درسنامههای دکتر کدیور: ادامه سمینار سوم لکان: پسیکوزها
خلاصه
در نهایت مفهومی از این پارادوکسیکالتر نیست. اگر من تلاش کردم درجلسه قبل دیوانگی را عمده کنم، به خاطر این است که میتوان گفت توسط کلمه پارانویا مؤلفین تمام ابهامی را که در واژه قدیمی جنون وجود دارد، که واژه بنیادی عموم است، به نمایش گذاشتهاند
26599
اشتراک گذاری
جلسه چهارم دوره دوم (۸ آبان ۱۳۸۰) از کلاسهای عرصه فرویدی – مکتب لکان
ادامه سمینار سوم لکان: پسیکوزها فصل II ]معنی هذیان[
]لکان اینجور ادامه میدهد:] «هر چه بیشتر تاریخچه مفهوم پارانویا را بررسی میکنیم بیشتر معنیدار میشود و بیشتر متوجه درسی میشویم که میشود از پیشرفت، یا عدم پیشرفتِ – هر طور که میخواهید – جنبش روانپزشکی گرفت».
]۱[ «در نهایت مفهومی از این پارادوکسیکالتر نیست. اگر من تلاش کردم درجلسه قبل دیوانگی را عمده کنم، به خاطر این است که میتوان گفت توسط کلمهپارانویامؤلفین تمام ابهامی را که در واژه قدیمیجنونوجود دارد، که واژه بنیادی عموم است، به نمایش گذاشتهاند». «این کلمه از دیروز مرسوم نشده است و نه حتی از تولد روانپزشکی. بدون اینکه خودم را به دست ابراز فضلی سهل بدهم خاطرنشان میکنم که استناد به جنون همیشه در فرهنگ فرزانگی یا آنچه که فرزانگی وانمود میشده است وجود داشته است. در این رابطه کتاب مشهورEloge de la folie (ستایش جنون) تمام ارزش خود را در این داراست که جنون را با رفتار انسان نرمال همانند میکند – اگرچه که این آخری»، [یعنی اصطلاح انسان نرمال] «هنوز در آن زمان مرسوم نبوده است. آنچه که در زبان فیلسوفها گفته شده، از یک فیلسوف به فیلسوف دیگر، بالاخره جدی گرفته شده است، مو به مو – چرخشی که با پاسکال شروع میشود که با لحنی جدی و فکورانه میگوید، بدون شک یک دیوانگی ضروری وجود دارد، که میبایست از نوع دیگری از دیوانگی دیوانه بود که مبتلا به دیوانگی همه مردم نبود». [و این یک شوخی از طرف لکان نیست.[ «این یادآوریها بی فایده نیستند، وقتی که پارادوکسهای قدیمی را در پیشفرضهای تئوریسینها میبینیم. میتوان گفت که تا قبل از فروید دیوانگی را مترادف با تعدادی از شیوههای رفتاری یاPatterns میدانستند در حالیکه بقیه همین رفتارها را رفتار همه مردم ارزیابی میکردند. در نهایت تفاوتPattern باPattern توی چشم نمیخورد. هرگز هیچگونه تأییدی صورت نگرفته که اجازه دهد که تصویری از آنچه که رفتار نرمال یا حتی قابل فهم است داشته باشیم، تا بتوانیم رفتار پارانویاک را از آن تفکیک کنیم». «در سطح تعریف باقی بمانیم. بدون تردید پارانویا در قرن نوزدهم محدوده بسیار وسیعتری را دربر میگرفته است، تا اواخر قرن گذشته، یعنی حدود سال ۱۸۹۹، زمان انتشار چاپ چهارم یا پنجم اثرکرپلین. کرپلین تا مدتها به این مفهوم مبهم چسبیده بود که در مجموع کسی که پراتیک دارد میتواند، توسط نوعی حس، نشانه طبیعی بودن را بشناسد. استعداد واقعی پزشکی این است که بتوان نشانهای را که واقعیت را مرزبندی میکند، دید. تنها در سال ۱۸۹۹ است که او یک تقسیم بندی محدودتر را معرفی میکند. او پارانویاهای قدیمی را در چهارچوب démence précoce [زوال عقل زودرس] قرار داده و از آن مجموعه پارانوئید را میسازد. او یک تعریف نسبتاً جالب از پارانویا ارائه میدهد که آن را از سایر هذیانهای پارانویاک که تا به آن روز