ملانکولی بسیار متفاوت از سوگواری است، چون در ملانکولی رابطه سوژه با ابژه رابطهای سرراست نیست. در سوگواری موضوع مشخص است: یک ابژهای بوده و از دست رفته است (معمولاً هم به دلیل مرگ ابژه)؛ ولی در ملانکولی وضعیت فرق میکند. در اینجا یک Ambivalence نسبت به ابژه وجود دارد، و این نکته است که مسئله را پیچیده میکند.
ملانکولی بسیار متفاوت از سوگواری است، چون در ملانکولی رابطه سوژه با ابژه رابطهای سرراست نیست.
در سوگواری موضوع مشخص است: یک ابژهای بوده و از دست رفته است (معمولاً هم به دلیل مرگ ابژه)؛ ولی در ملانکولی وضعیت فرق میکند. در اینجا یک Ambivalence نسبت به ابژه وجود دارد، و این نکته است که مسئله را پیچیده میکند.
برای یادآوری، در دو سه پاراگراف قبل، فروید شروع به توضیح این مسئله کرد که چطور ملانکولی تبدیل به مانیا میشود. و حالا باید موضوع را از لحاظ Economy و Topography توضیح دهیم. همانطور که فروید توضیح داده، اگر قرار بود که ملانکولی سیر خود را طی کند و تمام شود، دلیلی نداشت یک مانیا اتفاق بیفتد (همانطور که سوگواری اتفاق میافتد و تمام میشود).
پس مانیا باید توضیح داده شود، و این توضیح باید یک توضیح اقتصادی باشد. حالا یکسری چیزهای تازه اینجا مطرح شد، و رسیدیم به اینکه رابطه غیرسرراست و دوگانه با ابژه باعث میشود که تعارضی در مورد ابژه دربگیرد.
Ego میخواهد دو کار متضاد را در عین حال انجام دهد: از یک طرف میخواهد از ابژه جدا شود، و از طرف دیگر میخواهد وابستگیاش را به ابژه حفظ کند. فروید معتقد است این نزاع در هیچ جای دیگری نمیتواند اتفاق بیفتد جز در سیستم ناخودآگاه.
– ناخودآگاه جایگاه شیء (ابژه) است.
– اینجا یکی از شاهکارهای فروید است که همه بدون توجه کافی از آن میگذرند و متوجه آن نمیشوند. همین یک خط: «The region of the memory-trace of things»
حالا اگر ما بجای Memory-trace کلمه تصویر و بجای Thing کلمه ابژه را قرار دهیم، این جمله به این صورت در می آید: «منطقهای که در آن تصویر ابژهها هست». اگر بجای Word Cathexis (یعنی سرمایهگذاری روی کلمه، که همینطوری هیچ معنایی ندارد) سوبژکتیویته را قرار دهیم، آنوقت موضوع مشخص میشود.
من همیشه گفتهام که در روانکاوی لکانی مقوله ابژه ماورای ناخودآگاه است. یعنی روانکاوی در مکتب لکان فقط به آنالیز ناخودآگاه ختم نمیشود؛ وقتی که آنالیز ناخودآگاه پایان یافت، به مقوله ابژه میرسیم.
یعنی در مکتب لکان آنالیز مقوله ابژه در ورای ناخودآگاه و در ورای اُدیپ و در ورای سوبژکتیویته است. فروید اینجا متوجه این مطلب هست که چیزی وجود دارد کـه در جایگـاه Word Cathexis اســت و چیـزی در جـایگـاه Memory trace of things قرار دارد، و این است که لکان آنها را از هم جدا کرده است. آنجائی که جایگاه Word Cathexis است، آنجا سوبژکتیویته و ناخودآگاه است، و بعد جائی هست که در ورای آن جایگاه ابژه است.
بسیاری از خوانندگان فروید این را فهمیدهاند و در مقاله نارسی سیسم هم این مطلب را متوجه شدهایم، و دیدیم Ideal Ego کمکم بصورتCritical Agency در میآید و بعد تبدیل به Ego میشود؛ ولی هیچکس این نکته را نفهمیده است که کجا Id بوجود میآید.The region of memory-trace of things آنجائیست که بعدها Id میشود. کار عظیمی که لکان کرده اینست که Id را از ناخودآگاه جدا کرده است. همانطور که برای فروید ناخودآگاه هم یک اسم است و هم یک صفت. همین جا میبینیم واژه Unconscious را با حرف U بزرگ شروع کرده و در نتیجه اینجا Unconscious یک اسم است، یک جایگاه است، و بعد چند خط پائینتـر unconscious را با حرف u کوچک نوشته است که یعنی اینجا این کلمه یک صفت است. پس بایستی ناخودآگاه را بعنوان یک مکان با ناخودآگاه بعنوان یک صفت و ویژگی از هم جدا کرد.
