00491755234725

درسنامه‌های دکتر کدیور: ادامه مقاله «ماورای اصل لذت»

درسنامه‌های دکتر کدیور: ادامه مقاله «ماورای اصل لذت»
خلاصه

باز فروید دارد یک سری Speculation (گمانه زنی هایی) انجام می دهد: یکی از اینها این است که نشانه ای برای اینکه یک چنین کیفیتی وجود دارد – یعنی وجود دوگانگی در غرایز – وجود همین عشق و نفرتی است که در زندگی عاطفی انسان در همدیگر اینطور تنیده شده، و اینکه فروید معتقد است غریزه مرگ (قبلاً هم صحبتش را کردیم) غریزه ساکتی است و تظاهراتی به آن صورت ندارد و وقتی تظاهراتی دارد که با غریزه زندگی به گونه ای ممزوج شده باشد. در این موارد است که غریزه مرگ را می توان دید و آن همین Ambivalence (دوگانگی) است که در زندگی عاطفی آدمها وجود دارد (دوگانگی عشق و نفرتی که هست). فروید معتقد است هر از گاهی وقتی امتزاج این دو غریزه از بین می رود و این دو غریزه از هم منفک می شوند آن وقت می شود به گونه ای غریزه مرگ را مشاهده کرد . یکی از موارد بکار گرفتن یکی از اینها سادیسم است بعنوان یک Perversion.

10 2 02

از کلاس‌های عرصه فرویدی – مکتب لکان

۱۳۸۱-۸۲

ادامه مقاله «ماورای اصل لذت»

فروید چند پاراگراف جلوتر گفت که حالا یک خلاصه ای از تئوری لیبیدو را اینجا مطرح می کنیم (که قسمت عمده اش را خوانده ایم). گفت این تئوری چه تغییراتی کرد، لیبیدو را از کجا شروع کردیم و به کجا رسیدیم. همه اینها را توضیح داد و در اینجا فروید حالا رسیده به این مقوله که بالاخره در یک مقطعی، تئوری روانکاوی سائق های جنسی را در مقابل سائق های Preservation Self (صیانت نفس) قرار داده بود و بعداً رسید به یک جایی که دیگر این Dualism وجود نداشت ولی Dualism دیگری وجود داشت و آن بین Eros (اروس) و تاناتوس بود (و حالا ادامه آن صحبت است). باز فروید دارد یک سری Speculation (گمانه زنی هایی) انجام می دهد: یکی از اینها این است که نشانه ای برای اینکه یک چنین کیفیتی وجود دارد – یعنی وجود دوگانگی در غرایز – وجود همین عشق و نفرتی است که در زندگی عاطفی انسان در همدیگر اینطور تنیده شده، و اینکه فروید معتقد است غریزه مرگ (قبلاً هم صحبتش را کردیم) غریزه ساکتی است و تظاهراتی به آن صورت ندارد و وقتی تظاهراتی دارد که با غریزه زندگی به گونه ای ممزوج شده باشد. در این موارد است که غریزه مرگ را می توان دید و آن همین Ambivalence (دوگانگی) است که در زندگی عاطفی آدمها وجود دارد (دوگانگی عشق و نفرتی که هست). فروید معتقد است هر از گاهی وقتی امتزاج این دو غریزه از بین می رود و این دو غریزه از هم منفک می شوند آن وقت می شود به گونه ای غریزه مرگ را مشاهده کرد . یکی از موارد بکار گرفتن یکی از اینها سادیسم است بعنوان یک Perversion.

