالها و دهه ها با دیدگاههای روانپزشکی مهجور به نظر ما کسی می آید که شعور نداشته باشد یا در شعورش اشکالی وجود داشته باشد ولی وقتی که به کلمه هُجر بر می گردیم می بینیم مهجور یعنی کسی که هذیان می گوید و این نشان می دهد که پزشکان اسلامی به مقوله گفتار توجه داشتند و اینکه این گفتار چقدر از محدوده گفتار همگان خارج است.
مسئله دیگر که باید بگویم این است که ما تشخیص را در روانکاوی از روی گفتار می گذاریم و این نکته را هم مرتبا تاکید می کنم که شما باید توجه کنید که آیا این آدم گفتار جمعی را دارد یا ندارد؛ تا چه حد رفتارش، کردارش و آن چیزهایی که می گوید مطابق با گفتار جمعی در یک جامعه یا فرهنگ هست یا نیست.
پسیکوتیک به دلیل اینکه نام پدرش برایش فونکسیون (کارکرد) ندارد بعد سمبولیک در او به کلی مختل است، یعنی آنچه سنگ بنای بعد سمبولیک است کار نمی کند. بنابراین بعد سمبولیک در وی مختل است و به گفتار جمعی هم راه ندارد و از آن فاصله دارد، و همین است که به آن می گویند هُجر و به او مهجور. اما این تنها دلیلی نیست که کسی از گفتارجمعی فاصله داشته باشد و آنرا نداشته باشد. حرفهایی که … از این دختر برای ما گفت حاکی از این بود که او با گفتار جمعی آنقدر نزدیک نیست و من باید این مسئله را تاکید کنم که اصلا یک آدم باید در معرض گفتار جمعی قرار گرفته باشد تا آنرا داشته باشد و این موضوع مسایل فرهنگی در داخل یک خانواده را مطرح می کند، سطح فرهنگی یک خانواده را مطرح می کند.
وقتی من می گویم آدمی باید ذهنیت قرن بیستمی داشته باشد تا قادر باشد که روانکاوی شود منظورم همین است که به سطح فرهنگی خاصی رسیده باشد، و مثال آن چوپانی که در بین راه سوارش کردم و گفتم که بعد سمبولیک او بیشتر از دویست کلمه نبود همین است. این یعنی یک فقر سمبولیک، و به خاطر این نبود که برای او نام پدر کار نمی کرد بلکه به خاطر این بود که در معرض دنیای سمبولیک قرار نگرفته بود. دنیایش به همان چندتا چیزی که لازم داشت محدود بود، علف و آب و خاک و گوسفند و کوه و دشت، و دنیایش به همین جا ختم شده بود وبعد سمبولیک بسیار فقیری داشت. در مورد این دختر هم، چرت و پرت هایش نشانه فقر سمبولیکی بود که به لحاظ سطح طبقاتی و اجتماعی او مطرح می باشد. البته در ایران به این اندازه مشخص نیست ولی مثلا در فرانسه سطح فرهنگی آدمها کاملا متمایز کننده است. اخیرا در آنجا مطالعه ای انجام داده اند و متوجه شدند که ۳۰ درصد مردم خواندن و نوشتن را نمی دانند. درصورتیکه در فرانسه تحصیلات رایگان است و همه به مدرسه می روند ولی وقتی از مدرسه بیرون آمدند اینقدر نخواندند و ننوشتند که همه را فراموش کردند، یعنی حتی مثلا روی در و دیوار یا حتی آگهی های تبلیغاتی را نخوانده اند و خواندن و نوشتن را فراموش کرده اند، و اینها همه چیزهایی است که فقر فرهنگی بوجود می آورد و فقر بعد سمبولیک به بار می آورد، و مسلما این آدم گفتارش با گفتار آدمی که خواندن و نوشتن را می داند بسیار متفاوت است. بنابراین منظور من از تاکید مرتب روی ساختار همین است. که ساختار یک چهارچوب است و گفتار هیستریک یک ساختار است، یک فرم است، یک چهارچوب است و می شود داخلش را باچیزی پر کرد. درست مثل اینکه ما یک فرم را مثلا می گوییم مثلث، مثلث یک سری خصلتهایی دارد، یک فرم هندسی است، سه ضلع دارد، سه زاویه دارد، مجموع زوایایش ۱۸۰درجه است و … ولی تعداد مثلثهای دنیا بی نهایت هستند و می شود به هر شکل و اندازه ای مثلث داشت. پس گفتار هیستریک یک چهارچوب است ولی می شود داخلش یک فقر سمبولیک شدید وجود داشته باشد و می شود گفتار هیستریکی دید که برای خواص هم قابل فهم نباشد، و اینها چیزهایی هستند که لازم است شما به تجربه یاد بگیرید و از هم تفکیک کنید.
