«می گویم مسأله چون به یک باره صحبت از درمان آنها نمی توان کرد، آنطور که در یادداشت اولیه اعلام شده بود، و کمتر از آن صحبت از درمان روان پریشی ها نزد فروید، چون او هرگز از آن جز صحبتی کوتاه به میان نیاورده است».
سمینار سوم لکان در مورد «پسیکوز» است که فصل اول آن را به طور کامل برای شما می گویم و از بقیه فصول هم قسمت هایی را انتخاب کرده ام که برای شما می گویم.
در پاسخ به سؤال: هر تعبیری ناتمام است مگر این که به بعد [واقع] Real ختم شود.
قبل از پایان روانکاوی سوژه به حالتی می رسد که مشابه stupor پسیکوتیک است. هر چه مقدس، غیر قابل تردید و قابل احترام بوده و تمام [هویت سازی ها] identification ها فرو پاشیده است و این فروپاشی باعث می شود سوژه در بیابانی بیکران قرار گیرد، تجربه ای در وراء که با هیچ چیز قابل مقایسه نیست، فقط یک نقطه امید باقی می ماند، فقط یقینی که طی سال ها به روانکاوش پیدا کرده مبنی بر این که او که مرا به اینجا رسانده به جاهای دیگری هم می تواند برساند. در عرفان هم سالک می تواند نهایتاً به منبع نوری وصل شود. تازه اینجا آنالیزان متوجه منبعی می شود که آنالیست از آن نور می گیرد و به آن منبع می پیوندد چون تنها در این مرحله است و بدین وسیله است که از بیابان نجات پیدا می کند.
(توضیح خانم دکتر کدیور در مورد فراموش کردن مرحله “حیرت” از مراحل عرفان توسط ایشان در جلسه قبل): حیرت در ابتدا برای من دال بدون مدلول بود که ابعاد واقع به خود می گیرد… بعداً برای من تجربه ای است که در کلام نمی گنجد یعنی باز دالی است بدون مدلول. تنها کسی که آن را تجربه کرده می داند ([دال] غیر قابل تبادل و غیر قابل انتقال) و این یعنی دال به معنای واقعی کلمه. لکان می گوید: «یک دال واقعی دالی است که بر هیچ چیز دلالت نمی کند».
حیرت چرا در اینجا انتخاب شد؟ چون دالی بدون مدلول برای خود من بود و حالا هم دالی است بدون مدلول برای مخاطبین من. فروید می گوید: «تحلیل هر رویا را می توان تا آنجا ادامه داد که به ناف رویا رسید» (این همین است که برای لکان رسیدن به ابژه a یا بعد واقع است). حیرت را فقط سه دسته از افراد تجربه می کنند: عرفا، پسیکوتیک ها و روانکاوان. دال بدون دلالت از زنجیره S (سمبولیک) جدا می افتد و در عالم واقع ظاهر می شود.
سمینار سوم لکان در سال های ۵۶-۱۹۵۵ برگزار شده است. از سال ۱۹۵۳ به بعد لکان هر سال سمیناری داده که هفته ای یک بار بوده و هر سال موضوع اصلی یک چیزی بوده است. موضوع سومین سمینار او «روان پریشی ها» است.
سمینار سوم لکان:
[فصل I]
[«معرفی مسأله روان پریشی ها (پسیکوزها)»]
«در این سال مسأله روان پریشی ها آغاز می گردد».
«می گویم مسأله چون به یک باره صحبت از درمان آنها نمی توان کرد، آنطور که در یادداشت اولیه اعلام شده بود، و کمتر از آن صحبت از درمان روان پریشی ها نزد فروید، چون او هرگز از آن جز صحبتی کوتاه به میان نیاورده است».