در اینجا [او] معتقد است این دو تا غریزه که تعمدا به هم بافته شده اند دیگر به آن صورت وجود ندارند و می شود غریزه مرگ را بصورت مجزا مشاهده کرد. حالا کم کم فروید وارد مقوله مازوشیسم هم می شود. چون در این مقاله آنچه که در ارتباط با همین مقوله غریزه مرگ مهم است مسأله مازوشیسم است. الآن (سال ۱۹۲۰) سالهاست که فروید درگیر مسأله مازوشیسم است، یعنی روانکاوی بایستی برای این پدیده توضیحی پیدا کند. از همان مقاله «سه جُستار در مورد تئوری سکسوالیته» فروید مازوشیسم را مطرح می کند و بعد از این هم همینطور ادامه خواهد داشت و فروید دوباره برمی گردد به موضوع مازوشیسم. چون این واقعاً چیزی است که مثل تمام آن مثالهای گوناگونی که فروید آورد که به نظرش می آمد همه اینها از اصل لذت به گونه ای جدا هستند و از این اصل تبعیت نمی کنند و همه اینها [که] نیاز به توضیح دارند و خود مسأله تکرار و همه مثالهایی که زد، مهمترین تجلی [مواردی] که از اصل لذت تبعیت نمی کنند خود مازوشیسم است و برای آن باید یک توضیحی پیدا شود. اگر قاعدتا این توضیح پیدا شود خیلی از مسائل و سؤالهایی که در تئوری روانکاوی وجود دارد برایش پاسخ پیدا می شود. قبلاً گفتم اصلاً برای فروید مقوله لذت و درد بسیار متفاوت از آن چیزی است که تا حالا در هرگونه طرز تفکری و هرگونه فلسفه ای وجود داشته است. به این صورت که در تفکرهای ساری و جاری تا آن زمان مقوله لذت و درد بصورت دو آنتیته و مقوله اند که از هم جدا و در مقابل هم هستند. و بعدا گفتیم که فروید فخنر را مثال می زند که برای فخنر یک جاهایی درد است و یک جایی لذت، یعنی بین این دو فاصله ای است که اسمش را گذاشته «بی تفاوتی استتیک»، که در Standard Edition گفته که اینجا فروید استتیک را به معنای قدیمی اش به کار برده ولی من فکر نمی کنم به معنای قدیمی اش بکار برده باشد و به نظر من بی تفاوتی زیبایی شناختی است. حالا بعداً می رسیم که چرا اینها اهمیت دارند. ولی فروید می گوید تجربه روانکاوی چیز کاملاً متفاوتی را نشان می دهد و آن اینکه وقتی لذت از یک حدی می گذرد تبدیل به درد می شود و وقتی درد از یک حدی می گذرد تبدیل به لذت می شود و اینطوری نیست که اینها به کلی از هم جدا باشند و اینجاست که فروید مجبور است توضیح بدهد که چرا وقتی لذت از یک حدی بگذرد تبدیل به درد می شود و چرا وقتی درد از یک حدی بگذرد تبدیل به لذت می شود، و مقوله مازوشیسم یک رُل اساسی را در توضیح این مطلب بازی می کند. حالا فروید از آن سَرش شروع کرده (از سادیسم)، چون که بیشتر هم که توضیح می دهد متوجه می شویم که سادیسم و مازوشیسم دو روی یک سکه هستند (درست مثل عشق و نارسیسیسم که هر دو یک چیز هستند و فقط به گونه ای جابجایی صورت گرفته است). توضیحاتش را که بخوانید متوجه می شوید. حالا آن چیزی که اینجا باید به آن توجه کنیم و خیلی جالب است [این است که] فروید معتقد است این سادیسم که از ایگو به بیرون پرتاب شد، و به بیرون رانده شد، راه را باز کرد برای اینکه بعداً غرایز جنسی راه خودشان را به طرف ابژه پیدا کنند، و این موضوعی بسیار اساسی و نکته خیلی مهمی است که باید به آن توجه کنیم. نه اینکه اول غرایز جنسی راه باز کردند به سمت ابژه و بعدا سادیسم از این راه رفت بلکه اول سادیسم راه را باز می کند بطرف ابژه بعد غرایز جنسی…

حالا فروید خود مازوشیسم را مطرح می کند و اینکه تفاوت اساسی بین این [دو] نکته وجود ندارد که غریزه از ایگو بطرف ابژه برود یا از ابژه بطرف ایگو برگردد و این همان چیزی است که فروید در ابتدا در مقاله نارسیسیسم عمده اش کرد (فقط در آنجا در مورد غریزه جنسی مطرح کرده بود حالا دارد در مورد غریزه مرگ هم این مکانیسم را تسری می دهد). فروید در واقع معتقد است، و در مورد نارسیسیسم گفت، که ایگو یک Reservoir، یک مخزن است (مخزن لیبیدو) و از آنجاست که لیبیدو به ابژه های خارجی منتقل می شود، و هر بار که فرد می خواهد لیبیدواش و انرژی اش را از ابژه های خارجی بردارد دوباره آن را بر می گرداند روی خودش و باز دوباره از ایگو است که سرمایه گذاری های جدید را انجام می دهد. فروید اینجا یک قدم جلوتر می رود و می گوید به آن صورت تفاوتی نیست، در Principle تفاوتی ندارد، و مدام انجام می شود از ایگو بطرف ابژه ها می رود و از ابژه ها بطرف ایگو برمی گردد:

But there is no difference in principle that an instinct turning from an object to the ego or its turning from ego to an object.

بنابراین حالا یک مقوله دیگری را مطرح می کند. وقتی صحبت از سادیسم کرد گفت سادیسم در واقع یک مازوشیسم است که از ایگو بطرف بیرون رانده شده و این به معنای آن است که از اول یک مازوشیسم وجود داشته و اینجا فروید حرف قبلی خودش را در Three Essays تصحیح می کند. آنجا معتقد بود که مازوشیسم اولیه وجود ندارد چون واقعا قائل شدن به چنین فرضی (مازوشیسم اولیه) زیر و رو کردن بنیادی تئوری روانکاوی است، و همین نکات است که از دست رفته و پیروان فروید همین نکات را نگرفته اند. اگر چیزی بنام مازوشیسم بنیادی وجود داشته باشد (که وجود دارد) خیلی از مقولات از جمله همان مقوله درمان دیگر بطور کلی زیر سؤال می روند. اگر فروید در ابتدا به مقوله ای که اصل لذت در زندگی ذهنی و روانی ما سلطه داشته باشد [معتقد بوده ولی] اینهایی که تئوری روانکاوی به آن رسیده مستلزم آن می شود که یک چرخشی هم در پراتیک و هم در مفهوم درمان داده بشود (اگر چیزی بنام مازوشیسم اولیه وجود داشته باشد). بنابراین می شود بگوییم خیلی از روشهایی که تا بحال بکار برده می شده به یکباره بی اثر و بی مورد می شوند.