پسیکوتیک در واقع از گفتار جمعی عدول می کند یعنی پسیکوتیک mimetisme این گفتار را دارد و ممکن است بیاید با شما صحبت کند و شما با حرفهایش متوجه نشوید که در مورد او چه چیزی با بقیه آدمها فرق می کند. یکی از مثالهایی که لکان می زند می گوید این مجانین نرمال (Ces fous normaux) که دور و بر ما هستند یعنی هر چقدر فرد مجنون تر باشد یا دیوانه تر باشد نرمال تر به نظر می رسد، چون بهتر از همه این گفتار جمعی را تقلید می کند و هیچکس نمی تواند بفهمد که او واقعا یک پسیکوتیک است. بنابراین قشنگ مثل یک طوطی آن را تکرار می کند.
در اینجا سوال می شود: یعنی او مفهوم سازی می کند؟
پاسخ: باز برگشتیم به اینکه مفهوم مقوله ای است که ما اصلاً کاری به آن نداریم. واقعیت این است که نوروتیک تلاش می کند هرچه ممکن است بیشتر با این گفتار منطبق شود و همیشه هم در این تلاش ناموفق است، چون درخود این گفتار تضاد وجود دارد و قابل این نیست که کاملا با این گفتار منطبق شد، واین عدم تطابق کامل نوروتیک از تمام وجنات و سکناتش پیداست. در صورتیکه پسیکوتیک چون دارد از آن تقلید می کند و مثل یک طوطی تکرارش می کند شما اصلا متوجه آن نمی شوید. البته در نهایت چیزی هست که نشان می دهد او این گفتار جمعی را ندارد. چرا؟ چون که مثل باد هوا آن را از دست می دهد. در هر شرایطی می بینید که این گفتار جمعی هیچ ریشه ای ندارد. نوروتیک هر وقت که از این گفتار جمعی عدول کند احساس گناهش اذیتش می کند. خود را به گونه ای تنبیه و سرزنش می کند ولی پسیکوتیک به بهترین نحوی آن را تکرار می کند و با این همه از آن عدول می کند. این است که mimetisme پسیکوتیک چیزی است که باعث می شود لکان بگوید این مجانین نرمال.
…………………………..
همیشه تاکید کرده ام که وسواس یک اندیشه است، همانطور که در کتاب دایره المعارف اسلامی خواندیم. درواقع پزشکان مسلمان هم وسواس و هم بیمارهای روانی را خوب می شناختند و هم قرآن را خوب می شناختند و برای همین هم برای نامیدن آن از قرآن واژه گزینی کرده اند.
وسواس یک اندیشه است. البته اندیشه ای است که تغییر شکل می دهد، همیشه همان نیست. این اندیشه، همیشه یک اندیشه بعدی را دارد و بعدی را دارد و … و آن تمام صحنه را پر می کند.
همگی می دانید کهerotism ابسسیونل anal erotism است. علاوه بر اینکه erotogenic zone ابسسیونل آنال است، که این علایم یبوست و مناسک توالت رفتن یکی از آنهاست، این سوژه دستشویی شرایتون را مطرح کرد. ولی ابسسیونل ها در کل توالت رفتنشان مناسکی دارد، مدت زمانی که طول می کشد، اینکه کاغذ توالت چطوری باشد، طهارت گرفتن چگونه باشد و …
خلاصه anal erotism در آنها anal zone را در بر می گیرد و بعد آن چیزهای دیگری هم هست که در رابطه با ژویی سانس خاصی است. ژوئی سانس anal، ژویی سانسی از aggression، از آزار دیگران، از انتقام گرفتن، از ستیزه جویی است. و بعد نکته دیگر اینکه برای اینها چیزی جایگزین مدفوع می شود، و به قول لکان اینها از مدفوعشان کادو می سازند و از کادویشان مدفوع، و بهترین چیزی که در این دنیا پیدا می کنند برای اینکه جایگزین این مدفوع بکنند پول است و رابطه آنها با پول است که رابطه بغرنجی است.
پس ژویی سانس آنان بدین صورت است. و بعد اینکه این آدم علائمش از زمان بلوغ ظاهر می شود، یعنی جائیکه در هر صورت genital zone هم یک جوری خودش را نشان می دهد، و حالا ژویی سانسanal آنان دیگر تمام صحنه را پر نمی کند و مسئله sexuality و مسئله جنس مخالف و رابطه با او حالا دیگر مطرح است، چون تا قبل از بلوغ، آن ژویی سانس آنال برایش کفایت می کرد، زندگیش را کامل پر می کرد، همه سوراخ ها را می گرفت و تمام سوالها را پاسخ می داد. وقتی که حالا sexuality در گیومه، خودش را نشان می دهد و وقتی زن به عنوان یک ابژه مطرح می شود، وقتی که رابطه با جنس مخالف مطرح می شود، آن حالت تعادلی که داشت را دیگر از دست می دهد و می رسد به یک سری علایمی که همه آنها برای این است که اصولا به sexuality پاسخ دهد. اصولا کل مسئله نوروز برای این است که به مسئله sexuality پاسخ داده شود.