Id هم ویژگی ناخودآگاه بودن را دارد، ولی سیستم ناخودآگاه چیز دیگری است که با Id فرق میکند. اینجا در این مقاله تولّد Id در همین جمله صورت میگیرد، ولی هیچکس تا حالا آن را متوجه نشده است. پس تولّد Id در واقع در این مقاله است.
– اینجا سرمایهگذاری لیبیدو از ابژه قطع شده فقط برای اینکه دومرتبه روی Ego برگردد؛ یعنی به همانجائی که از آن نشأت گرفته برگردد.
– مورد دیگر اینکه در سوگواری هیچ چیز مانع نمیشود که روندی که باعث میشود لیبیدو از روی ابژه برداشته شود خودآگاه شود و از طریق سیستم پیشآگاه به خودآگاه راه یابد. امّا در مورد ملانکولی چنین وضعیتی وجود ندارد، به این دلیل که: اولاً خودِ Ambivalence چیزی در ارتباط با ناخودآگاه است، و دیگر اینکه این تجربه تروماتیک ممکن است چیزهای واپسزده دیگری را فعال کرده باشد. مجموع همه اینها منجر به ملانکولی میشود.
اگر خاطرتان باشد توضیح دادم که فروید در این مقاله در آنِ واحد به سه مقوله میپردازد: یک ابژه و یک لیبیدوئی که روی این ابژه سرمایهگذاری شده است (راجع به ابژه و سرمایهگذاری توضیح میدهد که در رابطه با آنها چه اتفاقی میافتد)، و Id در این میانه فقط یک Cathexis بود که سست و ناپایدار بوده و از بین رفته است؛ ابژه کماکان در جای خودش باقی مانده و لیبیدو هم سرجای خودش باقی مانده است.
و الآن فروید میگوید: لیبیدو دارد از روی ابژه برداشته میشود که برگردد روی Ego (همانجائی که همیشه از آن ساطع شده). در مقاله نارسی سیسم دیدیم که ایگو یک خزانه لیبیدو است. در این مقطع هنوز واژه Id متولد نشده است. همه لیبیدو و هر نوع انرژی حیاتی در هر صورت از Id نشأت میگیرد، ولی در Ego جمع میشود، و از ایگوست که روی ابژهها سرمایهگذاری انجام میشود؛ و بعداً در مورد ملانکولی و همه پسیکوزها لیبیدو از روی ابژهها برداشته میشود تا به روی ایگو بازگردد.
از اینجا به بعد موضوع وارد مقوله Conscious میشود و نزاعی که بین دو قسمت از ایگو هست. هنوز فروید Super ego را جدا و مشخص نکرده است. فعلاً در این چند خط هنوز نه صحبت از Super ego و نه صحبت از Idاست. ولی برای اینکه بهتر متوجه شوید، من این Concept ها را بکار میبرم.
در واقع فروید در مقاله نارسی سیسم توضیح داد که در پسیکوز چه اتفاقی میافتد. وقتی سرمایهگذاری از دنیای خارج برداشته میشود و لیبیدو روی ایگو برمیگردد، علایمی چون مگالومانیا و هیپوکوندریا ـ بسته به اینکه چگونه این بازگشت انجام بگیرد ـ میبینیم. در مقاله شربر هم به آن اشاره شده است. در ملانکولی این لیبیدو روی ایگو برنمیگردد بلکه روی سوپر ایگو برمیگردد، و سایه ابژه هم روی ایگو میافتد و وجود سوپر ایگو و ایگو با هم در تعارض قرار میگیرند، و آن نیرویی که صرف این تعارض میشود از لیبیدوست.
البته فروید صحبت از سادیسم کرد، میبینیم نوعی ارضاء هست، و ایگو به نحوی از ابژه انتقام میگیرد. بنابراین یک انرژی است که اینجا صرف میشود؛ انرژی ای که از آن رابطه آزاد شده است حالا بین Critical Agency و ایگو صرف میشود. اینجا فروید سعی دارد در مورد اینکه Ambivalence دقیقاً چه کاری انجام میدهد، توضیح دهد:
تفاوت ملانکولی با سوگ اینست که در ملانکولی در مورد ابژه Ambivalence بالائی وجود دارد، ولی در سوگ اندازه آن خیلی کمتر است، و فروید دنبال اینست که بوسیله همین Ambivalence مقوله مانیا را توضیح دهد.