مازوشیسم یعنی معتقدیم به اینکه لذتی هست که از درد بدست می آید و اگر این بطور اولیه وجود داشته باشد آدمیزاد در یک وضعیتی بطور بنیادی قرار دارد، در یک چنین جایی قرار دارد که هرجور تصور ایده آلیستی را از درمان منتفی می کند. اگر بنظر برسد این موجودی که در مقابل ما در حال Suffering است و دارد درد و رنج می برد یک چیز ثانوی است (یعنی هیپوتزی که در روان درمانی و در مکاتب مختلف روانکاوی وجود دارد که یک حالت قبلی بوده که در آن سلامتی و خوشنودی و یک حالت تعادل وجود داشته) و حالا باید بیمار را مثلاً برگرداند به آن حالت. ولی وقتی که اصلاً حالتی که بشر هست در همین جاست، باطل کننده هر جور تصور ایده آلیستی از وضعیت موجود انسانی است و مردودکنندۀ این است که یک جور دخل و تصرفهای روبنایی و سطحی بتواند دو مرتبه happinessو خوشبختی را به آدم برگرداند. پس اینجا می بینیم که رسیده ایم به یک ورطه ای که حالا مانده شما بتوانید ابعادش را دقیقاً حس کنید، و اینجا در این مقاله فروید رسماً و علناً می گوید یک چنین چیزی بنامPrimary Masochism وجود دارد و من اشتباه کرده بودم که قبلاً یک همچنین چیزی را ندیده بودم.

فروید مرتباً می گوید غریزه زندگی و غریزه مرگ به هم بافته شده اند و به هیچ ترتیبی شما غریزه مرگ را بصورت مستقل نمی توانید ببینید. بنابراین، این را در ذهنتان داشته باشید. خب همین است که اصلاً یعنی مازوشیسم اولیه. یعنی لذتی که در درد هست، لذت و دردی که در هم بافته شده اند و اصلاً از اول وجود دارد. مازوشیسم یعنی از درد لذت بدست آوردن. این را وقتی بصورت یک Perversion و تظاهرات کلینیکی در می آید شما می بینید. یعنی یک آدمی هست که از درد لذت می برد. ولی یک مازوشیسم اولیه هست که شما نمی بینید ولی همان کار دارد انجام می شود و اصلش هم این است که شما نبینید. وقتی که این دو غریزه از هم جدا بشوند تظاهرات کلینیکی دارد و یک چیزی هست که قابل مشاهده و رؤیت می شود. [ولی] وقتی چنین نیست، یعنی وقتی این دو تا به همدیگر همینطور بافته شده اند و ممزوج هستند تظاهرات کلینیکی به اصطلاح ندارد یا می توانیم بگوییم چشم آدمیزاد آنقدر به این مسأله عادت کرده که آن را نمی بیند.

این سؤالاتی که اینجا مطرح می شود جواب اساسی و بنیادی اش را در لکان بهش خواهیم رسید. ولی اینها را که من می خوانم و می خوانیم برای این است که خیلی از آن اعتقادات و بدیهیات شما (الفبای روانشناسی و روانپزشکی و هر چه راجع به روح و روان آدمی است) را زیر سؤال ببرید که نوع فکرتان تغییر بکند، نوع منطق تان تغییر بکند یا همانطور که …گفتند هندسه مغزی تان تغییر بکند ولی به اینها کم کم می رسیم.

در پاسخ به یک پرسش: موضوع اینجاست که در واقع Concept ماورای اصل لذت یک دژی است که فروید از جوانب مختلف می خواهد به آن رسوخ کند و در واقع برای اینکه راه را به ما نشان بدهد از جوانب مختلف به آن رسوخ می کند. یک جا اجبار به تکرار را مطرح می کند و اینکه [این] یک چیز گریزناپذیری است که هم در زندگی عادی دیده می شود و هم در طی آنالیز، و در آنالیز که مدام تکرار می شود و هر بار مشکل ساز است. باز حالا از یک طرف دیگر به این مطلب رسیده است. و در واقع همه اینها چه مازوشیسم اولیه چه اجبار به تکرار چه بازیهای بچه ها (که بنظر هیچ لذتی درش نیست) یا خوابهای نوروزهای تروماتیک و همه اینها بالاخره به یک هسته مرکزی می رسند که همان ماورای اصل لذت است. اینها صور گوناگون آن می باشند ولی همه اش یک چیز است که یک ماورای اصل لذت است. این را می خواهم متوجه بشوید که با این مقاله جهشی در دیدگاه هایی که راجع به روح و روان آدمی وجود دارد [اتفاق افتاده]. چون قبل از آن خود فروید هم به گونه ای ساده اندیشانه با مطلب برخورد می کرده، فکر می کرده است که آدمیزاد قاعدتا باید بدنبال خوشی باشد، یعنی اگر مغزش راحت باشد، زندگی اش راحت باشد، اگر جنگ و دعوا نداشته باشد باید بهتر باشد. بنابراین می شود آدمی را ببریم توی روانکاوی و بگوییم این از آنجا ناشی می شود و آن از اینجا ناشی می شود، آن کارهایی که اوایل می کردند یعنی آنالیز تراوشات ناخودآگاه (فروید می گوید ناخودآگاه را خودآگاه کردن)، آدمها نسبت به بعضی از کارهایشان، نسبت به علل یک سری از رفتارهایشان، کردارهایشان، بینش پیدا کنند و بعداً موضوع تمام شود. ولی حالا موضوع یک چیز دیگر شده، درد خودش لذت دارد. تمام این حرفها، اِشعار و بینش پیدا کردن، می رود زیر سؤال، بخاطر همین است که این مقاله یک انقلابی را پدید آورده و بخاطر همین هم هست که ما این را می خوانیم که متوجه بشوید (که درست است خود فروید تا قبل از آن یک چیزهایی گفت که هنوز هم اعتبار خاص خودشان را دارند ولی) اینجا یک دفعه جهشی بوده که انجام گرفته و تقریباً می شود گفت هیچکس هم فروید را در این جهش دنبال نکرده جز لکان، و برای اینکه ما به لکان برسیم باید همین جهش ها را انجام دهیم وگرنه هرگز نمی رسیم و همیشه در همان نظر ساده اندیشانه باقی خواهیم ماند. اینها همه تظاهرات و صور مختلف یک جوهرند: جوهر ماورای اصل لذت.