حالا می رسیم به قسمت sexuality به معنای اخص کلمه. ژویی سانس آنان sexuality است. لکان گفته که هرچی از بشر سر می زند sexuality است. جز یک چیز مختصر، خیلی کوچک که می شود گفت نیاز است که آن هم فقط در شرایط خاصی ظاهر شود و بقیه اش که در … اشتیاق است sexuality است.
لکان دقیقا برای توضیح این مطلب از دون ژوآن کمک می گیرد. اپرای موتزارت بر همین اساس ساخته شده است. اپرا اینطوری شروع می شود که دون ژوآن از پیش زنی می آید که شب را با او گذرانده و در راه با زن دیگری که قبلا معشوقه اش بوده روبرو می شود و می خواهد از آنجا فرار کند تا آن زن متوجه آن نشود که او با زن دیگری بوده است و برای این کار نوکری را که همیشه کارش جبران خرابکاری های او بوده جلو می فرستد. نوکر هم می رود و تنها چیزی که به ذهنش می رسد برای آن زن تعریف کند شروع می کند لیست زنهایی که دون ژوآن با آنها دوست بوده خواندن و می خواند و تکرار می کند: میل اتره میل اتره یعنی هزار و سه … هزار و سه اسم در لیست دون ژوآن بوده است!
ابسسیونل یعنی همین. یعنی ابسسیونل در واقع سئوالش را زمانی می تواند پاسخ دهد که لیست خود را تکمیل کند، لیستی تهیه می کند و آن را پر می کند و من تمام ابسسیونل هایی که در زندگیم دیدم این لیست را داشته اند. حتی موردی یادم می آید که به من گفت بیش از ۷۲ تا دارم. ۷۲ عددی است که در فرهنگ ما معنای ویژه ای دارد و او برای خودش آنرا ملاک قرار داده بود وچون از ۷۲ گذشته بود خوشحال بود.
ابسسیونل ها سوالشان در مورد sexuality، در مورد زن، را با پرکردن لیست پاسخ می دهند.
ابسسیونل سوالش در مورد desire یا اشتیاق است و برای لکان اشتیاق دو مرحله دارد یکی ماورای درخواست و
دیگری مادون درخواست و اینها مقولاتی است که من دفعه قبل هم در صحبت ethic مطرح کردم.
اینها مقولاتی بسیار اساسی است و زیاد هم تکرارشان می کنم. چیزهایی است که به این زودی متوجه آنها نخواهید شد و ما وقت زیادی صرف آنها خواهیم کرد.
یکی از شاهکارهای لکان، که تعدادشان کم هم نیست، علاوه بر تفکیک سه بعد سمبولیک، تصویری و واقع تفکیک سه مقوله نیاز، درخواست و اشتیاق است. اینها را کاملا باید از هم تفکیک کرد، چون اصولا ابسسیونل کسی است که از آنجائی که اشتیاق در نزد بزرگ دیگری است (اشتیاق آدمی اشتیاق دیگری است)، ابسسیونل به نوعی این اشتیاق را بایستی از زیرش شانه خالی کند و از اشتیاق دیگری خودش را کنار بکشد، خودش را پس بکشد. اشتیاق دیگری است که برایش قابل تحمل نیست و بخاطر همین هم است که ابسسیونل این اصطلاح «خودم را به مردن زدم» را به کار می برند. واقعا در هر آنالیزی ابسسیونل اصطلاح «خود را به مردن زدن» را مطرح می کند یعنی خودش رابه مرگ می زند تا از اشتیاق بزرگ دیگری در امان باشد تا بزرگ دیگری او را رها کند. این است که ابسسیونل اشتیاق را می آورد به مادون درخواست و برای همین هم است که دیگری را وادار می کند که ازش درخواست بکند.
