00491755234725

درسنامه‌های دکتر کدیور: ادامه مقاله «ماورای اصل لذت»

درسنامه‌های دکتر کدیور: ادامه مقاله «ماورای اصل لذت»
خلاصه

اجبار به تکرار و حال قصد دارد از طریق دیگری آن را توضیح دهد و مجددا خاطرنشان می سازد که میان ego instincts و Sexual instincts تمایز اساسی وجود دارد و این نکته ای بسیار با اهمیت است. فروید در اینجا تأکید می کند که سائق ایگو به سمت مرگ و سائق جنسی به سمت زندگی تمایل دارد

19 5 01

از کلاس‌های عرصه فرویدی مکتب لکان

ادامه مقاله «ماورای اصل لذت»

در فصل پایانی فروید به مقوله ای باز می گردد که مقاله را با آن آغاز کرد: اجبار به تکرار و حال قصد دارد از طریق دیگری آن را توضیح دهد و مجددا خاطرنشان می سازد که میان ego instincts و Sexual instincts تمایز اساسی وجود دارد و این نکته ای بسیار با اهمیت است. فروید در اینجا تأکید می کند که سائق ایگو به سمت مرگ و سائق جنسی به سمت زندگی تمایل دارد و اینکه این گروه اول (ego instincts ) است که حالت محافظه کارانه (conservative) – و حتی می توان گفت یک حالت واپسگرا- دارد و مسئول آن تظاهراتی است که “اجبار به تکرار” خوانده می شوند. پس “اجبار به تکرار” در چارچوب غرایز ایگو جای می گیرد و نوعی تلاش در جهت حرکت به سوی مرگ است. فروید چنین توجیه می کند که از آنجا که موجود زنده از حالت غیر زنده پدید آمده است تمایل دارد به همان حالت برگردد و به همین دلیل تلاش برای مرگ[۱] وجود دارد. او اکنون توضیح می دهد که وظیفه سلولهای زایا[۲] آن است که به هر طریق ممکن است با سلولهای زایای دیگر امتزاج یابند تا “زندگی” طولانی گردد. به این عبارت از فروید توجه کنید:

“opposition between ego (death) instincts and sexual (life) instincts”

و بدین ترتیب او هیچ گونه ابهامی باقی نمی گذارد. اما در عین حال این نکته را مطرح می کند که خود نیز دوست دارد این فرضیه (که مقاله را بدان منظور نگاشته است) اشتباه از آب درآید و به این نتیجه برسد که هیچ تضادی میان این دو وجود ندارد. با این حال او کار خویش را همچنان ادامه می دهد.

حال فروید به بررسی خود مقولۀ مرگ می پردازد (پیش از آن که “غریزه مرگ” را مورد بررسی قرار دهد) و به فرضیۀ فصل قبل مبنی بر آن بر می گردد که تمام موجودات زنده به علت درونی می میرند. جملۀ فروید در اینجا بسیار جالب است: «ما این فرض را خیلی بی محابا انجام دادیم زیرا اصولاً فکر نمی کنیم یک فرض است بلکه یک واقعیت است» و اظهار می کند که آنچه از شعرا برجای مانده است این دیدگاه را در ما تقویت می کند. لکان نیز در این زمینه می گوید: «هنرمندان همواره یک گام از روانکاوان جلوترند.» و بطور اخص به شعرا اشاره می کند. این نکته (واقعیت درونی بودن علت مرگ) را تمام متفکرین هم در غرب و هم در شرق (شامل حکمای اسلامی و متفکرین قرون وسطی) قبول داشته اند اما با زبان دیگری آن را بیان کرده اند. در حالی که فروید با زبان مردم قرن بیستم (با استفاده از ترمینولوژی بیولوژی) بدان می پردازد تا منظور خویش را روشن سازد. او می گوید که شاید بشر بدین دلیل این فرضیه را مطرح کرده است که مضمون آن حالت تسکین بخش دارد (یعنی برای بشر پذیرش با علت درونی آسان تر[۳] از آن است که بپذیرد قوانین سختگیرانۀ طبیعت موجب مرگ می شوند) و نیز اظهار می کند که این یک فرض اولیه و ابتدایی نیست زیرا در فرهنگهای بدوی یافت نمی شود (در این فرهنگها مرگ همواره به یک عامل خارجی نظیر ارواح خبیثه یا چیزی شبیه آن نسبت داده می شود).