با آنها اشتباه میشد، تفکیک میکند». [تعریف کرپلین:] «پارانویا از سایرین متمایز میشود زیرا که مشخصه آن پیشرفت پنهانی عوامل داخلی، با رشد مداوم یک سیستم هذیانی است، که پایدار است و غیرقابل تزلزل، و هنگام برقرار شدن با حفظ کامل وضوح و نظم در تفکر، اراده و عمل همراه است». «این تعریف که مدیون قلم یک کلینیسین برجسته است این نکته قابل توجه را دربر دارد، که نقطه به نقطه تمام دادههای بالینی را تکذیب میکند. هیچ چیز در آن حقیقت ندارد». «پیشرفت پنهانی نیست، همیشه حملهها و فازهایی وجود دارد. به نظرم میرسد، اگرچه که کاملاً مطمئن نیستم، این من بودم که مقوله لحظه بارور (moment fécond) را پیش کشیدم. همیشه یک گسستگی در آنچه که کرپلین آن را رشد مداوم هذیان تحت تأثیر عوامل داخلی مینامد وجود دارد. این کاملاً آشکار است که نمیتوان پیشرفت پارانویا را منحصر به عوامل داخلی دانست. برای متقاعد شدن کافیست که به فصلاتیولوژیجزوه او مراجعه کرده و عقاید مؤلفین معاصر را در آن خواند، یعنی Sérieux و Capgras، که کارشان متعلق به پنج سال بعد است. وقتی که به دنبال عوامل شعلهورکننده یک پارانویا میگردند، با یک علامت سؤال ضروری، همیشه صحبت از یک عنصر عاطفی در زندگی سوژه میکنند، یک بحران حیاتی که در ارتباط کامل با روابط بیرونی اوست، و شگفتآور خواهد بود اگر که در این رابطه به هذیانی هدایت نشویم که سابقاً به عنوان یک هذیان روابطی(délire de relations) مشخص میشود – واژهای که از کرشمر Kretschmer نیست بلکه از ورنیکه Wernicke است». «میخوانم ـ … رشد مداوم یک سیستم هذیانی پایدار وغیرقابل تزلزل. کاملاً غلط است ـ سیستم هذیانی تغییر میکند، چه آن را متزلزل کرده باشند یا نه. در واقع مسأله به نظرم ثانوی است. این تغییرات در ارتباط با interpsychology، مداخلات بیرونی، حفظ یا بهم ریختگی نوعی نظم در دنیای پیرامون بیمار است. او نمیتواند آن را نادیده بگیرد و در جریان پیشرفت هذیانش درصدد برمیآید که آن عناصر را وارد بافت هذیانش کند». [همانطور که قبلاً هم صحبت کردم، گفتیم که بیمار هرچه دور و برش باشد به عنوان مواد اولیه جمع میکند و در ساختار هذیانش به کار میبرد. مثل بیماری که معرفی کردند و آن واقعه عظیم زندگیش آن زلزلهای بود که در بچگیاش اتفاق افتاده بود، و آن را وارد بافت هذیانش کرده بود.] [ادامه میدهد، بقیه تعریف کرپلین:] «…هنگام برقرار شدن با حفظ کامل وضوح و نظم در تفکر، اراده و عمل همراه است. البته. اما باید بدانیم که وضوح و نظم چه هستند. اگر بتوان چیزهایی را که شایستگی این نامها را دارند در شرحی که بیمار از هذیانش میدهد یافت، تازه میبایست مشخص کرد که منظور از آنها چیست؟ و همین پرسش مقولاتی را که به آنها اشاره داریم زیر سؤال میبرد». [یعنی وضوح و نظم را. یعنی احتیاج به تعریف دارد.] «اما در مورد تفکر، اراده و عمل. ما اینجا هستیم که آنها را با تعدادی رفتارهای ملموس و از آن جمله دیوانگی تعریف کنیم، نه اینکه آنها را به عنوان مقولاتی مسلم مبدأ کارمان قرار دهیم. به نظر میرسد که روانشناسی آکادمیک باید کاملاً مورد بازبینی قرارگیرد، قبل از آنکه بتواند مفاهیمی دقیق را برای تبادل، حداقل در سطح تجربیات ما، ارائه دهد». «ابهامی که پیرامون مقوله پارانویا وجود دارد، از چه ناشی میشود؟ از چیزهای زیادی و شاید از یک تقسیم بندی ناکافی بالینی. فکر میکنم روانپزشکانی که در میان شما هستند به اندازه کافی انواع مختلف بالینی را میشناسند». [آن وقتها چقدر فرق میکرده است روانپزشکی.] «برای اینکه بدانند که یک هذیان تعبیر(délire d’interprétation) اصلاً همان چیزی نیست که یک هذیان دادخواهی(délire de revendication). همچنین میبایست بین پسیکوزهای پارانویاک و پسیکوزهایPassionelle تفاوت قایل شد. تفاوتی که به نحو تحسین برانگیزی توسط کارهای استادم کلرامبو مشخص شده…». [روانپزشکی الان خیلی تغییر کرده است.] «یک قرن مطالعات بالینی فقط در هر لحظه پیرامون مسأله لغزیده است. هربار که روانپزشکی کمی پیش رفته و تعمیق یافته بلافاصله قلمرو فتح شده را به خاطر روش مفهوم سازی (Conceptualization) آنچه را که در مشاهدات ملموس بوده از دست داده است. در هیچ جا تناقض بین مشاهده و تئوری به این اندازه آشکار نیست. تقریباً میتوان گفت گفتار جنون آمیزی مشهودتر و ملموستر از گفتارروانپزشکی نیست – و آنهم دقیقاً در ارتباط با پارانویا». [این حالا هنوز زمانی است که روانپزشکی میکوشیده است یک تئوری داشته باشد، یک Concept بسازد و علت اینکه الان خیلی از این چیزها وجود ندارد، به خاطر این است که روانپزشکی از این تلاش دست برداشته است.] «در اینجا چیزی است که به نظرم کلاً در ارتباط با مسأله است. اگر به عنوان مثال کاری را که من درباره پسیکوز پارانویاک کردهام مطالعه کنید، خواهید دید که من در آنجا تأکید بر چیزی میگذارم که آن را پدیدههای اولیه مینامم». [یا پدیدههای عنصری.] «این اصطلاح را از استادم کلرامبو به عاریت گرفتهام. من تلاش میکنم کاراکترکاملاً متمایز این پدیدهها را با هر آنچه که بتوان استنتاج ایدهای نامید نشان دهم، یعنی، با آنچه که قابل فهم برای عموم است». [متوجه شدید، یعنی که تلاشها بر این است که پدیدههای اولیه … که صحبتی از آن نمیشود، اینها را باید از هرچه که بخواهد از آنها استنتاج ایدهای بکنیم، بخواهیم ایدهای استخراج بکنیم، نشان بدهیم، بعد هم دنبال چیز قابل فهم در آنها بگردیم، از تمام این تلاشها خودش را جدا میکند. [آن] قابل فهم نیست، قابل اینکه ایدهای از آن جدا بشود نیست، پدیدهای اولیه است.] «از همان زمان من با قاطعیت تأکید کردم که پدیدههای اولیه، اولیهتر از آنچه که، زیربنای کل ساختمان هذیان است، نیستند. […] ساختارهای مشابهی در ترکیب، انگیزش و مضمون سازی پدیدههای اولیه وجود دارد. به عبارت دیگر همیشه همان نیروی نظام دهنده است که در داخل هذیان عمل میکند. چه قسمتهایی از آن را درنظر بگیریم، چه تمام آن را». «اهمیت پدیدههای اولیه یا عنصری در این نیست که یک هسته آغازین، یک نقطه انگلی، بنا به گفته کلرامبو، در داخل شخصیت باشد که سوژه برای دربرگرفتن آن و لفاف دادن به آن یک واکنش فیبری انجام دهد و در عین حال آن را تلفیق کند، یعنی آنطور که بارها گفته شده آن را تشریح کند. هذیان»، [از پدیده اولیه] «استنتاج نشده، بلکه منتج از همان نیروی سازنده است، هذیان خود یک پدیده عنصری است. مفهوم عنصر را در اینجا نمیتوان به جز مفهوم ساختار درنظر گرفت، ساختار متمایزشده، غیرقابل کاهش به چیز دیگر جز به خودش». «این قلمرو ساختار آن چنان عمیقاً ناشناخته مانده است، که تمام گفتاری را که درباره آن صحبت میکردم که در