چون ابسسیونل ژویی سانس آنالش اینقدر گسترده است که جایی برای نوع دیگری از ژویی سانس برایش نمی گذارد. قبلا من اصطلاح ژویی سانس بزک کرده را به کار برده بودم. ژویی سانس بزک کرده، محجبه و ریاکارانه ابسسیونل ژویی سانسی است که قابل تشخیص نیست، و ژویی سانسی است که تماما از غریزه مرگ نشات می گیرد، و ژویی سانسی است که تا تکه تکه کردن دیگری پیش می رود. و همانجا گفتم که روانپزشکی فکر می کند که فقط سادیسم است که دگر آزاری را در خدمت ژویی سانس جنسی قرار می دهد، در صورتی که در نزد ابسسیونل ژویی سانس جنسی در خدمت دگرآزاری است. یعنی ژویی سانس آنال،aggressivity و لکان جمله قشنگی دارد که ابسسیونل پارتنر خود را واقعا از بین می برد. جمله لکان این است که چون آنچه من در تو به دنبالش می گردم در ورای توست باید شقه ات کنم تا بیرون بکشمش. ابسسیونل می داند که آن ابژه a خود را که دنبالش است باید دیگری را نابود کند تا آن ابژه را بیرون بکشد.
پس اینهاست که لکان بارها از agressivite erotique صحبت می کند. این دو در تمام افراد بشر با هم عجین هستند. اروتیسم و اگرسیویته کاملا با هم تلفیق و عجین شده اند، ولی در مورد ابسسیونل بسیار ممزوج هستند، و همانطور که گفتم لذت جنسی را هم برای بدست آوردن دیگرآزاری به خدمت می گیرند.
سوال کردید که در کتابها خوانده اید ابسسیونل اصول اخلاقی دارد که با این توضیحات جور در نمی آید. ابسسیونل اصول اخلاقی ندارد بلکه یکسری بایدها و نبایدها برای خودش دارد. این باید ها و نبایدها را برای خودش اختراع کرده تا جلو آن اندیشه را بگیرد و هیچ ربطی به اصول اخلاقی ندارد.
Challenge ابسسیونل بزرگ دیگری است. challenge او اشتیاق بزرگ دیگری است. چون که همانطور که دفعه پیش برایتان خواندم اشتیاق و قانون رابطه تنگاتنگی با هم دارند. از آنجایی که ابسسیونل سوالش اشتیاق دیگری است بنابراین با قانون هم رفتار بهتری از آنچه با ابژه هایش می کند نخواهد داشت. یعنی ابسسیونل هرجا که بتواند به مجانی ترین وضع قانون را می شکند و زیرپا می گذارد، چون که با شکستن قانون است که می تواند به گونه ای در معرض اشتیاق قرار بگیرد. ابسسیونل نمی داند اشتیاق چیست و تماما برای ژویی سانس زندگی می کند، فقط هر وقت که قانون را بشکند برای زمان کوتاهی می فهمد اشتیاق چیست. شکی نداشته باشید ابسسیونل هرجور قانونی را زیرپا می گذارد. مثلا همین مورد که گفت آدم نباید به زن دوستش کاری داشته باشد، بدانید حتما این کار را خواهد کرد، بدون اینکه نظری به آن زن داشته باشد، بدون اینکه اون زن واقعا جذبش کرده باشد. این کار را می کند چون که شکستن این قانون اساسی برای یک لحظه اشتیاق برایش می آورد برای لحظه کوتاهی می فهمد که اشتیاق چیست. این مورد گفته بود تا وقتی چیزی را تصاحب نکردم می خواهمش، وقتی تصاحب کردم دیگر نمی خواهمش. اول این کلمه تصاحب را به کار بردن نکته مهمی است، چون آدمهای دیگر می گویند به دست آوردن و او می گوید تصاحب کردن.
و این حالت domination است که ابسسیونل سعی می کند برتمام دنیا داشته باشد. ابسسیونل موضوعش این است که در همان تلاش کوتاه یک چیزی را بدست می آورد. او برای لحظه ای اشتیاق را حس می کند اما چون، همانطور که … گفت، مقوله داشتن برایش مطرح است، یعنی اینجوری تعریف می شود، بنابراین نمی تواند آن اشتیاق را طولانی کند. همان موضوعی که هفته پیش صحبتش را کردیم، یعنی اینکه ابسسیونل طولانی ترین فاصله را با یک رفتار ethic دارد. رفتار ethic گفتیم زندگی کردن بر اساس اشتیاق می باشد و چون ابسسیونل بر اساس داشتن زندگی می کند، چون داشتن برای ابسسیونل مساوی با مدفوع است، مدفوع تبدیل به داشتن، تبدیل به دارایی، و پول می شود. مهمترین معادل مدفوع پول است و هرچه که با آن به دست می آید. تمام دارایی ها بدست آوردن همان مدفوع است. بنابراین ابسسیونل از اشتیاق جدا می افتد. درفاصله کوتاهی که هنوز به آنچه که می خواهد تصاحبش کند نرسیده، برای لحظه ای اشتیاق را می فهمد و بعد از آن دیگر ازش لذت نمی برد. چون همانطور که روانکاوی به خوبی نشان داده که مصرف هرگز لذت نمی آورد. لذت فقط موقعی است که کمبودی وجود دارد و منظور من از لذت یعنی خرسندی.