سه فاکتور در ملانکولی هست: اول از دست رفتن ابژه، دوم Ambivalence (البته در تمام روابط انسانی Ambivalence هست، ولی در ملانکولی خیلی بالاست)، و سوم برگشت لیبیدو روی ایگو.
با اولی که نمیشود مانیا را توضیح داد؛ با دومی هم نمیشود، چون Ambivalence در همه Obsessional ها و کلاً در همه نوروتیک ها – یعنی همه آدمها – وجود دارد و بعد از مرگ یکی از عزیزانشان همین خود-سرزنشهائی که وجود دارند نشانه آنست. فروید تاکید میکند در آنها هم مقوله سوگواری کمی پیچیده است، اما وقتی دوران سوگواری طی می شود هیچ اثر یا نشانهای از مانیا نمیبینیم.
البته موضوعی که باید آن را درنظر گرفت اینست که تفکیک مانیا از هیپومانیا خیلی اهمیت دارد؛ در همین مقاله فروید آنجائی که صحبت از هیپومانیـا میکنــد از Joy، شعـف و وجـد میگـویـد و در مــورد Obsessional از Oppressive Compulsion یا یک False position میگوید که میزان آن خیلی زیاد است و وقتی پایان میگیرد یک احساس شعف و سرخوشی Obsessional دارد، ولی این حالت تفاوتش با مانیا خیلی زیاد است.
بنابراین فروید میگوید با Ambivalence هم نمیشود ظهور مانیا را توضیح داد.
و شق سوم : بازگشت لیبیدو روی Ego
فروید ما را به فاکتور سوم یعنی بازگشت لیبیدو روی ایگو برای جستجوی توضیح مقوله مانیا هدایت میکند.
اما فروید در این مقطع دیگر چیزی ندارد که به او اجازه دهد تا بتواند کار را ادامه دهد؛ ولی حالا ما در ۱۰۰ سال بعد از فرویدیم و بقیه مقالات فروید را خواندهایم، پس من الآن میتوانم برایتان توضیح بدهم چه اتفاقی میافتد:
۳) سایه ابژه کنار میرود ـ چیزی برای نزاع باقی نمیماند ـ انرژی آزاد میشود
یک لیبیدو است که روی یک ابژه سرمایهگذاری شده و بعد این سرمایهگذاری از بین میرود. آنچه در این میانه سست و ناپایدار است سرمایهگذاری است نه ابژه و نه لیبیدو. بعد سایه ابژه روی ایگو میافتد و لیبیدوی آزاد شده هم در اختیـار سوپرایگو قرار میگیرد. سوپرایگو حالا انرژی دارد که به ایگو خشم و غضب بگیرد. مانیا موقعی اتفاق میافتد که این سایه ابژه از روی ایگو کنار برود. وقتی سایه ابژه از روی ایگو کنار رفت دیگر جائی برای نزاع باقی نمیماند، و این انرژی که قبلاً صرف نزاع میشده آزاد میشود، و این انرژی همان چیزیست که حالت مانیا را باعث میشود – فروید موقعی به این مطلب میرسد که سوپر ایگو و اید را کاملاً از هم جدا کرده است – ولی این کنار رفتن سایه ابژه همیشگی نیست، و باز هم هر از گاهی سایه ابژه روی ایگو برمیگردد و دومرتبه باز این نزاع شروع میشود و خشم سوپرایگو باز هم حالت ملانکولی را پیش میآورد، و این ماجرا ادامه دارد: این سایه مرتب میرود و میآید.
در واقع آن نزاع و آن Ambivalence بر علیه ابژه وجود داشته است؛ چون سایه این ابژه روی ایگو افتاده، به سوپرایگو این امکان را میدهد که به ایگو خشم بگیرد و غضب کند. وقتی سایه ابژه از روی ایگو کنار رفت، دیگر ابژهای در کار نیست که به آن غضب کند، دیگر جای نزاعی باقی نمیماند؛ پس یک انرژی آزاد میشود و آن انرژی حالت مانیا را ایجاد میکند و بعد دومرتبه بعد از یک مدتی باز سایه ابژه برمیگردد، و باز ملانکولی و…
یعنی باز برمیگردیم به تفکیک بین Structure نوروتیک و پسیکوتیک. مثالی که فروید الآن زد در مورد Obsessional و همین Ambivalence است که در Structure یک نوروتیک است و در اینجا بازگشت لیبیدو روی (سوپر) ایگو اتفاق نمیافتد؛ بنابراین هیچکدام از آن علایم را نمیبینیم و فقط یک سرزنش خود است – که البته خیلی شخص را اذیت میکند- و یک احساس گناه، ولی بعد از مدتی همگی تمام میشوند.