«ما از دکترین فرویدی حرکت می کنیم و آنچه این دکترین درباره موضوع به ارمغان می آورد ارزیابی می کنیم، اما به آنچه در سالهای پیشین از سمینارهای قبلی به دست آورده ایم، و به مسائل امروزین روان پریشی ها هم می پردازیم. اول مسائل بالینی و طبقه بندی (nosographique) روان پریشی. داشتم فکر می کردم در ارتباط با آنها تمام بهره ای که روانکاوی می تواند داشته باشد هنوز به طور کامل مشخص نشده است. همچنین [است در مورد] مسائل درمانی، که کار ما در این سال بایستی بدان بیانجامد – این آماجگاه ماست».
«بدین ترتیب تصادفی نیست که من در ابتدا برای عنوان [این سمینار] چیزی را انتخاب کردم که کارمان را به آن ختم خواهیم کرد» [یعنی درمان پسیکوز]. «شاید این یک lapsus باشد، یک lapsus معنی دار [significatif]».
[۱]
«دلم می خواهد بر یک صراحت معنی دار تأکید کنم-[چیزی که] کمتر از همه به آن توجه شده همان طور که همیشه همین است».
«در آنچه انجام شده، انجام می شود، و حالا در مسیر انجام شدن است در ارتباط با درمان پسیکوز، خیلی بیشتر در اسکیزوفرنی ها به جستجو می پردازند تا پارانویاها، مشتاقانه تر به آنها می پردازند، و از این، نتایج بیشتری انتظار می رود. چرا پس پارانویا، برعکس، برای دکترین فرویدی موقعیت بالاتری می یابد – یعنی موقعیت یک گره، بلکه همچنین یک موقعیت یک هسته مقاوم؟»
«احتمالاً زمانی طولانی سپری خواهد شد قبل از این که به این سؤال پاسخی بدهیم. اما این سؤال زیر بنای حرکت ما قرار خواهد گرفت». «البته، که فروید از اسکیزوفرنی ناآگاه نبود. حرکتی که شامل پدیدآیی این مفهوم بود با او هم عصر بود. اما در حالی که او کار مکتب زوریخ را به رسمیت می شناخت، تحسین و حتی تشویق می کرد و تئوری آنالیتیک را در ارتباط با آنچه حول بلویلر [Bleurer] در حال بنا شدن بود قرار می داد، با این حال خود را نسبت به آن دور نگه می داشت. او از ابتدا و اساساً متوجه پارانویا بود. و، برای این که مستقیماً به شما علائم راهنمایی بدهم که بتوانید بدان بازگردید، به شما یادآوری می کنم که در پایان مشاهده بر روی مورد شربر، که متن اساسی او در مورد روان پریشی ها است، فروید، انگار که، خط مرزی می کشد بین پارانویا از یک سو، و از سوی دیگر تمام آنچه که او می خواهد، [آن طور که] می گوید، پارافرنیا نامیده شود، که دقیقاً قلمرو اسکیزوفرنی را پوشش می دهد: این علائم راهنمایی برای تمام آنچه بعداً بایستی بگوییم ضروری است – برای فروید قلمرو روان پریشی ها به دو بخش تقسیم می شود».
«روان پریشی در حوزه روانپزشکی چه چیزی را تعیین می کند؟ روان پریشی دمانس (زوال عقل) نیست. روان پریشی اگر دوست دارید – هیچ دلیلی ندارد که فرد خود را از راحتی این کلمه محروم کند – معادل آن چیزی است که همیشه دیوانگی خوانده شده و به نحو موجهی هنوز دیوانگی نامیده می شود. این قلمروی است که فروید در آن دو بخش را جدا می کند و بیش از این خود را با طبقه بندی (nosologie) در موضوع روان پریشی آغشته نکرده، اما او در این نقطه بسیار صریح است، و با در نظر گرفتن جایگاه مبدع اش ما نمی توانیم این تمایز را نادیده بگیریم».
«از این وجه، همان طور که گاهی اتفاق می افتد، فروید به هیچ وجه با عصر خودش مطابقت ندارد. آیا او خیلی عقب تر از آن است؟ آیا او خیلی جلوتر از آن است؟ در اینجا ابهامی وجود دارد. در نگاه اول او خیلی عقب تر است».