پس این رابطه که گفتیم، این اصول اخلاقی چیزی در گیومه است و آن law را به معنای واقعی کلمه آنها ندارند، و نهایتا ابسسیونل کسی است که بشریت را به منجلاب می کشاند. لکان می گوید خوشبختانه هیستریکها در این دنیا هستند. هیستریک به خاطر نارضایتی ساختاری اشتیاقش همیشه به دنبال چیزی بهتراست و هیستریک کل بشریت را بالا می کشاند و ابسسیونل درست برعکس این است، چون که باید هر قانونی را بشکند فقط برای اینکه لحظه کوتاهی خرسندی اشتیاق را بچشد، همه بشریت را به پایین می کشاند. حالا منظور از بشریت چیز بزرگی منظورمان نیست بلکه محیط درو بر آنهاست.
می شود به معنای واقعی به لفظ عامیانه گفت که آنها به قانون مدفوع می کنند. قانونی که گفتم نه قانون… قانون به معنایی که روانکاوی یا در ساختارگرایی مطرح می شود.
****************************************
ادامه مقاله “ماورای اصل لذت”
به آنالیزان کمک کنید که آن ناخوشایندی را تحمل کند، چون در نهایت وقتی که به خاطر آورد درد و رنج کمتری را متحمل می شود تا وقتی که تکرار کند. اینجا نکته دیگری که هست صحبت از دو روشی است که از طریق آنها واپس زده بروز می کند.
الف- واپس زده به خاطر آورده می شود.
ب- در یکسری اعمال و رفتارها واپس زده تکرار می شود.
آنچه فروید را متعجب می کند این است که تکرار کردن اینها خیلی بیشتر دردآور است تا به خاطر آوردن، یعنی که اگر افراد به خاطر بیاورند کمتر زجر می کشند تا وقتی که تکرار می کنند. این مسئله است که برای فروید ایجاد سوال می کند؛ که این تکرار کردن ماورا اصل لذت است چون باز هم اگر بخواهیم در چهارچوب کمیتی حساب کنیم به خاطر آوردن کمتر دردناک است تا تکرار کردن.
پس اینها همه مثال هایی است که فروید می آورد که از چهارچوب اصل لذت خارج می شوند و چیزی ورای اصل لذت هستند؛ یعنی این «اجبار به تکرار» را فروید در ورای اصل لذت قرار می دهد.
حال این ورای اصل لذت و اجبار به تکرار چیست؟
بخش چهارم که قسمت هایی از آن گفته شد، که ناخودآگاه و خودآگاه چیست، سیستم ادراکی است و این که خودآگاهی به جای memory trace ظاهر می شود و حالا ادامه بحث …
اگر چنین باشد، آنگاه سیستم consciousness با ویژگی منحصر به فردی مشخص می شود که در آن برخلاف آنچه در سیستم دیگر رخ می دهد فرآیندهای تحریکی هیچگونه تغییر پایداری برجای نگذاشته بلکه به اصطلاح در پدیده «خودآگاه شدن» خاموش می شوند.
استثنایی از این دست، این قانون عمومی، نیازمند توضیح توسط عواملی است که منحصرا به آن سیستم اختصاص دارند. چنین عاملی که در سیستم دیگر غایب است به خوبی می تواند موقعیت باز سیستم consciousness باشد که بلافاصله در معرض قرار می گیرد.