What may be described as fresh vital differences which must be lived off.

یعنی تضادهای حیاتی تازه را وارد معرکه می کند که بعدا خود اینها باید Lived off بشوند، یعنی زندگی بشوند تا مرگ. ما این کلمه را در فارسی نداریم.

Lived off یعنی تا پایانش زندگی شوند و این خیلی قشنگ است. در واقع فروید مدام بر می گردد به آنکه زندگی را باید ببریم تا پایانش. در واقع کل زندگی کردن یعنی به سمت مرگ رفتن. اصلا برای فروید هر To live off , To live است. می گوید تا ته اش زندگی کنید. بایستی این تضادهای حیاتی تازه را تا پایانش زندگی کنیم.

مجدداً فروید برگشت به همان Line قبلی صحبت هایش که مثالهایی را از بیولوژی و زندگی تک یاخته ها می آورد که متوجه شدید چه هستند و به آن جزئیات نمی پردازیم. ولی اینجا در این پاراگراف ها یک چیز جدیدی مطرح می شود: اصل نیروانا که تا حالا صحبتش نشده و می گوید من این را از … به امانت گرفتم و اینجا در ادامه صحبت هایی که قبلاً کرده بود این طوری مطرح می کند که زندگی روانی بطور کلی کارش این است که تلاش بکند برای اینکه تنشهای داخلی را کاهش بدهد، یا حداقل در یک سطح ثابت نگه دارد، و به این مکانیسم فروید نام اصل نیروانا را می دهد و این اصل نیروانا همان چیزی است که تا بحال به آن می گفتیم اصل لذت (در مورد اصل لذت هم تا حالا فروید همین را بکار برده بود). در این مقاله گفت که کار دستگاه روانی این است که میزان Stimulus را تا حد ممکن کاهش بدهد، یا ثابت نگه دارد، و این است که لذتبخش است. خواهش می کنم به این نکته توجه کنید چون بعداً همین اصل نیروانا هم در واژه نامه فروید جاهای مختلف فرق می کند ولی فعلاً در اینجا معادل اصل لذت است. یک نکته دیگر اینکه اینجا می بینیم که فروید باز دو مرتبه همه این مثال ها را از دنیای بیولوژی و اینها زد ولی باز دو مرتبه می گوید همانطور که در مورد غریزه مرگ هم گفتیم این دنیای بیولوژی و دنیای زندگی تک یاخته ای و این چیزها به هر صورت کمک کمی در آن راهی که ما داریم پیش می رویم، یا آن چیزهایی که نیاز داریم، به ما می کنند، ولی [با این حال] من این مثالها را می زنم. بعداً در پاراگرافهای بعدی توضیح می دهد که فروید چرا این مثالها را می زند. ولی هر بار همانطور که قبلاً برایتان گفتم خودش نفی می کند و می گوید این مثالها زیاد به درد ما نمی خورد و ما موضوع مان یک چیز دیگر است.

پس توجه کنید اینجا هم فروید دو مرتبه معتقد است که در هر صورت هدف از زندگی مرگ است، و همانطور که قبلاً هم گفته بود نه تنها چیزی به نام تکامل وجود ندارد بلکه موجود زنده تمام تلاشش این است که دو مرتبه برگردد به همان حالت Inorganic که وجود داشته. و اینجا باز دارد می گوید که اگر قرار بود که این مثال که ما زدیم در مورد دو تک یاخته که با هم امتزاج پیدا می کنند، این باعث بشود زندگی تداوم پیدا کند، این برخلاف آن اصلی بود که زندگی تلاشش این است که هر چه سریع تر به مرگ برسد، و بنابراین وقتی این عمل باعث بشود زندگی طولانی تر بشود موجود زنده این مکانیسم را نگه نمی دارد. چون [این کار] خودش باعث می شود زندگی طولانی تر بشود و دیرتر به آن هدفش که مرگ است دست پیدا کند. [پس] یک چنین مکانیسمی را که نگه نمی دارد که هیچ، بلکه از آن احتراز هم می کند.