«من نمی توانم در اینجا تاریخچه پارانویا را برایتان ذکر کنم از آن زمانی که توسط یک شاگرد کانت که روانپزشک بود اولین ظهور آن در آغاز قرن نوزدهم اتفاق افتاد، ولی بگذارید به شما بگویم که پارانویا در اوج خود در روانپزشکی آلمان تقریباً تمام انواع جنون را پوشش می داد – هفتاد درصد بیماران در آسایشگاه ها انگ پارانویا داشتند. هر آنچه ما روان پریشی یا جنون می نامیم پارانویا بود».
«در فرانسه کلمۀ پارانویا، در زمانی که به طبقه بندی معرفی شد- که خیلی دیر بود، در حدود ۵۰ سال [بعد]- چیزی اساساً متفاوت تعبیر می شد. یک پارانویاک – حداقل پیش از این که تز یک ژک لکانی باعث مشوش شدن اذهان بشود، که محدود به حلقۀ کوچکی بود، حلقه کوچکی که به حساب می آمد، که بدان معنی است که هیچ کس از پارانویاک ها آنطور که پیش از آن صحبت می کردند، صحبت نمی کرد – موجودی بود بد ذات، متعصب، با اخلاق بد، مغرور، بد گمان، زود رنج و کسی که خود بزرگ بینی داشت». [امروزه نیز در واژه نامه عامیانه همین معنی را می دهد]. «این مشخصات اساس پارانویاک را تشکیل می داد – وقتی پارانویاک زیادی پارانوئید بود، به هذیان گفتن می افتاد. این کمتر مسأله یک مفهوم بود و بیشتر یک توصیف بالینی را نشان می داد، علاوه بر این یک [توصیف بالینی] دقیق».
«این به تقریب اوضاع امور در فرانسه بود، بدون این که چیزی را تحمیل کنم، بعد از چاپ اثر M.Génil-Perrin در مورد سرشت پارانویاک، که مقولۀ کاراکترشناسانۀ نابهنجاری شخصیت را منتشر کرد، که اساساً از آنچه – استیل کتاب نشان این الهام را با خود دارد- به عنوان ساختار منحرف کاراکتر توصیف می شود، تشکیل شده است. مثل هر منحرفی گاهی پارانویاک می تواند از حد خارج شده و در آن جنون ترسناک بیفتد، مبالغه کردن بیش از حد ابعاد شخصیت ناهنجارش».
«این دیدگاه می تواند روانشناسانه، روانشناس مآبانه، یا حتی پسیکوژن [psychogénétique] توصیف شود. تمام ارجاعات رسمی به یک اساس ارگانیک، به عنوان مثال به مزاج [tempérament] هیچ چیزی را عوض نمی کند – آن واقعاً یک خاستگاه روان شناسانه است. چیزی در یک سطح خاص تعریف و ارزیابی می شود، و رشد آن با انسجام مستقلی که در حوزۀ خودش خودکفاست دنبال می شود. این دلیلی است بر آن که، در یک کلمه، آن یک مسأله روانشناسی است، برخلاف امتناع آشکار خود نویسنده از این دیدگاه».
«من در تزم سعی کردم نظر دیگری را مطرح کنم. من قطعاً در آن زمان هنوز یک روانپزشک جوان بودم، و عمدتاً با روانپزشکی از طریق آثار، درس دادن مستقیم، و حتی می توانم جسورانه بگویم، از طریق آشنایی نزدیک با کسی که در روانپزشکی آن دوره نقش خیلی مهمی داشت، کلرامبو [M.de Clérambanlt] آشنا شده بودم، [کسی که] شخصیتش، کارش، و تأثیرش را در این بحث معرفی گر به ذهن می آورم». [لکان در جای دیگر می گوید کلرامبو تنها استادم در روانپزشکی بود].
«برای کسانی از میان شما که آشنایی تقریبی از کار او دارند – و بایستی تعدادی باشند – کلرامبو را مدافع سر سخت فکر و دیدگاه افراطی organicist می شناسند. آن قطعاً هدف اصلی بیشتر آموزش های تئوریک او بود. با این وجود من قبول ندارم که آنها چشم انداز صحیحی می دهند – چه در مورد تأثیر شخصیت و درس دادن اش و چه در مورد گسترۀ واقعی اکتشافاتش».
