درسنامه های دکتر کدیور: معرفی بیمار – ادامه درسنامه مقاله «روانکاوی با پایان و روانکاوی بدون پایان» فروید
کلاس های عرصه فرویدی – مکتب لکان
۱۳۸۱-۸۲
معرفی بیمار
– در «معرفی مورد (case history)» اگر قرار باشد فقط یک کار انجام شود آن عبارت از تشخیص پسیکوز از نوروز است، و این امر به اطلاعات نیاز دارد، که عمدتا از گفته های خود بیمار و نیز وضعیت دوران کودکی وی (شبکه ای که او در آن قرار داشته است، از قبیل خانواده…) به دست می آید.
– برای تشخیص پسیکوز از نوروز باید وجود کاستی (deficit) در بعد سمبولیک محرز شود، که با توجه به تاریخچه بیمار و نیز کلام وی قابل بررسی است.
۔ تفکیک (تشخیص) obsession از پسیکوز بسیار دشوار است. بر این مدعا چه برهانی بهتر از این می توان ارائه کرد که فروید برای مورد wolfman تشخیص نوروز obs. و نه پسیکوز را مطرح کرد، و حتی بعدها که این بیمار به دلیل حملات پارانویاک به صورت برشی (مقطعی) به روانکاو مراجعه می کرد، باز او تشخیص پسیکوز را مطرح نمی کرد.
هم چنین، یکی از آنالیست های بسیار برجسته و متبحر ecole سالها برای یک مورد پسیکوز تشخیص نوروز obs. را مطرح می ساخت، و فقط هنگامی که آن شخص پدر شد و با فرستادن یک کارت این خبر را به آنالیست اطلاع داد، وی از نوع و محتوای کلمات بیمار پی برد که او یک مورد پسیکوتیک است. زیرا بیمار فوق پس از آن که پدر شد، با خلأ «نام پدر» مواجه شد و پسیکوز نهفته اش بروز کرد. به بیان دیگر، جایگزینی که این بیمار برای نام پدر داشت آنقدر به خوبی کار می کرده است که اصلا کسی متوجه وجود پسیکوز در او نشده بود، ولی هنگامی که در شرایط فوق قرار گرفت، بیماری خود را نشان داد.
۔ تحریک انسانهای دیگر و برانگیختن احساس حسادت در آنان و اعمال سادیستی و اذیت کردن و مغشوش کردن فکر دیگران و اموری از این دست، مشخصه obs. است. هیستریک از این نظر وضعیتی کاملا متفاوت دارد. زیرا قصد وی اذیت کردن نیست. این شخص obs. است که اروتیسمش (erotism) آنال است و anal sadism دارد (به این معنی که سادیسم جزئی از اروتیسم او و منبع لذتی برای اوست). در این موردی هم که معرفی شد، تمام اعضای خانواده از دست بیمار به تنگ آمده اند.
درحالی که هیستریک چون زندگی کردن و لذت بردن را بلد نیست، خودش اذیت می شود و در نتیجه اطرافیان هم آزار می بینند، ولی اروتیسم او sadistic anal نیست و قصد اذیت کردن ندارد.
– این پرسش مطرح شد که بالاخره به این بیمار حسودی می کنند یا او به دیگران حسادت می ورزد؟ در واقع، این هر دو ۲ روی یک سکه اند. کسی که حسادت می ورزد در عین حال همان کسی است که حسادت دیگران را بر می انگیزاند، و خود اوست که این دیالکتیک را برقرار میکند.
– یکی از دلایل دشوار بودن تشخیص پسیکوز از obs. آن است که هردو در یک رابطه تصویری به سر می برند. اتفاقا، سوژه هیستریک عمدتا در محور (axe) ناخودآگاه (یعنی رابطه «سوژه» و «بزرگ دیگری») عمل می کند، و چون تمام تلاشش در جهت آن است که خود را با توقعات بزرگ دیگری هماهنگ کند، همواره عذاب میکشد. در صورتی که سوژه obs. درست برعکس است و در محور تصویری عمل میکند و تمام تلاشش در جهت آن است که محور دیگر را به گونه ای مدفون کند. سوژه پسیکوتیک هم به همین نحو کار می کند، زیرا اصولا محور ناخودآگاه (بعد سمبولیک) در وی دچار کاستی است. پس این دو وضعیت (یعنی پسیکوز و obs. ) از نظر بالینی قابل اشتباه با یکدیگرند.