بنابراین می گوید اگر قرار نیست غریزه مرگ را رها کنیم و از این فرضیه دست برداریم، باید قبول کنیم در هر لحظه از زندگی، در هر مرحله ای که نگاه کنیم به حیات، غریزه مرگ با غریزه زندگی همراه و مخلوط بوده [است].

حالا مشکلمان دوتا شد چون تا حالا فروید می خواست

origin of sexual repoduction and of the sexual instincts

را پیدا کند ولی حالا می رسیم به اینجا که دو تا سوال بهم گره می خورند و باید به این دوتا مجهول جواب بدهیم. ما حالا با یک معادله دو مجهولی سر و کار داریم.

در پاسخ به یک پرسش: یک جایی فروید این پاسخ را داد. پاسخش آن جایی بود که زندگی نه به سمت تعالی [پیش می رود] بلکه یک چیز retrograde است یعنی زندگی می رود به جلو تا برسد به مرگ. ولی وسط کار یک سلولهایی جدا می شوند (سلول های جنسی) و بر می گردند این راه را از اول طی می کنند و دو مرتبه همین [تکرار می شود]. و برای فروید در واقع این عملی که انجام می شود حفظ غریزه مرگ است چون اول باید یک حیاتی وجود داشته باشد تا به مرگ برسد. اگر زندگی به پایانش برسد و تمام شود غریزه مرگ هم تمام می شود. این عمل که انجام می گیرد تداوم غریزه مرگ است. در آنجا فروید اینطور پاسخ داد و حالا چند صفحه دیگر، پاسخهای دیگر هم دارد.

در پاسخ به یک پرسش: همین که الآن هندسه ذهنی شما تغییر کرد یعنی اینکه بصورت خطی بود حالا بصورت دایره در آمد. حالا این کار را در ذهنتان بصورت دایره کنید بعد خیلی کارها می توانید بکنید.

در پاسخ به یک پرسش: در واقع هیچ جا صحبت از این نمی کند. موضوع اینجاست که این دوتا غریزه زندگی و غریزه مرگ همیشه و در هر حال کنار هم هستند برای اینکه اینها در هم تنیده هستند. اگر به دلیلی این دوتا از هم جدا شوند آن وقت غریزه مرگ مسلط می شود [و] تظاهراتش به گونه ای می شود که دیگر مسلم می شود. به هر صورت هرجور که بخواهیم در نظر بگیریم مرگ خیلی قدرتمندتر از زندگی است… ولی چون غریزه مرگ همیشه با غریزه زندگی همراه است بالاخره یک جوری از آن حالت مخوف و هولناک و تهدید کننده اش در می آید.

در پاسخ به یک پرسش: در واقع فروید این را بعدا در آن کتاب ناخشنودی در تمدن خیلی باز می کند و در واقع به این مسأله می پردازد که تمدن یک بهایی دارد که تا همین حالاش هم (یعنی همان ۱۹۲۹ که این کتاب را نوشته) بشر بهای زیادی برای آن پرداخته تا به همین مرحله از تمدن برسد.

فروید با همه آن توصیفهایی که می کند، مثالهای مختلفی را می زند که تمدن چه می شود، می گوید هرچه تمدن بالاتر می رود مخارجش هم بیشتر می شود. یعنی اینجا دارد در سطح فردی مطرح می کند، آنجا در سطح جامعه مطرح می کند، و آن دیدگاهی که فروید آنجا ارائه می کند یک دیدگاه خیلی optimist و خوشبینانه راجع به آینده بشر نیست. الان داریم تظاهرات یک عامل درونی را نام می بریم. چند وقت پیش رادیوی BBC یک تعدادی از افراد متخصص را آورده بود و راجع به اپیدمی هایی در ارتباط با آن سال (اپیدمی هایی که هر از گاهی اتفاق می افتد) با آنها صحبت می کرد. برای اولین بار دیدم یک نفر جرأت کرد [با اینکه] مثلا scientist بود (چون اصولاً scientistها باید حرف های خوشبینانه و خیرخواهانه و در نهایت ساده لوحانه بزنند که همه چیز خوب است و همه چیز دارد خوب پیش می رود و بشر فلان می شود و…) آن scientist برای اولین بار گفت اصلاً فکر می کنید به چه دلیل همین انفجار جمعیت که الآن وجود دارد، همین انسانها که کنترل روی آنها وجود ندارد و همینطور تعدادشان زیاد می شود [اتفاق می افتد] و همه اش داریم سعی می کنیم مرگ و میر کودکان و مادران را کاهش بدهیم، خوب بعدش چه؟ یک نفر جرأت کرده [و] می پرسد بعدش چه؟ می دانید اینها مقطعی و از روزنه نگاه کردن است. درست است مرگ و میر کودکان را همه دلشان می خواهد کاهش بدهند ولی اگر مرگ و میر در دنیا وجود دارد باید وجود داشته باشد. یا اینکه به هر بهانه ای زندگی آدمها را طولانی کردن، امید به زندگی را افزایش دادن، تا حالا بنظر scientistها و پزشکان می آمده که اینها کارهای مثبت و اساسی است که دارد انجام می شود. ولی فقط به این موضوع بسیار ساده توجه کنید که بزرگترین صیادی که در کره زمین وجود دارد انسان است و صیادی است که برای خودش دیگر صیادی نیست. بنابراین شما یک چنین صیادی را اینقدر زیادش کنید کل حیات را به مخاطره انداخته اید. شما خودتان هم می بینید هر روز اعلام می کنند که جنگلها از بین رفت و روزانه چندین هزار حیوان دارد از بین می رود و… همه اش بخاطر چیست؟ چون یک صیادی همینطور دارد رشد می کند [و] همینطور دارد دنیا را می گیرد. همه هم در تلاشند این مرگ و میر و آن مرگ و میر را کاهش بدهند. وقتی مقطعی نگاه کنید و در دراز مدت نگاه نکنید کل بشریت هم با همان چیزهایی که دور و برش هست دارد از بین می رود، در حال از بین رفتن است، مگر اینکه به گونه ای دیگر مسأله را نگاه کنید. اگر به گونه دیگری هم بخواهید نگاه کنید آن وقت باید دست از همه چیز بکشید و بگذارید همه بچه ها فلج اطفال یا سرخک بگیرند. بنابراین یک روندی است که از هر دو طرف بن بست است. (یا مثلا چه بگوئیم؟ اینکه بعضی بچه ها را واکسن بزنید بعضی را نزنید) هر آنچه که بخواهید فکرش را بکنید به آن می رسید که در نهایت یک prognostic (پیش آگهی) خوبی در کار نیست.