« اثر او، فارغ از اهداف تئوریکش، دارای ارزش بالینی ملموسی [concrète] است – تعداد سندرم های کلینیکی که توسط او به روشی کاملاً نوآورانه مشخص شده اند و از آن پس با میراث تجربه روانپزشکی عجین شده اند، بسیار قابل توجه اند. او کمک های گرانبها و نوآورانه ای کرد که از آن پس هرگز مورد توجه قرار نگرفتند. منظورم مطالعاتش در زمینه پسیکوزهای ناشی از سموم است. در یک کلمه، در قلمرو پسیکوزها کلرامبو مطلقاً ضروری باقی می ماند».
«مقولۀ اتوماتیسم منتال ظاهراً در آثار و درس های کلرامبو مورد توجه قرار گرفته با دلمشغولی اش برای نشان دادن، آنطور که می گوید، ماهیت آن ایدئیک [anidéique] پدیده هایی که خود را در به وجود آمدن پسیکوز آشکار می سازند». [(آن ایدئیک) یعنی ناهماهنگ با استقرار ایده ها یا به عبارت دیگر به معنی این که ایده ها استقرار ندارند]. «آنچه این معنی می دهد آن است که در ارتباط و متناظر با یک رشته فکر نباشد، اما متأسفانه این معنی بیشتری ندارد از آنچه گفتار اربابی دارد».[در هر گفتاری تضاد هست، در هیچ تفکر و گفتاری استقرار ایده ها وجود ندارد]. «پس این نقطه ارجاع و نتیجه گیری در ارتباط با فهم پذیری مفروض قرار می گیرد. ارجاع ابتدایی به فهم پذیری چیزی است که دقیقاً برای توضیح آنچه دارای گسستگی است و به صورت غیرقابل فهم خودنمایی می کند بکار گرفته می شود».
«اینجا ما فرضی داریم که مبالغه آمیز است اگر آن را ساده لوحانه توصیف کنیم، چرا که قطعاً فرضی از این همگانی تر نیست – و هنوز ترسم این است که برای شما، یا حداقل خیلی از افراد در میان شما [چنین باشد]. بر این باورند که پیشرفت عمده در روانپزشکی از زمان معرفی این جنبش پژوهشی که روانکاوی نامیده می شود شامل این است که، معنی را در زنجیره پدیده ها روشن کنند. این به خودی خود اشتباه نیست. چیزی که اشتباه است این است که تصور کنیم معنایی [sense] که از آن صحبت می شود همان چیزی است که فهم می شود». [معنی sense و دلالت signification تفاوت دارند]. «آنچه فرض شده که ما یک بار دیگر یاد گرفته ایم، همان طور که در جاهای دیگر از محافل پزشکی در مورد آن فکر می شود، بیانی از اجماع مشترک [sensus commune] روانپزشکان، فهمیدن بیماران است. این سرابی محض بیش نیست».
«مقوله فهمیدن دلالتی [signification] کاملاً آشکار دارد. این منبعی است که تحت نام ارتباط فهمیدن، یاسپرس [Jaspers] با آن اهرم تمام به اصطلاح پسیکوپاتولوژی عمومی خود را ساخته است. این شامل این فکر است که چیزهایی است که بدیهی اند، که، به عنوان مثال، وقتی کسی غمگین است به دلیل نداشتن چیزی است که آرزویش را دارد. هیچ چیز نمی تواند از این اشتباه تر باشد – کسانی هستند که دارند تمام آنچه که آرزویش را دارند، و هنوز غمگین هستند. اندوه سودایی [passion] است از جنس دیگر». [(این) ربطی به فهمیدن ندارد].