– در بعد تصویری میان «من» و «دیگری» اصلا تفاوتی وجود ندارد. فرمول لکان را به یاد آورید: «من» ( ego) تصویری از «دیگری» و اصلا خود دیگری است. پس بدین ترتیب میان «حسادت ورزیدن» و «حسادت دیگری را برانگیختن» تفاوتی وجود ندارد. در اینجا گویی که یک علامت تساوی در یک معادله قرار میدهید:
حسادت ورزیدن = حسادت دیگری را برانگیختن
در obs. این رابطه تصویری نقش عمده دارد، و تلاش obs. آن است که همچنان آن را عمده تر کند، و در روند آنالیز هم همین کار را میکند (زیرا در این کار ماهر شده است)، و در آنالیز مدتها طول میکشد تا این محور شکسته و فرد وارد محور سمبولیک شود. در صورتی که سوژه هیستریک اصولا با این محور [به آنالیست] رجوع می کند. از این منظر، این دو نوع سوژه باهم تفاوت اساسی دارند.
– قاعده کار ما در این محفل بدین نحو است که ابتدا به پسیکوز بپردازیم و سپس از دریچه پسیکوز به نوروز بنگریم، زیرا یک تئوری هنگامی واقعی و ارزشمند است که دیدگاهی درباره پسیکوز داشته باشد، چون در این صورت شناخت نوروز هم آسان تر می شود. در این زمینه، بویژه مواردی حائز اهمیت فراوانند که در مراکز دیگر تشخیص نوروز برایشان مطرح شده است، ولی سرانجام مشخص می گردد که پسیکوتیک هستند.
– در نوروز obs. آن اعمالی که چشم ها را به سوی خود خیره می کنند (مثل شستن و جاروکردن و پاک کردن و…) همه فرعی (جزئیات) است، و آن چیزی که بسیار عمیق و ریشه دار است افکار وسواسی است، و اصولا آن کارها به این دلیل انجام می شوند که این افکار دور نگه داشته شوند. هنگامی که این افکار بیرون آمدند، تازه ماهیت وسواس روشن می شود. حتی در طول یک روند آنالیز بیمار این افکار را بسیار دیر بروز می دهد. تمام امور مربوط به رابطه با دیگری در بعد تصویری و… برای مخفی باقی ماندن افکار وسواسی هستند.
برای درک ماهیت دقیق وسواس مطالعه کتاب «توتم و تابو» اثر فروید را پیشنهاد میکنم. کل این کتاب عبارت از وسواس بشریت است.
و به خاطر داشته باشید که بررسی نوروز وسواسی نیازمند مطالعه هزاران صفحه مطلب است.
– بعد سمبولیک در زبان جاری است. فقط آن چیزی که در زبان قرار دارد بعد سمبولیک را تشکیل می دهد. و از آن جا که در انسان زبان همه بعد واقع را پوشانده است، بنابراین دسترسی به بعد واقع اصولا امکان پذیر نیست. زیرا همه چیز سمبولیک (سمبولیزه) می شود. دسترسی به بعد واقع فقط از طریق روانکاوی امکان پذیر است، آن هم فقط پس از آن که کل این مسیر طی شد، و در این حال هم شخص فقط با بعد واقع خودش مواجه می شود نه با بعد واقع کیهانی.
– بعد تصویری در سطح تصاویر میگذرد. برای حیوانات که بعد سمبولیک ندارند همه چیز در آن دو بعد دیگر می گذرد. آن چیزی که نام «سوبژکتیویته» را به خود گرفته است مجموعه ای متشکل از بعد سمبولیک و بعد تصویری است.