این حالت پیچیده که دوام و بقای خیلی زیادی هم دارد بخاطر اینست که این ساختار پسیکوتیک است.
* * *
معنی اینکه فرد ملانکولیک میگوید حالا از همیشه بهترم اینست: وقتی میگوید من یک آدم پست، رذل و کثیفیام که هیچوقت هم بهتر از این نبودهام، به معنای اینست که او متوجه نیست که این یک واقعه است که فعلاً اتفاق افتاده؛ بلکه او معتقد است از قبل هم همینطوری بوده و همیشه وضع همینگونه بوده. ولی یک نکته دیگر هم هست؛ فروید میگوید: ای بابا! چرا شما فکر میکنید این آدم مریض است؟ شاید او از بقیه آدمها فقط تیزبینتر باشد و بیشتر به حقیقت وجود آدم پیبرده باشد. فروید می پرسد چرا باید یک آدمی اول مریض شود تا به چنین بینشی در مورد خودش دست پیدا کند (یا در مورد کل روح و روان آدمی)، و از هملت مثال میآورد که میگفت: «اگر قرار بود هر آدمی را به اندازه لیاقتش قضاوت کنند، هیچ کسی را از شلاق خوردن گریزی نبود.»
فروید سپس این اشارات را در پرانتز میگذارد و باز ادامه میدهد: علی رغم این حقیقت، ما به این وضعیت به عنوان یک بیماری نگاه میکنیم، چون آدمی که چنین نظراتی نسبت به خودش دارد “بیمار” است. نه اینکه این نظرات غلط باشد. خیر، این نظرات فقط غیرمعمول هستند چوت آدمها معمولاً فکر میکنند تافته جدابافته هستند، و بنابراین وقتی این یکی با دیگران فرق کرده و این نظرات را نسبت به خودش دارد، پس «بیمار» است.
فروید میگوید توضیح دادن و متقاعد کردن بیمار به اینکه آنچه تو میگویی واقعیت ندارد، هیچ فایدهای ندارد نه از لحاظ درمانی و نه از لحاظ علمی سودی ندارد و اصلاً شایسته نیست، چون آنچه بیماران دارند راجع به آن صحبت میکنند وضعیت روانی خودشان است و این موضوع هیچ ربطی به وضعیت واقعی فرد ندارد. این نکته بود که ما روی آن تأمل کردیم و در این زمینه مثال کریس را آوردیم و این که آنها (ایگو سایکولوژیست ها) این نکته اساسی و بنیادی و مهم را ندیده گرفتند که: آنالیزان به آنالیز میآید تا از واقعیت «پسیکولوژیکش» صحبت کند نه از واقعیت «واقعی».
– اولین وجه افتراق بین سوگ و ملانکولی این حس احترام به خود است که به شدت آسیب میبیند.
– نکته مهم دیگر Identification است. فروید در اینجا نظریهاش را عوض کرده است. او در جای دیگری گفته که ابتدا Object Cathexis و یک Object Choice بوجود میآید، و بعد در اثر آن Identification ایجاد میشود. ولی اینجا معتقد است Identification یک چیز بنیادی است که قبل از هر گونه Object Choice است؛ و در اینجا صحبت از Identification ثانویه میکند. یعنی وقتی که Oedipus Complex منحل میشود بقایایش می ماند و صرف Identification ثانویه میشود. اینها در Editor note گفته شده بود.
ما برای اینکه مقوله را برای شما روشن کرده باشیم صحبت از این کردیم که لکان مطلب را به این صورت توصیف میکند: اصولاً دو نوع Identification داریم، یکی در بعد تصویری و دیگری در بعد سمبولیک. آنچه در بعُد تصویری است واقعاً بسیار ابتدائیست و در مرحله آینهای اتفاق میافتد – در مرحله آینهای کودک هنوز خیلی کوچک است (در چند ماهگی) – و در این Identification تصویری اصلاً نیازی نیست که شخص ابژه را دوست داشته باشد، نیازی به عشق و محبت نیست، یک تصویر خشک و خالی هم کفایت میکند، میتوان حتی از این تصویر متنفر هم بود. در حالیکه برای Identification در بعُد سمبولیک نیاز به عشق هست.