«دوست دارم در مورد این تأکید کنم. وقتی به کودکی سیلی می زنید، خوب! قابل فهم است که او گریه می کند – بدون این که کسی فکر کند که هرگز اجباری نیست که او بایستی گریه کند. پسر کوچکی را به خاطر می آورم که هر وقت سیلی می خورد عادت داشت بپرسد – آن نوازش بود یا سیلی؟ اگر به او گفته می شد که سیلی است او گریه می کرد، که متعلق به قراردادها بود، به قوانین لحظه، و اگر نوازش بود خوشحال می شد. اما این مثال کل مطلب را احاطه نمی کند. وقتی کسی سیلی می خورد خیلی پاسخ های دیگری غیر از گریه کردن وجود دارد. می توان سیلی را پاسخ داد، یا این که گونۀ دیگر را پیش آورد، یا این که فرد می تواند همچنین بگوید- بزن، اما گوش کن! تنوع بسیاری از احتمالات مختلف وجود دارند، که در مقولۀ ارتباط فهمیدن آن طور که توسط م. یاسپرس شرح داده شده مورد قصور قرار گرفته است».
«پیش از جلسۀ بعدی شما می توانید به [این] فصل او که عنوان «ارتباطات معنی دار» را دارد مراجعه کنید. عدم انسجام اش سریعاً آشکار می شود- این خاصیت یک گفتار منزه است».
«فهمیدن به صورت رابطه ای همیشه در سر حد مطرح می شود. به محض این که کسی سعی کند به آن نزدیک شود، آن، [اگر] درست بگوییم، غیر قابل فهم می شود. مثال هایی که یاسپرس به عنوان بدیهی ترین می گیرد- علائم راهنمائی اش، که او خیلی سریع و به طرز ناگزیری با خود مقوله آنها را قاطی می کند – مرجع هایی ایده آل هستند. اما آنچه مسحور کننده است این است که در متن نوشته خودش او نمی تواند، علی رغم تمام هنری که به کار می گیرد تا این سراب را حفظ کند، از به دست دادن دقیقاً همان نمونه هایی خودداری کند که همیشه توسط وقایع رد شده اند. به عنوان مثال، از آنجایی که خود کشی گرایش به سمت افول، به سمت مرگ را نشان می دهد، به نظر می رسد که هر یک و هر کدام از ما می تواند بگوید – اما فقط اگر کسی دنبال این باشد که ما را مجبور کند که آن را بگوییم – که خودکشی در افول طبیعت، یعنی در طی پاییز راحت تر اتفاق می افتد. حال آن که مدت های طولانی است که مشخص شده خودکشی بیشتر در بهار صورت می گیرد. این نه بیشتر قابل فهم است و نه کمتر. حیرت در آن که خودکشی بیشتر در بهار نسبت به پاییز وجود دارد تنها می تواند بر پایۀ این سراب حاوی عدم انسجامی باشد که ارتباط فهمیدن نامیده می شود- انگار که چیز قابل درکی در این زمینه وجود داشته باشد.» [آدم ها فرض می گذارند و بعد به دنبال امتحان فرض می گردند، مثل خودکشی در پاییز – چیز قابل درکی در این زمینه وجود ندارد. کسی مگر می تواند بگوید خودکشی چی هست؟]
[لکان می گوید اگر می خواهید با پسیکوتیک و نوروتیک deal کنید – نه فهم – باید به آنجا برسید که هیچ پیش فرضی نداشته باشید (دال های بدون مدلول یا پسیکوز). روانکاو در همان طرفی از دیوار زبان قرار دارد که سوژه پسیکوتیک مستقر است (ولی پسیکوتیک نیست). کسی که در این نقطه قرار نگیرد نمی تواند برای پسیکوز کاری بکند].