پیرامون پارانویاست، نشانههای این عدم شناخت را با خود دارد. این آزمونی است که میتوانید در جریان مطالعه فروید و تقریباً تمام مؤلفین داشته باشید – صفحات و حتی گاهی اوقات فصلهای کاملی به پارانویا اختصاص داده شده است، آنها را از بافت متن خارج کنید، با صدای بلند بخوانید، تحسین برانگیزترین شرحها را راجع به رفتار همه آدمها در آنها خواهید یافت. کم مانده آنچه را که هم اکنون برای شما از تعریف کرپلین در مورد پارانویا خواندم، رفتار نرمال را توصیف کند. این پارادوکس را بدون وقفه خواهید یافت، حتی نزد مؤلفین آنالیست، وقتی که آنها خود را در سطحی قرار میدهند که آن راPattern نامیدم، کلمهای که تسلطش بر تئوری روانکاوی کاملاً جدید است، ولیکن از خیلی وقت پیش به حالت بالقوه وجود داشته است». [تمام تلاش لکان اینجا این است که آنچه که الان درحال حاضر کاملاً جا افتاده، در روانپزشکی و در بسیاری مکاتب روانکاوی، اینکه همهاش صحبت از این است که دنبال یکسری رفتارها بگردند، دنبال یکسری اندیسها باشند، دنبال یکسری نشانهها، فلان علامت باید وجود داشته باشد در فلان مدت، این حرکت، این عمل، اینها را با هم دیگر جمع کنیم و یک تشخیصی بگذاریم و صحبت همهاش از Pattern است، از رفتار است. در صورتیکه لکان میخواهد اینجا مسأله ساختار را عمده کند، همانجور که ما از اول که کارمان را شروع کردیم، گفتم که اصلاً دو نوع ساختار بیشتر وجود ندارد. لکان دارد سعی میکند نتیجهای را که ما از اول بیان کردیم، به آن نتیجه برسد و میگوید حتی توی فروید هم که میخوانیم، میبینیم صحبت از پسیکونورزوها میکند و آنها را از هم کاملاً جدا نمیکند که خط و مرز مشخصی مابین آنها ترسیم نمیکند. و میگوید اگر قرار باشد به شرح و تفسیری که در مورد پارانویاک میدهند آن را از متن خودش خارج کنیم، میبینیم که این رفتار همه آدمها است و هر آدمی میتواند آنها را داشته باشد. پس بنابراین باید دنبال چیز دیگری گشت نه دنبال رفتارها نه دنبال اندیسها، دنبال اینکه مثلاً فلان چیز وجود دارد به مدت شش ماه یا یک سال.] «برای آماده کردن این صحبتها مقالهای را میخواندم که دیگر قدیمی است، متعلق به ۱۹۰۸، که در آن آبراهام رفتار یک dément précoce را توصیف میکند، و راجع به، به اصطلاح غیرعاطفی بودن او در ارتباطش با ابژهها صحبت میکند. او»، [یعنی همین اسکیزوفرن] «در عرض ماهها سنگریزههای بی ارزشی را دانه به دانه جمع کرده است که برای او ارزش سنگینی را دارند. او آنقدر از آنها جمع آوری کرده و روی تختهای چیده است که بالاخره این تخته میشکند، صدای مهیبی به گوش میرسد، میآیند و همه چیز را جارو میکنند و این آدم که به نظر میرسید اهمیت زیادی برای این سنگریزهها قایل باشد، کوچکترین توجهی به آنچه میگذرد، نمیکند. کوچکترین اعتراضی نسبت به رفت و روب عمومی ابژههای اشتیاقش نمیکند. فقط مجدد شروع میکند، میرود و سنگریزههای دیگری جمعآوری میکند. این dément précoce است». [لکان اینطور ادامه میدهد:] «آدم دلش میخواهد از این داستان کوچک یک حکایت بسازد، که نشان میدهد که این کاری است که ما همه روزه انجام میدهیم. من حتی بالاتر از این را میگویم – جمع کردن دنیایی از اشیای بی ارزش، مجبور شدن به گذشتن از آنها از امروز به فردا از طریق سود و زیان، و مجدداً از سرگرفتن، علامت بسیار خوبی است. اگر