بگذارید ارگانیسم زنده ای را در ساده ترین شکل خود تصویر کنیم؛ یک وزیکول تمایز نیافته از ماده ای که حساس به تحریک است. آنگاه سطحی که رو به دنیای خارج است به علت جایگاه خاص خود تمایز خواهد یافت و چون ارگانی برای دریافت محرک خدمت خواهد کرد. در حقیقت جنین شناسی در توانایی خود در تکرار تاریخچه تکاملی به ما نشان می دهد که دستگاه عصبی مرکزی از اکتودرم نشات می گیرد. بافت ماده خاکستری مغز به عنوان اشتقاقی از لایه های سطحی ابتدایی ارگانیسم باقی می ماند و ممکن است برخی از استعدادهای ذاتی آن را به ارث برده باشد. آنگاه به راحتی می توان فرض کرد که در نتیجه فشار دائمی محرک خارجی به سطح وزیکول ماده تا عمق خاصی ممکن است تغییر یابد. بنابراین فرآیندهای تحریکی سیر متفاوتی را در آن، نسبت به مسیری که لایه های عمیق تر دارند، طی می کنند. پوسته ای شکل خواهد گرفت که سرانجام چنان توسط تحریکات پخته خواهد شد که بهترین شرایط ممکن را برای دریافت محرک ارائه خواهد کرد، و بعد از آن قادر به تغییر بیشتری نخواهد بود. در عبارات سیستم consciousness این به آن معنی است که المان های آن در گذر یک تحریک هیچ تغییر ماندگار دیگری را نمی توانند متحمل شوند، چون آنها تا حد امکان تغییر یافته اند. اما حال آنها قادر خواهند بود که به خودآگاهی ارتقا یابند. ایده های متفاوتی ممکن است شکل گیرند که در حال حاضر نتوانند با طبیعت این دگرگونی های ماده و فرآیند تحریکی تائید شوند. ممکن است چنین فرض شود که درگذر از یک المان به المان دیگر یک تحریک باید بر مقاومتی غلبه کند و اینکه تغییر مقاومتی که به این ترتیب تحت تاثیر قرار گرفته است آن چیزی است که زمینه بقای ماندگار تحریک را ایجاد می کند و آن یک تسهیل است facilitation (راه گشودن) واژه فرانسوی frayage، یعنی راهی باز می شود که بعدا stimulus از آن راه یا از آن شیارها جریان می یابد؛ یعنی باز شدن یک راه).
در سیستم consciousness مقاومتی از این دست در برابر عبور از یک المان به المان دیگر وجود نخواهد داشت. این نما می تواند در ارتباط با افتراق بروئر میان انرژی ساکن و متحرک در المانهای سیستم روانی قرار گیرد.
المان های سیستم consciousness هیچ انرژی متصلی را حمل نخواهد کرد و تنها انرژیی را حمل می کند که قادر به تخلیه آزاد است. با اینحال بهتر است در بیان این نکات تا آنجا که ممکن است محتاط باشیم. به هرحال این گمانه زنی ما را قادر خواهد ساخت خودآگاهی را با موقعیت سیستم consciousness و نیز با ویژگی فرآیندهای تحریکی ای که در آن به وقوع می پیوندند، ارتباط دهیم. اینجا و یک بار دیگر بشر را زیر سوال می برد، دفعه اول فروید صحبت از این کرد که این کاهش stimulus است که باعث لذت می شود نه افزایش آن، بر خلاف هر آنچه که در گفتار علمی، بیولوژی و فلسفه غربی است، که در آنها ادعا می شود که این تحریکات هستند که باعث به اصطلاح لذت می شوند.
برای فروید برعکس «عدم تحریک» است و رسیدن به سطحی که تعادلی وجود دارد، و وقتی آن هست لذت وجود دارد و وقتی این تعادل به هر نحوی به هم بریزد رنج پدید می آید. و آنچه مهم است این است که وقتی این تعادل بهم می ریزد قدر مطلق آن نیست که اهمیت دارد بلکه قدر مطلق آن در یک مقطع زمانی خاص است که اهمیت دارد و ایجاد درد می کند.
اگر این قدر مطلق در زمان طولانی تری تغییر کند، که انسان بتواند خودش را تطبیق دهد، بنابراین آن حالت رنج ایجاد نمی شود. حالا این دومین موضوعی است که فروید زیر سوال می برد، یعنی تصورات بیولوژیک را زیر سوال می برد که بر طبق آنها موجود زنده درصدد این است که با دنیای خارج تماس برقرار کند و در واقع به دنبال دریافت stimulus است. در صورتی که حالا فروید توضیح می دهد که، چه در ارگانیسم های تک سلولی و چه در ارگانیسم های چند سلولی، آنچه که مهم است حفاظت در برابر stimulus است نه دریافت محرک، و ارگانیسم در هر دو نوع خودش شگردهایی به کار برده که بتواند فقط به مقدار کوچکی از این stimulus اجازه ورود بدهد. مهم است که او بفهمد که این محرک از کجا آمده و ماهیت آن چیست تا بتواند از خودش دفاع کند و به هر نحوی مثل فرار، عقب نشینی، یا متدهای دیگر که ارگانیسم های پیچیده تر دارند، از این stimulus خودش را کنار بکشد. این توضیحات به این خاطر است که مشخص شود در یک ارگانیسم تک سلولی چه اتفاقی می افتد: سطح آن به حالت شاخی و مرده در می آید، و این سطح مرده باعث می شود که stimulus به مقدار بسیار زیادی کاهش پیدا کرده و به سطوح پایین تر که زنده هستند برسد. این سطح خارجی با مرگ خود اجازه داده بقیه این سطوح از این سرنوشت یعنی مرگ در امان باشند.