«بنابراین به جایی می رسند که فکر می کنند که پسیکوژنز همانند می شود با احیاء این رابطۀ مشهور، به صورت رابطه ای با ابژۀ مربوط در روانپزشکی. در واقع بسیار مشکل بتوان آن را درک کرد، چون اساساً غیر قابل درک است، اما، مانند تمام چیزهایی که به خوبی فهم نمی شوند، یا در یک مفهوم واقعی دریافت نمی شوند، فرضی نهفته باقی می ماند، فرضی که در طی تمام انواع تغییر و تحولات در روانپزشکی از ۳۰ سال پیش [تاکنون] نهفته باقی مانده است. خوب، اگر این آن چیزی است که پسیکوژنز است، من می گویم – چون فکر می کنم که بیشتر شما اکنون دیگر قادر به درک آن هستید، پس از دو سال درس دادن در مورد سمبولیک، تصویری و واقع، و همچنین من آن را برای کسانی می گویم که هنوز به آن نرسیده اند – که رمز بزرگ روانکاوی این است که پسیکوژنز وجود ندارد». [لکان روانکاوان هم عصر خود را زیر سؤال برده است]. «اگر این آن چیزیست که پسیکوژنز هست، دقیقاً هیچ چیز نیست که بتواند از روانکاوی در کل پدیدآیی اش، در تمام الهام اش و محرک اش در هر چیزی که در آن مشارکت داشته، هر چیزی که توانسته برای ما ثابت کند [و] در هر آنچه ما حفظ کرده ایم، دورتر باشد».
«روش دیگر برای توضیح مطلب، روشی که بسیار فراتر می رود، این است که بگویم که پسیکولوژیک، اگر تلاش کنیم آن را تنگ تر احاطه کنیم، همان اتولوژیک [éthologique] است، یعنی مجموعه رفتارهای بیولوژیک فرد در ارتباط با محیط طبیعی اش. اینجا شما تعریفی مشروع از روانشناسی را دارید. اینجا شما نظمی از روابط واقعی، چیزی قابل عینیت بخشی [و] قلمرویی با مرزهای به حد کافی محدود شده دارید. اما برای به وجود آوردن ابژۀ علم، باید کمی دورتر رفت. در روانشناسی انسان باید چیزی را گفت که ولتر [Voltaire] عادت داشت در مورد تاریخ طبیعی بگوید، که این بود که آن قدر ها هم طبیعی نیست و این که، لبّ مطلب، چیزی ضد طبیعی تر [antinaturelle] از آن نیست. تمام آنچه در سلوک انسانی تعلق به بعد روانشناسی دارد تسلیم چنان نابهنجاری های عمیقی است و همواره چنان تناقضات آشکاری را ظاهر می سازد که مسأله به این صورت در می آید که چیزی را باید وارد معرکه کرد تا ماده گربه بچه هایش را پیدا کند». [در روانشناسی انسانی به دنبال چیز طبیعی نگردید].
«اگر کسی برجستگی، محرک اساسی روانکاوی را فراموش کند – که طبیعتاً گرایش مستمر و روز به روز روانکاوان است- فرد بر می گردد به تمام انواع اسطوره هایی که از سال های دور ساخته شده اند. این که چقدر دور بایستی مشخص شود، اما تاریخ آنها کم و بیش به اواخر قرن هجدهم بر می گردد. اسطورۀ یکپارچگی شخصیت، اسطورۀ سنتز، اسطورۀ کارکردهای عالی و پست، ابهام در مورد اتوماتیسم، تمام این انواع سازماندهی قلمرو ابژکتیو در هر لحظه نشان دهنده ترک ها، پارگی ها و شکاف ها، انکار وقایع، و سوء شناخت فوری ترین تجربیات است».
«با این حال اشتباه نکنید. من در حال وا دادن به افسون این تجربه فوری [expérience immédiate] نیستم که اساس آنچه را مردم روانشناسی اگزیستانسیل (وجودی) یا حتی روانکاوی اگزیستانسیل می نامند تشکیل می دهد. تجربۀ فوری این برتری را ندارد که ما را متوقف و مسحور کند همان طور که در هیچ یک از علوم دیگر چنین کاری را نمی کند. این به هیچ وجه مقیاس پروراندن چیزی نیست که ما دست آخر بدان بایستی برسیم. آموزش فرویدی، که از این نظر با آنچه در باقی حوزۀ علمی اتفاق می افتد در موافقت کامل است – هر چقدر هم که مجبور باشیم آن را متفاوت از اسطوره خودمان درک کنیم – اهرم هایی را وسط می آورد که در ورای تجربۀ فوری هستند و به هیچ روش ملموسی قابل ادراک نیستند. در روانکاوی، مانند فیزیک، این ماهیت رنگ، آنطور که حس می شود و توسط تجربه مستقیم تمایز داده می شود، نیست که توجه ما را به خود جلب می کند. این چیزی است که در پس آن است، و آن را به ظهور می رساند». [آنچه تجربه را به وجود می آورد و نه خود تجربۀ فوری در روانکاوی برای مان اهمیت دارد].