از نظر فروید برای بررسی مرگ راهی جز آن باقی نمی ماند که به اظهارات بیولوژیست ها گوش فرا دهیم اما به محض آن که در این وادی قدم می نهیم در می یابیم که بیولوژیست ها در این زمینه میان خویش به هیچ گونه توافقی دست نیافته اند:

“The whole concept of death melts away under their hands.”

“کل مقولۀ مرگ در دستان آنها ذوب می شود و از دست می رود.”

و این نکته بسیار جالب توجه است که نه فقط بیولوژی بلکه کل گفتار علمی در مورد مرگ چنین وضعیتی دارد و کل مقوله مرگ در گفتار علمی واپس زده شده است.

با پرداختن به بیولوژی فروید ابتدا نظریه فلیس را مطرح می کند. وی معتقد بود که دست کم موجودات پرسلولی دارای یک دورۀ محدود زندگی هستند و این نکته به نفع همان فرضیه “درونی بودن مرگ است” است. یعنی این موجودات باید یک چرخه[۴] را طی کنند و پس از آن می میرند. او سپس نظریات وایزمن را مطرح می کند و آنچه نظرش را جلب می کند این نکته است که وایزمن (و در واقع بیولوژی) از راهی متفاوت به همان نتایجی رسیده است که روانکاوی به آنها دست یافته است.

وایزمن در این زمینه یک تقسیم بندی انجام داده است و موجود زندۀ چند سلولی را به دو بخش soma (قسمت میرا) و سلولهای زایا (قسمت نامیرا) تقسیم کرده است. فروید در اینجا تأکید می کند که در روانکاوی نه با مادۀ زنده[۵] که با نیروهایی که بر روی آن عمل می کنند، سروکار دارد (مانند لیبیدو). پس اگر روانکاوی بدین گونه با بیولوژی پیوند می خورد بدان معنی نیست که موضوع مورد مطالعه اش همان چیزی است که بیولوژی به بررسی آن می پردازد. در اینجا فروید فقط با نیروها و قوانین ترمودینامیک در روان انسان کار دارد و اظهار می کند که این دو موازی هستند. بدان معنی که بیولوژی واجد یک تئوری مورفولوژیک و روانکاوی واجد یک تئوری دینامیک است و این دو غیر از این ارتباطی باهم ندارند. این نکته پاسخی بر مدّعای کسانی است که اظهار می کنند فروید از یک دیدگاه بیولوژیک برخوردار است در حالی که از نظر خود فروید نتایج این دو دانش قابل انطباق با یکدیگر نیستند.

فروید اینجا اگرچه به وایزمن استناد می کند اما در یک زمینه (مقولۀ مرگ) با او اختلاف نظر دارد. اگرچه بنظر می رسد که نتایج کار وایزمن بسیار شبیه نتایج روانکاوی هستند، زیرا وایزمن اعتقاد به آن دارد که مرگ جزء ذات خود حیات است در حالی که فروید به چنین نتیجه ای رسیده بود. از نظر فروید حیات در روی کرۀ زمین بر اثر فشار عوامل خارجی حادث شد و هدف موجود زنده آن است که به آسایش و آرامش “دورۀ بی جانی” برگردد. او اینجا باز به گفته های وایزمن استناد می کند که به دنبال پیدایش چنین تمایزی میان Soma و سلولهای زایا و پدیدار شدن قدرت تولید مثل، نامحدود بودن دورۀ حیات به یک تجمل بیهوده[۶] تبدیل می شود و در تأیید آن از گفته های گوته مثال می آورد.[۷] اما فروید احتمالاً نمی دانسته که این مقوله پیش از همه در میتولوژی آفریقا ظهور کرده است. بر طبق یکی از اسطوره های آفریقایی اصولاً مرگ بدین دلیل پدید آمد که بشر از ؟ (یا خدایان) درخواست کرد که صاحب فرزند بشود و خدایان اجابت این درخواست را مشروط به آن کردند که بشر به مرگ تن در دهد. این اسطوره به گونه ای همان نتیجه ای است که وایزمن بدان دست یافت. در اینجا فروید از وایزمن نقل قول می کند که این دو مقوله همزمان پدید نیامده اند یعنی ابتدا تولید مثل ظهور کرد و سپس مرگ پدیدار شد و این نکته دقیقاً همان است که در اسطورۀ فوق وجود دارد.