موضوع دیگری که مطرح است این است که نه تنها یک تغییر شکل اساسی در سطح خارجی موجود پدید می آید که اجازه ندهد تحریکات زیاد وارد سیستم شوند، بلکه کار مهم دیگر این است که یکسری انرژی در آن سطح (در مقابل انرژیهای دنیای خارج) قرار می دهد تا آن انرژیها را به اصطلاح خنثی کند. و این بدان معناست که ما نه تنها انرژی نمی گیریم بلکه انرژی مصرف می کنیم تا این تحریکات را پس بزنیم و اجازه ورود به داخل سیستم را ندهیم.
در موجودات چند سلولی که وضعیت تکاملی پیچیده تری دارند، دستگاهی که کارش این است که تحریکات دنیای خارج را بگیرد و آنها را ادراک کند و سبک و سنگین کند (که همان سیستم خودآگاهی باشد) به اعماق ارگانیسم رفته و در جای امن و امانی (یعنی جمجمه) قرار گرفته و فقط قسمتهای کوچکی از آن که همان ارگانهای حسی باشند در سطح خارج بدن قرار گرفته اند تا کار آن قسمت ها را انجام دهند، نمونه ای از این تحریکات را بگیرند و به داخل دستگاه بفرستند، و یکبار دیگر مقدار آن تحریک را کم کنند. یعنی بخشهایی پدیدار شده اند برای کاهش محرک. مثلا ما پلک ها را می توانیم ببندیم و stimulus را کم کنیم. برای موارد دیگر شگردهای دیگر به کار رفته است، مثلا گوش ما یکسری از اصوات را نمی شنوند. هر تحریکی باید در یک دامنه خاصی باشد تا اجازه عبور داشته باشد. تکامل باعث شده اصلا یکسری از تحریکات اجازه عبور نداشته باشند. و اینها همه برای این است که نشان دهد که دستگاه روانی نه تنها در صدد این نیست که به دنبال دریافت تحریکات باشد بلکه به دنبال این است که خود را از این تحریکات محافظت کند و برای محافظت فقط هم به روش passive عمل نمی کند بلکه انرژی هم مصرف می کند تا این کار انجام شود. این سیستم حفاظت کننده در لایه سطحی قراردارد و نه فقط در موجود تک سلولی بلکه در چند سلولی ها (وقتی به تکامل جنین شناسی دقت کنیم) نیز این سیستم اعصاب از اکتودرم ناشی شده یعنی چیزی که از ابتدا بیرون بوده است…
یعنی موجود تک سلولی از سطح بیرونی این کار را می کند، اینکه جلوی تحریکات را بگیرد و اجازه ندهد از حدی بیشتر باشند. در موجودات چند سلولی هم از نظر تاریخی همان کار انجام شده است یعنی دستگاه عصبی از اکتودرم منشا گرفته که در رویان در لایه بیرونی قرار داشته است و تبدیل به سیستم اعصاب شده است. پس ارگانیسم شناسایی محرک را انجام می دهد تا بتواند از خودش دفاع کند. اگر ارگانیسم خودش را از دنیای خارج مجزا کند، به گونه ای که نتواند به موقع دفاعی انجام دهد، هر محرکی می تواند آنرا از بین ببرد. پس باید نمونه های کوچکی از این محرک ها را دریافت کند تا بتواند واکنش لازم را نسبت به آنها انجام دهد و از خود دفاع کند، این دفاع به انواع مختلف است.
کانت معتقد است که زمان و مکان برای سیستم تفکر ما اصول پایه هستند، یعنی چنین فونداسیونی باید وجود داشته باشد تا تفکر وجود داشته باشد. این تئوری کانت است و روانکاوی این مسئله را زیر سوال می برد، فروید این را زیر سوال می برد، چون اکتشافات روانکاوی نشان داده است که ناخودآگاه بدون زمان است.
فروید می گوید که : ۱- ناخودآگاه بدون زمان است، یعنی وقایع به ترتیب زمانی در آن قرار نگرفته اند و ممکن است واقعه ۵۰ سال قبل در کنار واقعه امروز قرار گرفته باشد.
۲- زمان چیزی را در ناخودآگاه ما تغییر نمی دهد.
۳- اصلا در ناخودآگاه ایده زمان وجود ندارد.
پس آنچه ما از زمان می فهمیم، یعنی ایده ای که از زمان داریم، مربوط به سیستم perception- consciousness است و این ایده خودش مشتقی (derivative) از نحوه کارکرد این سیستم است. پس ایده زمان چیزی است که نشان دهنده مدل کارکرد سیستم perception- consciousness است. در اینجا مسئله ای که بسیار اهمیت دارد این است که ما از زمان برداشتی را داریم که به اصطلاح این دستگاه آن برداشت را به ما القا کرده است، یعنی ما این برداشتی را که از زمان داریم (perception) برداشتی است که از نحوه کارکرد ذهنی خودمان است (دستگاه perception consciousness خودمان).