حالا کار نداریم به اینکه وقتی بیماری ها و چیزهای دیگر نکشند، وقتی هیچ جوری بشر به صورت ریزریز غریزه مرگ و غریزه خشونت طلبی اش را خالی نکند، بعد یک دفعه دست به جنگ های عجیب و غریب می زند که در آن ۲۵۰ میلیون نفر کشته می شوند، اردوگاه های مرگ بوجود می آید، از میلیونها آدم صابون درست می کنند، بعد می ایستند عین خیالشان هم نیست. یک هر از گاهی تظاهراتی را می بینیم. در هر حال وقتی نگاه می کنیم سیاه و تاریک است.

در پاسخ به یک پرسش: فروید اصلا یک جایی گفت که اصولاً حیات یک تنش است، اصولاً خود حیات یک درد است، و موجود زنده هیچ هدفی ندارد جز اینکه سریعتر برگردد به آن حالت سکون و آرامش و آسایش که در بیجانی وجود دارد. فروید می گوید حیات بر اثر یک تصادف بوجود آمده و موجود زنده تلاشش این است که تصادف را هر چه زودتر منتفی کند و دوباره برگردد به حالت بیجانی. و اینکه در اوایل که حیات بوجود آمده این کار (برگشت به بیجانی) سریع انجام می شده و اگر تکاملی هم پیش آمده بخاطر آن فشارهای خارجی [بوده] که اول حیات را بوجود آورد. حالا موجود زنده مجبور شده مدام خودش را تغییر بدهد و راه بطرف مرگ طولانی تر شود. وقتی این حرفها را می زند یعنی مرگ را مقدم بر حیات می داند، اگر که فنومن مرگ مقدم بر حیات باشد، که هست، احتمالا می توان نتیجه گرفت که غریزه مرگ هم مقدم بر غریزه زندگی باشد، چون بالاخره این غریزه مرگ است که آدم را به آن مقصد اصلی می رساند.

**********************************************************

– یکی از پیامدهای “عدم آمادگی دستگاه روانی” آن است که سرمایه گذاری اضافی (hypercathexis) که باید جهت جذب (binding) انرژی سرشار وارد شده و مهار آن صورت بگیرد، انجام نمی شود. اینجا دو مقوله مطرح می شوند: ۱) اضطراب، ۲) وحشت. اگر وحشت ایجاد شود، شخص آمادگی لازم را نخواهد داشت و اینجا آمادگی برای اضطراب مد نظر است. آمادگی دستگاه روانی به معنای hypercathexis است؛ یعنی باید میزانی از انرژی آماده در دستگاه روانی موجود باشد تا هنگامی که نیروی وارده از دنیای خارج سپر محافظتی روانی را می شکند، به آن متصل شود و تحریک کنندگی آن را کاهش دهد.

اگر میزان این سرمایه گذاری پایین باشد، دستگاه روانی به اندازه کافی قدرت binding ندارد و بنابراین پیامدهای شکاف حاصله در لایه محافظتی سنگین تر می شوند. در این حال، پس از ایجاد شکاف، انرژی لازم (anticathexis) وجود ندارد تا به انرژی سرشار وارده متصل شود و بنابراین اثرات تحریکات وارده بیشتر نمایان می شوند. اینجا مقوله «اضطراب» مطرح می شود. این “آمادگی توسط اضطراب” و “سرمایه گذاری اضافی” با هم آخرین خط دفاعی در برابر تحریکات را تشکیل می دهند، و از این رو در بسیاری از موارد تروما پیامد مستقیم تحریک بستگی به آن دارد که آیا دستگاه روانی آمادگی لازم برای رویارویی با آن تحریک را دارد یا خیر. همین جا باید تأکید کرد که اثراتی که در جریان «نوروز جنگ» می بینیم[۱] غالبا در افرادی یافت می شوند که به اندازه کافی آموزش نظامی لازم را ندیده اند (آمادگی نداشته اند) و در نظامیان «حرفه ای» کمتر یافت می شوند (بیشتر در سربازان وظیفه یا افراد داوطلب دیده می شوند). پس یکی از راههای کاهش میزان عواقب فوری جنگ، استفاده از افراد آموزش دیده در جنگ است. این نکته که میزان عوارض فوق در افراد آموزش دیده کمتر است، دلالت بر آن دارد که این بیماری منشأ مکانیکی (یا هیستولوژیک) ندارد، زیرا در این صورت نباید میزان آن تغییر می کرد؛ ضایعه روانی، حاصل از مثلاً انفجار، که جنبه مکانیکی (صدمه به مغز) داشته باشد، باید در افراد آموزش دیده و آموزش ندیده به یک نسبت روی دهد. پس این ضایعه پسیکولوژیک و نه هیستولوژیک است. فروید تأکید می کند که این آمادگی (روحی) تا حدی کارساز است و فراتر از آن حد، این آمادگی نیز اهمیت خویش را از دست میدهد و ضایعه ایجاد می شود.