که سوژه دلبسته آنچه که از دست میدهد باقی بماند، نتواند محرومیت از آن را تحمل کند، آن وقت میتوان صحبت از Survalorisation یا ارزش دهی زیادی به ابژه کرد». [این خودش بهترین علامت نوروز است، این را من اضافه کردم.] «این مدارک به ظاهر اثبات کننده از آنچنان دوپهلویی تمام عیاری برخوردارند که انسان از خود سؤال میکند چگونه ممکن است این تصور باطل همچنان حفظ شود، جز توسط نوعی خوابرفتگی حس انتقاد که ظاهراً تمام خوانندگان را دربرمیگیرد به محض آنکه یک اثر تکنیکی را در دست میگیرند، به خصوص وقتی که در رابطه با تجربه ما و حرفه ما باشد». «اشارهای را که من دفعه پیش کردم، که قابل فهم واژهای همیشه گریزان و دست نیافتنی است، حیرت انگیز است که هرگز به عنوان نخستین درس جا نیفتاده است، به عنوان یک فرمول بندی اجباری در بدو ورود به کار کلینیکی. از اینجا شروع کنید که گمان نبرید که میفهمید. از ایده سوءتفاهم بنیادی آغاز کنید. این یک تدارک آغازین است، که بدون آن هیچ دلیلی وجود ندارد که شما شروع نکنید به فهمیدن هرچیز و همه چیز. این مؤلف رفتاری را به عنوان نشانهای از غیرعاطفی بودن در یک بافت بخصوص ارائه میدهد، جای دیگر برعکس آن است. اینکه آدمی کارش را از سر بگیرد، بعد از اینکه شاهد از دست رفتنش بوده است را میتوان در معنایی کاملاً مخالف فهمید. به طور مداوم به مقولاتی استناد میشود که به عنوان مقولاتی پذیرفته شده شناخته میشوند، حال آنکه به هیچ وجه اینطور نیستند». «به اینجا است که میخواستم برسم – مشکل پرداختن به مسأله پارانویا، دقیقاً به این علت است که آن را در سطح فهمیدن ارزیابی میکنند». «پدیده عنصری، کاهش ناپذیر، در اینجا در سطح تعبیر است»[۱]. [فهم، فهمیدن یعنی در چهارچوب قرار گرفتن، یعنی کسی خودش را در سطح این گفتار جمعی بگذارد، طبیعی است که نشود یک چنین چیزی را فهمید. حالا کار نداریم که خود فهمیدن اصلاً، در فصل اول لکان مطرح میکند، در سطح تصویری قرار میگیرد، خودش احاطه شده توسط بعد سمبولیک است. ولی اگر بخواهیم یک مطلبی را مثل همین مثالی که آبراهام زده و به عنوان یک بیمار تیپیک اسکیزوفرن معرفی کرده، لکان میگوید میشود این را در سطح دیگری فهمید، در جهت کاملاً مخالف این را فهمید. یک عارف آدمی است که همینطور رفتار میکند. لکان صحبت از فرزانگی میکند، جنون و فرزانگی را همیشه با هم مقایسه کردهاند و در کنار هم قرار دادهاند. همیشه در ادبیاتی که صحبت از فرزانگی بوده است، صحبت از جنون هم بوده است. کتاب ستایش جنون را نمونه میآورد. چطور میشود اینها را از هم تشخیص داد، وقتی که صحبت از یک رفتار میکنیم. آدمی که ابژههایش آن ارزش را برایش ندارند که برای بقیه مردم دارند. پس جای دیگری باید دنبال مطلب گشت و این جای دیگر نه در سطح فهمیدن که در سطح تعبیر است. باز یادتان بیاورم که در فصل قبلش صحبت میکند که کاری که فروید با کتاب شربر کرده، رمزگشایی کرده است. یک کار شامپولیونوار کرده است، شامپولیون که هیروگلیف را رمزگشایی کرده، فروید هم همین کار را کرده است. درصدد فهمیدن شربر برنیامده است. درصدد این بوده است که ببیند این علایم و نشانهها، این کلمات، این استعارهها، این متافورها، متونیمیها هر کدام معادل چیست. و اینکه لکان میخواهد مطلب را به آنجا بکشاند که موضوع ساختار را پیش بکشد.]