*************************
ادامه مقاله “روانکاوی با پایان و روانکاوی بدون پایان” فروید
– در این بخش مقاله، فروید در حال بررسی نتایج این مسئله در روند روانکاوی است، و چنین اظهار می کند که در مورد مردان، طرد زنانگی (طرد موضع زنانه در برابر یک مرد دیگر) موجب می شود که مردان در مقابل درمانگر (که غالبا مرد است) از خود مقاومت نشان دهند، زیرا احساس می کنند که این موضع منفعلانه (passive) را در برابر روانکاو هم باید کمابیش داشته باشند و در نتیجه آن را پس می زنند و بدین ترتیب مقاومت منفی پیدا می کنند. و در برخی موارد آنچه را که از جانب این مرد با موقعیت اکتیو نسبت به آنها – یعنی روانکاو – ارائه می شود رد می کنند (از جمله مسئله بهبود، که آن را نیز رد می کنند)، و این امر موجب بروز مشکلاتی در طی درمان برای مردان می شود. درحالی که این اتفاق برای زنان روی نمی دهد، و در آنها وضعیت بسیار بدتر از این است. آنها در طی روانکاوی دچار حملات افسردگی شدید می شوند (به دلیل مسئله penis envy غبطه به پنیس)، زیرا به طور ناخودآگاه در می یابند که هرگز پنیس را به دست نخواهند آورد، حتی پس از آنالیز. پس می توان دریافت که وضعیت زن چقدر وخیم تر است، اگر به این نکته دقت کنیم که آنها به همین منظور مراجعه کرده بودند که شاید بتوانند پنیس را در جریان روانکاوی به دست آورند، و اکنون که متوجه می شوند در اینجا هم آن را بدست نمی آورند افسرده می شوند.
– فروید ادامه می دهد که این نکته چندان اهمیت ندارد که مسئله فوق چگونه ظاهر می شود: در مردان به صورت «مقاومت» و در زنان به صورت «افسردگی». آنچه اهمیت دارد این است که وضعیت فوق (مقاومت) اجازه پیدایش هیچ تغییر جدیدی را در فرد نمی دهد و او در همان وضعیت باقی می ماند. با در نظر گرفتن این دو وضعیت (۱- penis envy و ۲- اعتراض مردانه) به این نتیجه می رسیم که گویی از تمام لایه های دستگاه روانی راهی باز کرده و به آن «صخره مرکزی» رسیده ایم. این صخره کاستراسیون (castration) است، و در اینجا ما کار را پایان یافته قلمداد می کنیم، و روند مربوطه غیر از این هم نمیتواند باشد. زیرا برای آن چیزی که psychic (روانی) است، بیولوژی یک صخره اصلی (صخره خاستگاه[۱]) را تشکیل می دهد، و موضوع طرد زنانگی چیزی جز یک مسئله بیولوژیک و بخشی از معمای عجیب سکسوالیته نیست.
تعیین این که چه زمان و در کدام نقطه روند آنالیز می تواند این فاکتور را کنترل کند بسیار دشوار است، و ما فقط می توانیم خود را با این موضوع دلداری دهیم که توانسته ایم اطلاعاتی را که بیمار بر اساس آنها بتواند خود وضعیت اش را تغییر و مورد تجدید نظر قرار دهد، به اندازه کافی در اختیارش گذاشته ایم. بله، هسته ای در آن میانه وجود دارد که با هر آن چیزی که تاکنون وجود داشته است و در روانکاوی روی می دهد و در بعد سمبولیک می گذرد، تفاوت می کند. و تازه این در صورتی است که یک روند روانکاوی واقعی در جریان باشد،که طی آن همه چیز در بعد سمبولیک می گذرد، و اگر قرار بر انجام «روان درمانی» و [نه روانکاوی] باشد، اصولا فرد در بعد تصویری است و از آنجا تکان نمی خورد. فروید بارها به موضوع «خود آگاه کردن ناخود آگاه» اشاره کرده است، که روندی است که در بعد سمبولیک جریان دارد.
– پس از طی تمام این مراحل (خودآگاه کردن ناخودآگاه و «به سطح آمدن بعد سمبولیک» از طریق کلام و….) و چرخش های مکرر، سرانجام هسته ای در آن میانه باقی می ماند که فروید آن را «صخره مرکزی» خوانده است و ادعا کرده است که نمی توان با آن کاری کرد و باید آن را به حال خود رها ساخت. فقط می توانیم به آنالیزان مرد بگوییم که «بله، تو چنین موقعیتی داشته ای و باید هم داشته باشی»، و به آنالیزان زن بگوییم «هرگز به پنیسی که می خواستی دسترسی نخواهی داشت».