در اینجا فروید همچنان مقوله “غریزۀ مرگ” را دنبال می کند و به آن می پردازد. بدین ترتیب پس از بررسی دیدگاه های فلیس و وایزمن به نظر می رسد که مرگ یک دستاورد تأخیری است و اگر چنین باشد (یعنی مرگ در موجودات پرسلولی پدیدار شده باشد) پس نمی توان از “غریزه مرگ” سخن به میان آورد. بدین ترتیب جایی که فروید هم اکنون در آن در جستجوی خاستگاه غریزه مرگ است، محل مناسبی نیست. او خود اظهار می کند که حتی اگر تمام مطالب فوق ما را مطمئن سازد که همان فرضیه درست است، و موجودات زنده به دلایل داخلی می میرند، باز هم کمک چندانی به ما نمی کنند و این فرض بیشتر بدان دلیل پذیرفته می شود که به مذاق ما انسانها خوش می آید و در واقع مقوله غریزه مرگ بسیار غریب تر و نامأنوس تر از آن است که با این فرضیه توجیه شود.

پذیرش این فرضیه که انسانها به دلایل داخلی (نظیر یک اختلالی در متابولیسم) می میرند بسیار آسان تر از آن است که بپذیریم یک غریزۀ ویژه این کار را انجام می دهد (یعنی خود ارگانیسم به آخر خط می رسد و به مرگ تن در می دهد) یا این که تصور کنیم دلایل خارجی به مرگ منجر می شوند. فروید اینجا ۳ مقوله را از هم تفکیک می کند: ۱) وجود دلایل خارجی برای مرگ (مانند همان تصوری که در فرهنگهای بدوی وجود داشت) ۲) وجود دلایل داخلی برای مرگ که پذیرش آن برای بشر آسانتر است (نسبت به حالتی که نیرویی خارج از انسان، “طبیعت” مرگ را بر او تحمیل می کند) و ۳) آنچه روانکاوی مطرح می کند که فراتر از دو مقوله قبل است و بر طبق آن یک غریزه مرگ وجود دارد. از نظر فروید ایده های اول و دوم درباره مرگ هر یک محصول عصر و زمانه خویش بوده اند و انسانهای آن دوران با آن ایده آسان تر کنار می آمده اند. ولی فروید پس از بررسی این دو ایده به مقوله غریزۀ مرگ بر می گردد.

پس مطابق برداشت فروید از دیدگاه وایزمن، مرگ یک رویداد تأخیری است: یعنی موجودات تک سلولی نامیرا هستند و مرگ فقط در پر سلولی ها اتفاق می افتد، یعنی از نظر تاریخی یک دستاورد تأخیری است و در این صورت نمی تواند به فرضیه ما درباره غریزه مرگ کمک کند زیرا این غریزه بسیار بنیادی است و نمی تواند جنبه تأخیری داشته باشد.

در سیر این فصل از مقاله فروید در حقیقت راههای گوناگون را طی می کند تا به ما نشان بدهد که آنها به بن بست می رسند (مثلا به سراغ بیولوژی می رود). اگر بخواهیم به زبان استعاره صحبت کنیم، باید بگوییم که هدف او رسیدن به “میوه ای” بر روی درخت است. او برای این کار نردبانی تهیه می کند و از طریق آن از درخت بالا می رود. اما هنگامی که میوه را چید دیگر نیازی به نردبان ندارد و آن را رها می کند. اگر نردبان زیاد کوتاه بود، بلندترش می کند. اما با میوه و نه نردبان کار دارد. در اینجا هم او مسیرهای مختلف را طی می کند تا به غریزه مرگ و خاستگاه آن برسد. به این دلیل ما در اینجا خیلی به “نردبان(ها)” نمی پردازیم زیرا در نهایت آنها را کنار می گذاریم. پس اگر او این تئوریهای مختلف بیولوژیک و غیره را مورد بررسی قرار می دهد فقط برای آن است که مردم قرن بیستم را متوجه موضوع نماید و نشان دهد که آن تئوریها برای درک غریزه مرگ کارایی ندارند.