«تجربه فرویدی به هیچ وجه پیش مفهومی [preconceptual] نیست. آن یک تجربه خالص نیست، بلکه تجربه ای است که از سر تا پا توسط چیزی مصنوعی میسّر شده، [یعنی] رابطه آنالیتیک، همان طور که تشکیل شده است از شهادتی که سوژه برای پزشک می دهد و آنچه پزشک با آن انجام می دهد. با آغاز از این حالتِ نخستینِ عملکرد است که هر چیزی روی آن کار می شود».
«در طی این یادآوری شما قاعدتاً بایستی تا حالا سه نظمی را که من مدام تکرار می کنم تا چه اندازه برای فهمیدن هر آنچه فکرش را می کنید در تجربه آنالی تیک ضروری است، دریافته باشید – یعنی [نظم های] سمبولیک، تصویری و واقع».
«می بینید سمبولیک درست آنجایی ظاهر شد که من، از دو جهت مخالف، اشاره به آن چیزی می کردم که در ورای فهمیدن است، آنچه هر فهمیدنی به داخل آن وارد می شود، و چنان نفوذ به وضوح مختل کننده ای بر روابط انسانی و بین انسانی اعمال می کند». [در تجربه آنالیتیک در بعد سمبولیک قرار داریم پس جایی برای فهمیدن نیست].
«شما همچنین دیدید [نظم] تصویری آنجایی که سر زد که من به اتولوژی حیوانی رو کردم، یعنی به اشکال مسحور کننده یا به دام انداختنی که تشکیل دهنده ریل هایی هستند که رفتار حیوانی را به سوی اهداف طبیعی اش هدایت می کنند. M.Pierón که برای ما بوی تقدسی ندارد، نام یکی از کتاب هایش را گذاشته است: حس، راهنمای زندگی. این عنوان خیلی قشنگی است، اما من نمی دانم که او خود را همان قدر که می گوید در معرض حس قرار می دهد [ یا خیر]، و محتویات کتاب هم قطعاً چنین چیزی را ثابت نمی کنند. آنچه در رویکرد او صحیح است آن است که [نظم] تصویری مطمئناً راهنمای زندگی برای تمام قلمروی حیوانی است. اگر بعد تصویری در قلمروی ما هم همان نقش اساسی را دارد، این نقش به طور کامل توسط بعد سمبولیک، بازگرفته شده و با آن آمیخته شده، بازسازی شده و مجدداً حیات یافته است. تصویر همواره کم و بیش با این بعد تلفیق شده است که من به شما یادآوری می کنم، [بعدی است] که در انسان توسط ویژگی ساختار ارگانیزه اش (نظم یافته اش) نشان داده می شود». [بعد تصویری توسط بعد سمبولیک احاطه شده، بخاطر همین در انسان ریل ها نیستند و هیچ چیز طبیعی در انسان نیست. بعد سمبولیک انسان را از رسیدن به اهداف طبیعی باز می دارد].
«چه تفاوتی وجود دارد بین آنچه به بعد تصویری یا بعد واقع تعلق دارد با آنچه به بعد سمبولیک متعلق است؟ در بعد تصویری یا واقع ما همواره کم و بیش یک آستانه، یک حاشیه، یک تداوم داریم. در بعد سمبولیک هر عنصری ارزش اش را از طریق تقابل با [عنصر] دیگر به دست می آورد».