رؤیاهایی که افراد مبتلا به نوروز جنگ می بینند چه نقشی دارند؟ کار این رؤیاها آن است که تحریک وارده را به صورت گذشته نگر (پس رویدادی[۲]) کنترل و بر آن تسلط پیدا کنند. چگونه؟ از طریق ایجاد و بسط اضطراب، زیرا فقدان اضطراب موجب ایجاد نوروز تروماتیک شده بود. پس اضطراب و hypercathexis آخرین خط دفاعی هستند.

پس لایه دفاعی اول همان protective shield است که فروید آن را با لایه خارجی یک سلول مقایسه کرد. این لایه خارجی مرده و شاخی می شود تا لایه های بعدی (درونی تر) دچار این سرنوشت نشوند. این یک مکانیسم آناتومیک است. اما هنگامی که این مسیر شکسته شد و در این لایه شکاف ایجاد گشت، خط دفاعی بعد اضطراب و Hypercathexis است که در صورت وجود مورد استفاده قرار می گیرند[۳]. اینجا فروید ادعا می کند که رویاهای این اشخاص جنبه «برآورده سازی آرزو» (wish-fulfilment) ندارند، بلکه با تکرار خود بیمار را مکرراً به صحنه تروما باز می گردانند تا هر بار در او اضطراب – که بایستی در صحنه ایجاد می شد تا تروما به وقوع نپیوندد – به وجود آورند. (اصولاً به دلیل فقدان این اضطراب تروما ایجاد شده است). یعنی اینجا اضطرابی که باید همان موقع حادثه وجود می داشت بصورت پس رویدادی تولید می شود. می توان گفت که اینجا مقدمه تئوری اضطراب فروید شکل می گیرد و این که اضطراب نقشی تا چه حد اساسی در تعادل دستگاه روانی بازی می کند؛ و این سنت امروزی که به محض تشخیص اضطراب در بیمار داروی ضد اضطراب برای او تجویز می کنند چقدر خطرناک است، زیرا در این حال آخرین خط دفاعی بیمار را هم از بین می برند.

– فروید همواره تأکید کرده است که دو اصل بر دستگاه روانی حاکم است: «اصل لذت» و « اصل واقعیت». pleasure principle قدرتش بیشتر است و چیز دیگری نیز در ماورای (beyond) اصل لذت قرار دارد. اما در این جا او مطرح می کند که علاوه بر beyond یک وضعیت مادون اصل لذت نیز وجود داشته است. یعنی قبل از تثبیت حاکمیت اصل لذت بایستی دستگاه روانی برای پذیرش این اصل آمادگی پیدا کند و یک حالت مقدماتی را پشت سر بگذارد و این مرحله “مادون اصل لذت” نامیده می شود.

«به نظر می رسد که یک حالت بسیار بدوی تر وجود داشته باشد که مستقل از اصل لذت است و هدف آن هم این نیست که pleasure به وجود بیاید یا از unpleasure جلوگیری کند. یک مورد استثنا را بر اصل آرزو برآورده سازی رویاها باید قائل شویم».

در اینجا فروید تاکید میکند که کارکرد رؤیا تحقق بخشیدن به یک آرزو است، اما اظهار می کند که برای نخستین بار به موردی برخورد می کنیم که رؤیا چنین عملکردی ندارد و البته خوابهای اضطرابی ( (anxiety dreamsو punishment dreams جزء این مورد استثناء نیستند، زیرا در این دو مورد اخیر رؤیا بجای آن که یک آرزو را محقق سازد، تنبیه متناسب با آن آرزو را محقق می سازد.

«این رویاها آرزوی آن احساس گناه را برآورده می سازند که خود واکنشی به تکانه های پس زده شده[۴] است.»