– این نکته را در نظر داشته باشید که اسم این مقوله “غریزه مرگ” است اما با مرگ تفاوت دارد و کل مطلب تفسیر همین است.

– فروید می گوید اگر این حرفها تا اینجا بتوانند چیزی را ثابت کنند، آن است که تک سلولی (پروتوزوآ) نامیراست. او مخاطبانش را دنبال خود می کشانده و با زبان خودشان با آنها حرف می زده است اما هر چند وقت یک بار یک ضربه کاری بر آنها وارد می کرده است. منظور آن است که تمام تلاش او در نهایت آن است که نشان دهد این تئوریها به ما کمکی نمی کنند و اصل مطلب آن است که خود او می گوید. پس او در عرصه بیولوژی مثالهای گوناگونی ارائه می کند و از نظر او بهترین مثال در این زمینه در محدوده علم جنین شناسی (نحوه تشکیل جنین) است. این روند تکوین در هنگام تشکیل جنین با آن پیچیدگی اصولاً چرا وجود دارد؟ آیا آسانتر و بهتر نبود که موجود انسانی مستقیماً (و بدون طی آن مراحل) شکل می گرفت؟ او از این مثال استفاده می کند تا نشان دهد کار اصلی غرایز آن است که حالت ابتدایی تر را برای موجود زنده برقرار کنند اما در ادامه می گوید که می توان فرضیه ای مبنی بر آن مطرح کرد که دو نوع غریزه وجود دارد: ۱) غرایز با حالت ارتجاعی و ۲) غرایزی که رو به سوی پیشرفت دارند.

فروید در ادامه می گوید تجربیات متفاوتی وجود دارند که متناقض نیز بنظر می رسند. برخی از آنها مؤید نامیرا بودن و برخی دیگر مؤید میرا بودن موجودات تک سلولی هستند. او می گوید از برخی از این تجربیات می توان دریافت که زمانی که موجودات تک سلولی در مایعی مملو از فضولات خویش قرار می گیرند می میرند اما اگر آن مایع مملو از فضولات یکی از هم جنسان آن موجود و نه خودش باشد، آن موجود نه تنها به زندگی ادامه می دهد بلکه حتی شکوفا می شود. اینجا موضوع “it’s own metabolism” مطرح می شود. یعنی در تک سلولیها نیز مرگ به دلایل درونی رخ می دهد و صرف وجود فضولات عامل مرگ نیست زیرا فضولات هم جنس موجود را نمی کشد. هم چنین این سلول پیر که قرار است بمیرد اگر با سلول دیگری امتزاج یابد[۸] و سپس آنها از هم جدا شوند، زنده می ماند. یعنی آن “فضولات” اگر به گونه ای بین دو موجود رد و بدل شوند و موجود از شر آنها خلاص گردد، نتیجه زنده ماندن موجود است. پس: ۱) تک سلولیها نیز میرا هستند و ۲) مرگ آنها به دلایل درونی صورت می گیرد.

منظور فروید از کل این بحث آن است که نشان دهد مطالعه زندگی تک سلولی ها در بررسی خاستگاه غریزه مرگ ما را به جایی نمی رساند و این نکته را با زبان مخاطبین اش بیان می کند.

روش فروید بدین گونه است که گمانه زنی هایی را که در زمینه مورد نظرش وجود دارند یک یک مورد بررسی قرار می دهد تا ببیند ما را به نتیجه می رسانند یا خیر، و به همین دلیل نیز مقاله را به بخش های مختلف تقسیم کرده است. او راههای مختلفی را که فراروی ما وجود دارند طی میکند که سرانجام ببیند به نتیجه ای که می خواهیم می رسیم یا خیر (مثلا یک جا “ego instincts” را مطرح می کند و جای دیگر به مسئله از دیدگاه بیولوژیک نگاه می کند) و برخی راهها را در نیمه مسیر رها می کند تا دستاوردهای جدیدی پدیدار شوند که بتوانند ما را برای تکمیل آن راه تئوریک یاری کنند.