اما، فرنزی ادعا میکند که «خیر، این گونه نیست»، و اظهار می کند که در خود روند روانکاوی باید این اتفاق روی دهد. یعنی نباید به آنالیزان بگوییم «بلی اینطور است، برو خود گلیمت را از آب بیرون بکش»، بلکه باید هم مرد و هم زن خود این مسئله را پذیرفته باشند. و فروید در پاسخ میگوید که «این دیگر بسیار جاه طلبانه است» و «مانند موعظه کردن برای ماهی ها است». اینجا مسئله تکنیک و نه موعظه مطرح است. باید این مسیر همان گونه که اشاره شد طی شود، نه این که آنالیزان مرتب دور خویش بچرخد. اصولا در مکتب لکان هدف این است، زیرا راه دیگری وجود ندارد؛ باید این فاصله طی شود تا آنالیزان به آن نقطه برسد، و کل کارها به همین منظور است. به همین دلیل، تکنیک مکتب لکان با آنِ IPA و… تفاوت دارد، زیرا شخص باید هرچه سریعتر به آن هسته مرکزی برسد، و این راه تا حد ممکن باید کوتاه شود.
در پاسخ به یک پرسش: شخص در پایان آنالیز در موضع پاسیو قرار دارد و دیگر Castrated شده است. یعنی به این باور رسیده است که نه فالوس را دارد و نه اینکه خودش فالوس است (داشتن و بودن فالوس)، و باید به این باور رسیده باشد که فالوس چیزی است که در خارج از شخص (چه مرد و چه زن) قرار دارد، و چنین پذیرشی مستلزم همان کاری است که لکان انجام داد (یعنی جدا کردن این سه بعد از هم). جدا کردن «فالوس» از «پنیس» بسیار اهمیت دارد؛ پنیس عضوی است که تا سمبولیزه نشود، کار خود را انجام نمی دهد، ضمن این که داشتن آن (مرد) یا نداشتن آن (زن) در اساس کار تفاوتی ایجاد نمی کند. چون اصلِ موضوع داشتن فالوس است، و داشتن یا نداشتن فالوس ربطی به مرد یا زن بودن ندارد، بلکه نوروتیک یا پسیکوتیک بودن شخص را تعیین می کند. پسیکوتیک فالوس ندارد و در سطح ناخوداگاه زن است، و نوروتیک (چه مرد و چه زن) تصور می کند که مرد است زیرا فالوس را دارد، اما در پایان روانکاوی از این موضع دست بر می دارد.
– هیستریک در بسیاری از موارد تجسم فالوس است (مواردی از هیستری که در زمان فروید زندگی می کردند و چشم ها را خیره میکردند – مثلا، دارای تحصیلات و زیبا بودند و… – به گفته لکان «فالوس به صورت مجسم هستند»).
– چرا پسیکوتیک در سطح ناخودآگاه زن است؟ زیرا پنیس اش به فالوس آغشته نشده است. هنگامی که این فرد پدر می شود، متوجه این نکته می شود (مانند همان موردی که به آن اشاره شد). یعنی متوجه می شود که پنیس اش سمبولیزه نشده است. او نمی تواند برای خود توجیه کند که این نوزاد چگونه به وجود آمده است و با خود می گوید: «این نوزاد چه نسبتی با من دارد؟»
پدر شدن مفهومی است که کاملا در بعد سمبولیک قرار دارد. به همین دلیل است که در بسیاری از فرهنگها پدر باید فرزندش را «به رسمیت بشناسد»، زیرا پدر شدن یک عمل بیولوژیک نیست. اما مادر شدن می تواند تحت شرایطی چنین باشد، زیرا مادر فرزند را برای مدتی در بطن خویش جای داده است. ولی مرد در کنار است و موضوع فوق باید در بعد سمبولیک او جای بگیرد. پسیکوتیک قادر به ارتباط دهی سمبولیک نیست. گویی او با خود می گوید: «من بودم، همسر من هم بود، اما این کودک چگونه به وجود آمد؟ نسبت او با من چیست؟ من و او باید چه کاری با همدیگر بکنیم؟» پسیکوتیک برای این پرسش ها پاسخی ندارد.
– در نهایت، در پایان آنالیز، باید کاستراسیون سمبولیک در شخص اتفاق بیفتد.
– فالوس هسته اصلی بعد سمبولیک است، و این بُعد دور فالوس تنیده می شود و شکل می گیرد، و فالوس درواقع هیچ ارتباطی با پنیس ندارد. بودن یا نبودن این هسته اصلی موجب وجود یا عدم انسجام و کارآمدی بعد سمبولیک می شود. اما نوروتیک از این نکته آگاه نیست و همواره این دو (فالوس و پنیس) را با هم اشتباه می گیرد، اما در پایان روانکاوی به این نکته پی می برد. هنگامی که او دریافت و پذیرفت که پنیسی که دارد…. (درسنامه ناتمام بود)
[۱] Origin: منشأ
منبع:
انجمن فرویدی