«مثالی را از حوزه ای در نظر بگیرید که ما [در آن] آغاز به کاوش کرده ایم».
«یکی از [بیماران] پسیکوتیک ما به ما می گوید که دنیایی که او از مدتی پیش در آن وارد شده چقدر غریب است. همه چیز برای او یک نشانه شده است. نه تنها جاسوسی او را می کنند، تحت نظر است، او را می پایند، نه تنها مردم با او صحبت، به او اشاره، نگاه می کنند، به او چشمک می زنند، بلکه همۀ اینها – شما به زودی دوپهلویی را می بینید – قلمروی اشیاء واقع، بی جان، غیر انسانی را مورد هجوم قرار می دهد. بیایید به این کمی دقیق تر نگاه کنیم. اگر او با یک اتومبیل قرمز در خیابان مواجه شود- یک اتومبیل یک ابژه طبیعی نیست – او خواهد گفت که بیخودی نیست که آن در آن لحظۀ خاص [از آن مکان] گذشته است».
«بیایید بررسی ای در مورد این الهام هذیانی داشته باشیم. این اتومبیل یک دلالت دارد، اما سوژه اغلب اوقات از گفتن این که آن چه [دلالتی] است ناتوان است. آیا مساعد است؟ آیا تهدید کننده است؟ به طور قطع اتومبیل به خاطر چیزی آنجاست. در مورد این، که بی تفاوت ترین پدیده هاست، ما می توانیم سه نوع دریافت کاملاً متفاوت داشته باشیم».
«ما می توانیم این موضوع را از زاویه یک اشکال و ایراد در دریافت در نظر بگیریم. فکر نکنید که ما در حال حاضر خیلی از چنین چیزی فاصله داریم. مدت خیلی زیادی نگذشته از آن [زمانی که] این سطحی بود که در آن این مسأله مطرح می شد که تجربۀ اولیه یک مهجور چیست. او ممکن است همزمان کور رنگ باشد و قرمز را سبز ببیند یا برعکس. شاید هم او نمی تواند رنگ ها را تشخیص بدهد». [ادراک حسی در بعد واقع است].
«باز هم ما می توانیم این برخورد با اتومبیل قرمز را در امتداد خطوطی بررسی کنیم که آنگاه که یک سینه سرخ، با جفت اش مواجه می شود، اتفاق می افتد، که سینه اش را که به او نامش را داده نمایش می دهد. ثابت شده که جامه او متناظر است با نگهبانی یا مرزبانی از حدود قلمرواش و این که فقط روبرو شدن با رقیب اش می تواند این کار را برانگیزاند. در اینجا قرمز کارکردی تصویری دارد که، دقیقاً در بعد روابط فهمیدن، می تواند به این حقیقت ترجمه شود که برای سوژه این قرمز او را مجبور خواهد ساخت که قرمز ببیند و برای او به نظر می رسد که با خودش کاراکتر معنادار و بلافصل دشمنی یا خشم را حمل می کند». [رابطه فهمیدن در بعد تصویری (است)].
«در نهایت ما می توانیم ماشین قرمز را در داخل بعد سمبولیک بفهمیم، یعنی به همان طریقی که کسی رنگ قرمز را در بازی ورق می فهمد، یعنی، متضاد با سیاه، به عنوان جزئی از یک زبان سازماندهی شده». [این یک قرارداد است].
«آنجا شما سه بعدی را دارید که از هم متمایز شده اند، و همچنین متمایز شده از هم سه سطحی هستند که در آن به اصطلاح فهمیدن ما می تواند از پدیده اولیه بکار رود»[۱].
[۱] [از آنجا که متن پیاده شده دارای کاستی هایی بود، برای تنظیم و تکمیل این درسنامه و جبران بخشی از کاستی های آن، از ترجمه انگلیسی سمینار سوم لکان استفاده شده است:
THE SEMINAR OF JACQUES LACAN/ Book III/ The Psychoses/ 1955-1956/ Edited by: Jacques-Alain Miller/ ]Translated with notes by: Russell Grigg/ W.W.NORTON & COMPANY 1993