یکی از دستاوردهای مهم تئوری روانکاوی نشان دادن تضاد میان دو نوع غریزه (غرایز جنسی و غرایز ایگو[۹]) است. این تضاد میان دو نوع غریزه از ابتدا در روانکاوی وجود داشته است و فرض بر آن بوده است که “نوروز” بر اثر این تعارض ایجاد می شود. ولی فروید هرگز نگفته است که دسته دوم غرایزی هستند که از ایگو سر می زنند. این همان خطایی است که شاگردان فروید مرتکب آن شدند. در مکاتب غیرلکانی روانکاوی نیز “ناخودآگاه” را جایگاه غرایز می دانند در حالی که لکان اعتقاد دارد که چنین نیست و فروید نیز می گوید ناخودآگاه محل تأثیر[۱۰] برای غرایز است (و نه منبع و منشا آنها). جایگاه غرایز بدن (body) است. پس غرایز ایگو از ایگو برنمی خیزند بلکه عملکردشان در ایگو است.

هم چنین دقت کنید که فروید ابتدا واژه self preservative را برای این دسته از غرایز به کار می برد و از مقاله “نارسیسیسم” به بعد اصطلاح “غرایز ایگو” را مورد استفاده قرار می دهد. تعریف غرایز ایگو نیز در طول “تکامل” تئوری روانکاوی دستخوش تغییر می شود. زیرا از مقاله نارسیسیسم چرخشی در کار فروید ایجاد می شود. در ابتدا قالب فکری بدین صورت بود که تعدادی غریزه جنسی وجود دارند که شخص ارضای آنها را مصلحت نمی داند و برای مهار آنها تدبیری به نام واپس زنی (repression) به کار می بندد. بعد نکته جدیدی مطرح می شود به نام “عامل واپس زننده” که در مقابل آن غرایز قرار می گیرد و کار واپس زدن آنها را انجام می دهد و کل این امور در قالب self preservation انجام می شود. شخص ابتدا باید زنده بماند و با محیط تطبیق پیدا کند تا سپس بتواند غرایزش را ارضا کند، و اگر بخواهد بی محابا به آن غرایز میدان بدهد اصولا موجودیت اش (از نظر فیزیکی یا پرستیژ) به خطر می افتد. پس عامل واپس زننده ای در جهت self preservation وارد عمل می شود. اما اصولا مقاله نارسیسیسم بدین منظور نگاشته می شود که فروید بدین نکته پی می برد که خود این عامل (ایگو) می تواند به عنوان یک ابژه غرایز جنسی را به سوی خویش جذب و جلب کند. یعنی ایگو یکی از اساسی ترین ابژه های بشر است و بشر بسیار بیشتر از سایر ابژه ها بدان می پردازد. و از اینجا چرخش عظیم در تئوری روانکاوی آغاز می شود؛ یعنی نه تنها ایگو کار واپس زنی (غرایز جنسی) را بر عهده دارد بلکه خود یک ابژه است (او در عین حال یک ابژه ویژه و ممتاز است). بدین ترتیب تضاد میان sexual instincts و self preservatives instincts از بین می رود زیرا ایگو خود ابژه ای برای غرایز جنسی است. با چنین کشفی در حوزه روانکاوی تمام پیامدهای بعدی حاصل می شوند و با جایگاه جدیدی که ایگو پیدا می کند، همه چیز تغییر می یابد (اعم از تکنیک، تئوری و…).

– در مقطع سال ۱۹۲۰ هنوز ماهیت ایگو در روانکاوی مشخص نیست. در سیر تئوری روانکاوی فرویدی ایگو ابتدا یک عامل انتقادگر[۱۱] بود. بعد بتدریج تغییر شکل می یابد. اما در ۱۹۲۰ هنوز به جایگاهی نرسیده است که در ۱۹۳۹ دارد. تازه در این سال که آخرین مقاله فروید نگاشته شده است، فروید اظهار می کند که حال باید روانکاوی ماهیت ایگو را مشخص کند. یعنی هنوز تعریف دقیق آن ارائه نشده است و هنوز باید تحقیق کنیم تا مفهوم ایگو را دریابیم.