تکانه (impulse) همواره لذت بخش است. اما بعد شخص مجبور شده است آن را طرد کند (قبلاً خوانده ایم که چرا انسانها مجبورند این تکانه ها را طرد کنند). فروید اینجا می گوید این دسته از رؤیاها آرزوی احساس گناهی را برآورده می سازند که خود واکنشی به تکانه های طرد شده است. اینجا تئوری فروید در زمینه «احساس گناه» در حال شکل گیری است. اما این دسته از رویاها نیز مورد استثنایی بر آن اصل کلی نیستند. اما دو دسته از رؤیاها (رویاهای تروماتیک و رؤیاهایی که در جریان روانکاوی پدید می آیند و موجب می شوند فرد تروماهای فراموش شده دوران کودکی را به خاطر آورد) جنبه برآورده سازی آرزو ندارند و مورد استثناء هستند، زیرا این دو دسته رؤیا از اصل «اجبار به تکرار» پیروی می کنند. اگرچه فروید معتقد است که در جریان آنالیز روند «اجبار به تکرار» تحت تأثیر “suggestion” به وجود می آید. در جریان آنالیز آنچه فراموش و واپس زده شده است دوباره احضار می شود.

wish-fulfilment از اصل لذت پیروی می کند، زیرا تحقق آرزو نمی تواند ناخوشایند باشد. پس دو دسته کلی رویا وجود داردو در هر دسته دو نوع رویا یافت می شود.

– بدین ترتیب، به نظر می رسد عملکرد رؤیا در جهت آن است که هر انگیزه ای را که می تواند باعث قطع خواب شود برطرف سازد (توسط برآورده سازی آرزوهایی که بصورت تکانه مزاحم عمل میکنند).

چرا فرد رؤیا می بیند؟ هدف اولیه و اصلی آن است که شخصی که خوابیده است تمایل دارد خوابش ادامه پیدا کند و هیچ چیز مزاحم آن نشود و «مزاحم ها» را کنار می گذارد. بدین ترتیب، تکانه های فوق نیز جزء عوامل مزاحم هستند و خواب را مختل می کنند. پس شخص در جریان رؤیا آن تکانه ها را وارد مکانیسم «برآورده سازی» آرزو می کند. یعنی آرزو در جریان رؤیا تحقق پیدا می کند و بدین ترتیب تکانه مزاحم حذف می شود و شخص به خواب خویش ادامه می دهد. اما فروید اینجا توضیح می دهد که با توجه به مطالبی که گفته شد بنظر می رسد که این عملکرد اصل رؤیا نباشد.

فروید اینجا توضیح می دهد که حذف تکانه های مزاحم یا سایر مکانیسم هایی که رؤیا را به راه می اندازند امکان وقوع ندارند مگر آن که کل دستگاه روانی حاکمیت (تسلط) اصل لذت را پذیرفته باشد.

اگر یک «ماورای اصل لذت» وجود داشته باشد کاملاً در آن راستا است که بپذیریم زمانی وجود داشته است که طی آن هدف رؤیا برآورده سازی آرزو نبوده است.

آیا ممکن نیست این گونه رؤیاها، با این نگرش که اتصالات روانی ایجاد می کنند و پیرو اصل اجبار به تکرار هستند، در خارج از روند روانکاوی نیز روی دهند؟ پاسخ فقط می تواند یک آری قاطع باشد.

پرسش فروید آن است که اگر یک بار اصل لذت شکسته شد، آیا بار دیگر و در جای دیگر نیز می تواند شکسته شود؟ یعنی رؤیاهایی وجود دارند که نه از اصل لذت بلکه از «اجبار به تکرار» پیروی می کنند و آنها رؤیاهایی هستند که در جریان روانکاوی پدید می آیند. فروید از خود می پرسد آیا چنین رؤیاهایی می توانند در خارج از محدوده روانکاوی نیز روی دهند و پاسخ او بطور قاطعانه مثبت است.

در پاسخ به یک پرسش: درد چیزی است که از درون می آید و دستگاه روانی در برابر هر تکانه ای که از درون سوژه برمی خیزد، سپر محافظتی ندارد. این سپر فقط در برابر عوامل و تحریکات خارجی عمل می کند. در نوروز تروماتیک نیز ما با تحریک خارجی سروکار داریم و اضطراب نوعی آمادگی در برابر این گونه تحریکات است.

در پاسخ به یک پرسش: در این مقاله، فروید ادعای خود را در سال ۱۹۱۱ (مبنی بر آن که کل دستگاه روانی را اصل لذت هدایت می کند)، زیر سئوال می برد. او اظهار می کند که این اصل نه تنها یک «فراسو (ماوراء)» دارد، بلکه قاعدتا از لحاظ زمانی یک «مادون» نیز دارد. یعنی زمانی وجود داشته است (قبل از حاکمیت اصل لذت) که این اصل هنوز بر دستگاه روانی تسلط نداشته است و نمونه آن گروهی از رؤیاها هستند که مورد بحث قرار گرفتند.

در پاسخ به یک پرسش: نمی توان گفت کدامیک بر دیگری اولویت دارد. این «سپر» برای آن به وجود نیامده است که اصل لذت حاکم شود. وجود آن اصولاً برای این است که ارگانیسم زنده بماند. پس کار آن بسیار بنیادی تر است و بدین ترتیب در مراحل قبل از حاکمیت اصل لذت وجود داشته است.

[۱] که اصطلاحا «موج گرفنگی» نامیده میشود.

[۲] retrospective

[۳] فعلا به تفاوت این دو کار نداریم.

[۴] repudie : یک اصطلاح قانونی به معنای طلاق دادن همسر؛ اینجا به معنای طرد کردن (پس زدن) است.


منبع :

انجمن فرویدی

دیدگاه کاربران
(مورد نیاز)
(مورد نیاز)