بعنی دو بار تابع گیری داریم: دفعه اول زمان نتیجه کارکرد این دستگاه، و دفعه دوم تابع دریافت ما از کارکرد این دستگاه است. پس مقوله زمان خیلی متفاوت با آنچه کانت می گوید است. در نتیجه زمان که دو بار تابع است نمی تواند فونداسیون باشد. آنچه که اهمیت آن از همه چیز بیشتر است مسئله ای است که فروید جلوی پای ما می گذارد: این که این کار خودش ممکن است سپری باشد برای جلوگیری از اینکه تحریکات بیشتری به ما برسد. یعنی ایده ما از زمان (دریافت ما از زمان) به صورت مقاومتی عمل می کند. تا حالا گفتیم که تمام کار این دستگاه آن است که مقاومتی انجام دهد که محرکهای دنیای خارج را کاهش دهد یا از بین ببرد؛ و این یکی دیگر از راه هایی است که این دستگاه به کار می گیرد (البته جواب این سوال را فروید نمی دهد، و آنچه خواب ما را به هم می ریزد این است که خود این روند به صورت یک سپر در مقابل رسیدن تحریکات دنیای خارج عمل می کند).
با مطالعه مبحث زمان و science باورهای قدیمی شما به زیر سوال می رود، حتی مقوله زمان که برای کانت یا تفکر فلسفی– علمی یک مقوله ضروری است. برای این که ما دارای یک تفکر scientific شویم، خودش می تواند به عنوان مقاومتی به کار رود که بتواند تحریک های دنیای خارج را کم کند و این سومین باوری است که فروید اینطور زیر سوال می برد؛ به دو باور قبلی هم قبلا اشاره شده است.
سوال : :آیا در مورد مکان هم همینطور است؟
بله، اینها نه تنها به عنوان اصول و محورهای اصلی برای تفکر نیستند بلکه تفکر ما با استناد به این مقولات اعوجاج بیشتری پیدا می کند (یعنی همه اینها برای این است)؛ تاکید بر این است که هیچکدام از اینها برای این نیست که ما تصوری از دنیای خارج داشته باشیم (تصور دقیقی)، یعنی آن خوش باوری و ساده لوحی که اساس science است، و درک و دریافتی که از دنیای خارج داریم را زیر سوال می برد. یعنی اینکه همه اینها به عنوان مقاومت کار می کند، چون موجود زنده در پی آن است که از دنیای خارج هر چه ممکن است مقدار کمتری تحریک دریافت شود و نه تنها perception نشود بلکه مقدار آن کمتر و کمتر شود وبیشتر حالت انزوای ارگانیسم حفظ شود.
مکان هم همینطور است، و منظور notion زمان و مکان است. در روانکاوی صحبت از مکان و زمان به صورت abstract نیست، یعنی چیزی که دسترسی به آن نیست، بلکه منظور notion مکان و زمان است که از طریق دستگاه روانی قابل دسترسی است. اینجا فروید در مورد زمان chronologic صحبت کرد، ویژگیهای زمان logic که لکان آن را وارد کار می کند متفاوت است. چون زمان chronologic اصلا به صورتی که تصور می شود وجود ندارد، ولی دستگاه روانی ما کارکرد دارد، و این کارکرد زمان از حرکت است (یعنی حرکتی باید باشد). کل نسبیت همین است، یعنی اگر دو اتومبیل با سرعت مساوی کنار هم حرکت کنند زمان درک نمی شود، ولی وقتی یکی سریع تر از دیگری حرکت می کند این اختلاف زمان ایجاد می کند. سپس وقتی در دستگاه روانی ما حرکت وجود داشت زمان ایجاد می شود. این زمان، زمان logic است و شامل، لحظه دیدن، زمانی برای فهمیدن و لحظه نتیجه گیری و نهایتا یقین است، و درک این زمان به خاطر حرکت و جنبشی است که در دستگاه روانی پدید می آید و نتیجه این حرکت چیزی نیست که بتوان از روی تقویم و ساعت و … مختصات آن را سنجید. یعنی آن را اندازه گیری زمانی کرد. در زمان کرونولوژیک از تقویم و گاه شمار استفاده می کنیم، اما مختصات زمان لوژیک اینها نیست، بلکه بر اساس حرکت درونی است، بدان معنا که درست است که ناخودآگاه timeless است ولی حرکت دارد، و آن حرکت یک زمان ایجاد می کند، و آن زمان اسمش زمان لوژیک است.
منبع:
انجمن فرویدی