لکان تمام داستان سرایی ها درباره ایگو (نظیر اعتقاد به توانایی های ایگو، قدرت سنتز آن و…) را زیر سئوال برده است. فروید نیز اعتقاد به توانایی های ایگو ندارد و اظهار می کند که ایگو فعالیت هایی همچون “compulsion to repeat” را بر عهده دارد و بنابراین حتی در همین مقطع زمانی ایگو از نظر فروید یک عامل مزاحم است که resistance از آن جا برمی خیزد[۱۲]و در نهایت هم در تئوری فروید و هم در تئوری لکان ایگو یک عامل اخلال گر است و نه تنها هیچ گونه توانایی برای آن قائل نیستند بلکه اعتقاد بر آن است که ایگو یک جسم خارجی در وجود سوژه است و مطابق شِمای مربوطه تصویر “دیگری” در وجود انسان است و جز سوء شناخت (misrecognition و misunderstanding ) و به بهترین عبارت illusion کاری ندارد.

– گذشتن از سد ایگو یک قدم اجباری (imperative) در کار روانکاوی است و حتما باید به انجام برسد تا روانکاوی واقعی حادث شود. ابتدا باید آن ایلوزیون اولیه (و رابطه تصویری که این ایلوزیون را سرپا نگاه می دارد) شکسته شود. اصولاً در جریان روانکاوی سه شکستگی عظیم رخ می دهند: ۱) شکستگی ایگو و فروپاشی رابطه تصویری که این مرحله باید به سرعت طی شود تا شخص وارد روانکاوی به معنای واقعی بشود، در غیر این صورت آنچه انجام می شود روان درمانی- و نه روانکاوی- است. ۲) شکستگی همانندسازیها و ارباب دالها. این مرحله مربوط به بعد سمبولیک است و روانکاوی واقعی را در بر می گیرد. اما تا اینجا هنوز کار پایان نیافته است و اگر در این مرحله توقف صورت گیرد روانکاوی پایان ناپذیر به وجود می آید. این روندی است که عمدتا در IPA به انجام می رسد در حالی که مکاتب خارج از IPA حتی به این مرحله هم نمی رسند و فقط روان درمانی انجام می دهند. در مکاتب IPA گردش عمیق در بعد سمبولیک انجام می شود ولی کار به مرحله فروپاشی همانندسازیها و ارباب دالها نمی رسد. پس در این مرحله هنوز کار پایان نیافته است و باید وارد مرحله سوم شد. ۳) شکستگی فانتاسم بنیادی و دستیابی به “تفاوت مطلق”. با عبور از میان فانتاسم بنیادی، تلاشی آن صورت می گیرد. البته در نهایت بقایایی از آن برجای می ماند که برای حفظ صحنه پردازی ژوئی سانس لازم است (ولی می توان عجالتاً نام این مرحله را “فروپاشی فانتاسم بنیادی” گذاشت). با فروپاشی فانتاسم بنیادی روانکاوی پایان می پذیرد (“روانکاوی پایان یافته”).

پی نوشت: کلیه درسنامه های “ماورای اصل لذت” در سال ۱۳۸۱ ارائه شده اند.

[۱] Striving to death

[۲] germ cells

[۳] قابل تحمل تر

[۴] cycle

[۵] Living substance

[۶] این عبارت ترجمۀ واژۀ انگلیسی Luxury است به معنای چیزی که ضروری نیست و با هزینۀ زیادی همراه است. این عبارت بسیار گویا است. واقعاً بسیار تجمل آمیز است که انسان هم فرزند داشته باشد و هم نامیرا باشد.

[۷] این خود نکته ای جالب توجه است که فروید با گذر از بیولوژی به اندیشه گوته میرسد.

[۸] در اینجا صحبت از تکثیر (reproduction) در میان نیست و فقط پیوستگی مدّ نظر است.

[۹] در مقاله “نارسیسیسم” ساختار ایگو مورد بررسی قرار گرفته است.

[۱۰] Point of impact

[۱۱] Critical agent

[۱۲] فروید اعتقاد دارد که واپس زده مقاومت ندارد و تنها در پی آن است که دوباره برگردد. resistance فقط از جانب ایگو است.


منبع:

سایت انجمن فرویدی



دیدگاه کاربران
(مورد نیاز)
(مورد نیاز)