در پاسخ به سؤال: بالاخره اگر روانپزشکی از یافتههای زبانشناسی بهره بگیرد، نوع نگاهش به هذیان و بیمار روانی تغییر میکند ولی لکان یک چرخش دیگری به زبانشناسی داده است و از زبانشناسی ساری و جاری استفاده نمیکند. او از اصطلاح lalangue استفاده میکند. در فرانسه La حرف تعریف است که لکان آن را به کلمه langue یعنی زبان چسبانده است و منظور او از این کار این است که بگوید که او از آن زبانی که زبانشناسان صحبتش را میکنند صحبت نمیکند، و این از دهه هفتاد به بعد است که او این اصطلاح lalangue را به کار میبرد.
در پاسخ به سؤال: رمزگشایی مثل هیروگلیف، یک راه و روشی دارد ولی لکان دارد در این مقطع صحبت از زبانشناسی ساری و جاری میکند. منظور این است که شما تلاش نکنید که این گفتار را بیاورید داخل این رودخانه قرار بدهید. بروید توی گفتار و ویژگیهای خاص خودش را پیدا کنید. فهمیدن یعنی اینکه این شخص را مجبور کنید بیاید داخل این رودخانه، نمیتوانید این کار را بکنید. تعبیر کردن یعنی شما بروید توی راههای او و برای این کار باید این ارتباط خودتان را با رودخانه قطع کنید و به خودتان اجازه دهید که بروید توی این راهها و توی این لابیرنت و در اینجا صحبت از پسیکوز است ولی حتی در مورد بیماران نوروتیک هم صادق است. موضوع این است که آن زنجیره دالها را که گفتم لاینقطع ادامه دارد و این متافورها و متونیمیها و اینکه جریان دالها آن بالا حرکت میکنند و مدلولها این پایین و [این دو] هیچ ارتباطی با هم ندارند. گفتار جمعی وقتی است که یک ارتباطی میان این دالها و مدلولها برقرار میشود و بین آدمها قراردادی گذاشته میشود که این دال مثلاً به این مدلول وصل میشود و شما وقتی که با مراجعینتان صحبت میکنید باید خودتان را در سطح زبان قرار دهید و نه در سطح گفتار جمعی. یعنی درنظر بگیرید که برای شما این دال به این مدلول چسبیده ولی شاید برای دیگری اینطوری نباشد. پس این سوءتفاهم بنیادی اصلاً از همینجا ناشی میشود که در زبان این حرکت دالها آزاد است و هر دالی به هر مدلولی مرتبط است، گفتار جمعی فقط باعث شده که در یک چهارچوبی، در یک مقطعی، این حرکت آزاد یکجوری ثابت شود. درصورتیکه شما باید این مطلب را درنظر بگیرید که این اتصال میتواند هر جور دیگری هم باشد. با پسیکوتیک این واقعیت بنیادیتر است با نوروتیک هم وجود دارد.
[۱] [ برای تنظیم این بخش از درسنامه، از ترجمه انگلیسی سمینار سوم لکان استفاده شده است: THE SEMINAR OF JACQUES LACAN/ Book III/ The Psychoses/ 1955-1956/ Edited by: Jacques-Alain Miller/ ]Translated with notes by: Russell Grigg/ W.W.NORTON & COMPANY 1993 منبع: انجمن فرویدی